آهو فیلمی میان سردی سینمای برسون و گرمی فیلمهای عاشقانه است. نوعی از سینما که به جای برانگیختن مستقیم عواطف، از مسیر اندیشه موجب برانگیختگی احساسات میشود. صراحت بیان چندان در آن وجود ندارد و تماشاگر از راه بازاندیشی به جهان داستان راه مییابد و چهبسا این الزام، موجب تعالی تماشاگر هم میشود. فیلمنامه آهو نیز در بخشهای بازاندیشانه توانسته به فرم شگفتانگیز سینمای برسون نزدیک شود، اما در بخشهای تغزلی چندان موفق نیست و به ورطه ملودرامی سطحی افتاده است که در ادامه ، به ویژگیها و چگونگی اثرگذاری این دو بخش پرداختهام. یکی از تکنیکهای سینمای برسون، بهرهگیری از راهبردهای فاصلهگذاری برشتی، مثل استفاده از راوی و نوعی بازیگری مکانیکی است. در این نوع اثر، بخش بسیاری از روایت فیلمنامه، به جای وقوع حوادث پیشبرنده داستان، یا استفاده از فلشبک برای مرور گذشته، بر دوش راوی است. آهو یک راوی دارد و یکی هم در نقش صدای ضبطشده فرهاد است که آن هم شبیه راوی عمل میکند و هر یک، بخشهایی از گذشته و ذهنیات زن و مرد اصلی فیلم، پروانه و فرهاد، را بازگو میکنند. استفاده از بخشهای عاشقانه کتابها و دیالوگهای عاشقانه و گاهی توأم با تردید فرهاد، بخشهای تغزلی فیلم هستند که بسیار هم به دل مینشینند و تناسب معنایی و سیستماتیکی با فضا و شخصیتها دارند. اگرچه هیچیک از شخصیتها عواطفشان را به طور مستقیم بیان نمیکنند و شیوه بیانشان- بهویژه در شخصیت پروانه- بدون فرازوفرود است، اما آنچه از نوع راه رفتن، نگاه کردن و ادای کلمات پروانه برمیآید، بیش از آنکه سردی ناشی از فاصلهگذاری باشد، تأثیر عوامل بیرونی، چون احساس حضور دوربین، نگرانی آشکار از خوب به نظر نرسیدن و درنهایت، عدم تسلط به نقش و شناخت جهان درونی برای بازیگری است که نقش را ایفا میکند.
اصل حذف مواد داستانی و روایت ضددراماتیک از دیگر ویژگیهای سینمای برسون است. در آهو نیز، رازآلود بودن گذشته شخصیتها و محدود کردن روایت آن به چند نشانه کلامی، مثل وقتی بنفشه خانم چوپان را با نام تاواریش خطاب میکند- که نشانه تودهای بودن او در گذشته است- یا بخشهایی که از سوی راوی یا صدای فرهاد روایت میشود، این ویژگی را حفظ کرده است. ویژگی فیلمنامه آهو، همچون درامهای برسونی، کشف درونیات شخصیتهاست. آدمهایی که هیچیک در جایی که باید باشند، نیستند و هر یک زخمخورده از گذشتهای مرموز، مبارزهای علیه خویشتن را آغاز کردهاند. به جای پذیرش و ساختن و به دست آوردنِ دوباره، خود را از ادامه زندگی هم محروم کردهاند و آنچه را باید در خود بجویند، در بیرون از خود میجویند؛ یکی دلبسته چوبها و لابهلای صفحات کتابها، یکی در عمق دریا و دیگری در میان چیزها (آثار هنری) و آدمها. آهو که نامش نمادی از ترس و گریزپایی و قربانی بودن است، بر این از خود گسستن و گریز، بر این تردید تأکید دارد و در سکانسی با انتخاب درخشان بیتی از شاملو که با صدای خودش شنیده میشود، «گر نه تن زندان تردید آمدی» و دیالوگی که کیانی میگوید، بر این مضمون صحه میگذارد؛ شک پدر منو درآورده!
دیگر آنکه، عدم اطلاع کامل از گذشته شخصیتها، باعث عدم همذاتپنداری تماشاگر با آنها میشود و این- که از دیگر اصول سینمای برسون است- به کنجکاوی تماشاگر برای اندیشیدن و کشف درونیات شخصیتها میانجامد. اما نحوه اجرای کاراکتر آهو که تا اینجای کار را بهخوبی و با شباهتهای بسیار به سینمای برسون پیش آمده، در آن وجه تغزلی- که میتوانست در تناسب بیشتری با وجه برسونی خود باشد- ناکارآمد مینماید و معلوم نیست چرا به یکباره تمام مردان آن جغرافیای کوچک، حتی پسربچه میوهفروش، به شکل علنی به او ابراز عشق میکنند. سکانسهای بسیاری از فیلم نیز به این روابط اختصاص مییابد تا نویسنده، تمام آنچه را در عمق فیلمنامه روایت شده بود، رها کند و به سطح بیاید و کیف کشف را از تماشاگر بگیرد. شاید این تغییر رویکرد، اینگونه توجیه شود که اینان از همهجا راندههایی در پی مهرطلبیاند و به پروانه روی آوردهاند، اما وقتی کسی با خویش و با گذشته خویش در مبارزه است، حتی مهرطلبیاش هم بخشی از همان مبارزه علیه خود است، نه عشق واقعی. از اینرو، لازم بود این پیچش به شیوه غیرمستقیمتری- نه الزاماً غیرعاشقانه- بیان میشد. این عدم یکدستی در پایانبندی هم وجود دارد. قصه آهو در فصل سرد و در طبیعت شمال ایران میگذرد. بخش دیگر گرما و تغزلی که در ابتدای متن به آن اشاره شد، مربوط به همین طبیعت و قابهای زیباست. اگرچه در ابتدا به نظر میرسد و از زبان راوی (پروانه) هم روایت میشود که او برای مرهم نهادن بر داغ دلش، از شهر به اینجا پناه آورده، اما درواقع، این طبیعت زیبا نیز زندان دیگری است که در لحظات پایانی، چهره واقعیاش را نشان میدهد. پروانه در گریز از خویش، به طبیعت رو کرده، اما در اینجا هم مدام با گذشته و خاطرات و کابوسهایش درگیر است. پس طبیعت نهتنها مرهم او نشده، بلکه با قدرت مسخکردگیاش، توان بازگشت به شهر و به زندگی واقعی را هم از او گرفته است. مازیار هم از شهر به دریا پناه آورده تا شاید آتش درونش فروبنشیند، اما سرانجام همین دریا، به جای اینکه مرهمش شود، جانش را میگیرد. پایان برسونی و حتی ملودراماتیک فیلمنامه، میتوانست همین سکانس درخشان باشد. جایی که پروانه و به دنبال او تماشاگر میفهمند که نمیتوان با خویشتن خویش درافتاد، که حاصل این مبارزه مرگ است. در همین سکانس است که رنگهای گرم و درخشان که قابها را پر میکردند، بهدرستی جایشان را به خاکستریهای سرد میدهند و طبیعت، چهره انتقامجویش را آشکار میکند. پس از این، تمام بخشهای مربوط به تهدید شدن پروانه و رفتن او و بازگشت فرهاد، اضافیاند و مثل همان ابراز عشقهای سطحی به فیلم آسیب زدهاند.