صحنه را تنها به یکی از این دو طریق میتوان دگرگون کرد و در مسیر تازهای انداخت؛ با کنش یا با افشاگری. راه سومی وجود ندارد. (رابرت مککی)
در نوشتار پیشِ رو تلاش خواهیم کرد نقش پیشداستان را در فیلمنامه جنگل پرتقال بررسی کنیم تا تفاوت میان قصه و داستان برملا شود. همچنین نقش پیشداستان را در پیشبرد روایت از زیر چشم خواهیم گذراند. اما مقدمتاً باید اشاره داشت بین قصه و داستان تفاوت ظریفی وجود دارد که پل ریکور در جلد دوم کتاب زمان و حکایت مفصل به آن میپردازد. در این مبحث که شروع یک داستان نقشی تعیینکننده و غیرقابل انکار در موفقیت داستان و جلب نظر مخاطب دارد، تردیدی نیست. شروع هر چه تأثیرگذارتر و رازآلودتر باشد، کشش داستانی جذابتر میشود. البته شروع در ذات دشواری فراوانی دارد و انتخاب نقطه شروع دشوارتر. به نقل از رولان بارت آغاز، دشوارترین ساحت است. اینکه بدانیم داستان خود را از کجای قصه آغاز کنیم و کجا به اتمام برسانیم، با اختلاف مهمترین کاری است که باید انجام دهیم. اگر قصه را در ذهن خود یک بُردار یا محور افقی با هشت خانه در نظر بگیریم، تمام داستانگویی ما که به اصطلاح «فابیولا» مشهور است، نهایتاً چهار خانه را در بر خواهد گرفت. به عبارتی، در اینجا داستان معادلی برای story تلقی نمیشود. بلکه معادل Fabiola است. همچنین anecdote نیز معادل قصه یا حکایت است. اما پرسش اساسی اینجاست که کدامیک از خانههای بردار باید نقطه عزیمت و شروع داستان ما باشد. ارسطو در پوئتیک به طریق مصرانهای آغاز هر تراژدی را در میانه قصه میداند. همانگونه که داستان اودیپ از میانه قصه آغاز میشود، اگر نگاهی به آثار بزرگ نمایشی نیز داشته باشیم، این امر در بین اکثر آنان صادق است. هملت پس از مرگ پدر به دانمارک رسیده است. نورا در خانه عروسک در حال پرداخت آخرین قسطهای وام بانک است و حتی ولادمیر و استراگون نیز منتظر هستند که طبق وعده قبلی گودو از راه برسد. آنچه در تمام این آثار مشهود است، تأثیر انکارناپذیر پیشداستان است. پیشداستان به عبارتی، همان پیشینه قصه است که به مدد داستان میآید و داستان را یاری میکند. به نوعی میتوان ادعا کرد سوخت ناشی از پیشروی روایت را پیشداستان تأمین میکند. به همین دلیل، ارسطو آنچنان مصرانه اعتقاد دارد که تراژدی یا درام باید از میانه داستان آغاز شود. حال اگر بخواهیم داستان خود را روی محور افقی قصه جابهجا کنیم، به هر میزان که داستان را در محور عقب بیاوریم، پیشداستان کمحجمتر و درنهایت، داستان سوخت کمتری برای پیشروی خواهد داشت.
فیلمنامه جنگل پرتقال را اگر بخواهیم روی همان محور افقی قصه و داستان رسم کنیم، نقطه آغازی که باید برای آن در نظر بگیریم، همان میانهای است که ارسطو آن را مناسبترین نقطه آغاز میداند. به بیانی دیگر، پیشداستان قرار است بر تمام طول داستان سایه افکند. داستان با معلمی آغاز میشود که در کلاس مشغول تدریس است و اندکی با اتمسفر بچههای کلاس در کشاکش است. معلمی که نه شیوه سنتی را دارد، نه میتواند وضعیت امروزی بچهها را درک کند. او درگیر گذشتهای است که بلافاصله برملا خواهد شد. معلمی که باید ثابت کند مدرک دانشگاهی دارد و باید اصل آن را برای مدرسه و آموزش و پرورش بیاورد. مثلث خطرپذیری شغل او را تهدید میکند و او باید رهسپار گذشته و پیشداستان شود و از آن میان، مدرک خود را بیرون بیاورد تا در زمان حال بتواند شغل خود را حفظ کند. شغلی که دلخواه او نیست، اما تنها مکانی است که میتواند مشغول به کار باشد. بنابراین، از همان ابتدای داستان تعادل خاصی وجود نداشته است که بخواهد به هم خورد و شخصیت اصلی به دنبال برقراری نظم باشد. به عبارتی، پرسش دراماتیک داستان این نیست که معلم میتواند شغل خود را حفظ کند یا خیر؟ بلکه پرسش این است که معلم در برخورد با گذشته و خاطرات خود چگونه عمل خواهد کرد؟ در چنین موقعیتی، داستان به جای پاسخگویی به صورت مشخص یک حدیث نفس و یک مرور گذشته و خاطرات را طی میکند که روندی از گذر عمر است، روندی که اغلب در هالیوود فیلمهای پل توماس اندرسون آن را نمایندگی میکنند. روندی که تویست یا افکت دراماتیک خاصی در آن نیست، بلکه سیر اتفاقات و خاطرات است که مخاطب را پیش میبرد. یک واقعگرایی فانتزی از شخصیتی که حتی پیشینه خودش نیز آنچنان برایش اهمیت ندارد و با شوخی با آن برخورد میکند. شاید به همین دلیل نیز مخاطب آن را میپذیرد. جایی که شخصیت اصلی درگیر مسئله بسیار بااهمیت بالایی نیست، بلکه یک مرور ساده است و مخاطب نیز با شخصیت وارد جهان او میشود. زیرا قرار نیست در پایان یک امر والا و خاص برملا شود. بلکه تنها مرور پیشینهای است که به روانی روایت میشود و شخصیت در خلال این مرور گذشته به یک حدیث نفس میرسد. نکته جالب توجه این است که در انتها شخصیت اصلی تغییری نمیکند و حتی آن تغییری که مشاهده میشود، مانند شخصیتپردازی اوست و برخاسته از همان ذات اوست. پیشداستان مانند بخش مخفی کوه یخی در اقیانوس است. هر چه این بخش مخفی عظیمتر و پرقدرتتر باشد، قله یخی روی آب صلابت و جذابیت بیشتری دارد و بهسرعت از بین نمیرود. این همان نکته با اهمیت در داستان جنگل پرتقال است. به صورت کلی، میتوان گفت یک پیشداستان و نقشه راه مدون و دقیق باعث روان شدن روایت و داستانگویی شده است، که این روان بودن روایت در روند حرکتی شخصیت نیز قابل ملاحظه است.