1. با مروری بهروزشده بر کارنامه کریستوفر نولان در مقام فیلمنامهنویس، دیگر با اطمینان بیشتری میتوان گفت که مهمترین زیرمتن مدنظر او برای بازنمایی در تمامی آثارش، تمرکز بر جهان مدرن و واکاوی آن در تمام ابعاد است. از این حیث و مبتنی بر شکل پرداخت به ویژگیهای مدرنیته در آثار نولان، میتوان فیلمهای او را در دو دستهبندی مجزا طبقهبندی کرد؛ دسته اول، آثاری هستند که دغدغه محوریشان توصیف آسیبهای جهان مدرن به زبان ساده و سرراست برای مخاطب عام است. این فیلمها بدون روی آوردن به پیچیدگیهای روایی، تنها سعی دارند چیستی مهمترین اثرات دوران مدرن بر ذهن و زیست شهروندان جوامع امروزی را بازتاب دهند؛ مثل بیخوابی و تأکید بر دو راهیهای اخلاقیای که مدرنیته بر زندگی شهروندان با جایگاههای روشن اجتماعی تحمیل میکند، بتمن آغاز میکند و ترسیم سیمای قهرمان متعلق به جامعه مدرن که تمام ویژگیهای ابرقهرمانانه را مطابق با پایگاه اقتصادی و اجتماعیاش به دست آورده و بسیار آسیبپذیر و زمینی است، شوالیه سیاه و نمایش از میان رفتن مرزهای میان خیر و شر که خود نتیجه طبیعی از بین رفتن اعتبار ارزشهای جهان سنتی است و شوالیه سیاه برمیخیزد که بیش از هر چیز اصالت را به منش و مرام قهرمانانه میدهد، نه شخصی که نقاب قهرمانان را بر چهره دارد. دسته دوم اما آثاری هستند که کمی فراتر از این عمل میکنند و بدون بسنده کردن صرف به بازتاب مختصات جهان مدرن، اصالت را به بازنمایی ریشهها و نتایج این آسیبها در زیست جمعی شهروندان جوامع امروزی میپردازند. در این دسته از آثار، آسیبهای یادشده در دستهبندی نخست، پیامدهایی گریز و پیشبینیناپذیر بر زیست شخصیتهای جهان داستان دارند که باید برای تبیینشان نیز پیچیدهتر و چندگانهتر پیش رفت و از همین رو، در این آثار با شیوه روایتی عموماً غیرکلاسیک و آلترناتیو مواجهیم که اقتضای غیرعادی بودنشان در فرم روایت را از زیرمتن و مضامین نامتعارفشان میگیرند؛ مثل تعقیب که برای نمایش نسبیت رادیکال قضاوت و عدالت در جهان مدرن، مدام میان زیست پیشینی و جلسه بازپرسی شخصیت نویسنده در نوسان است تا انتخاب برای شکل قضاوت اعمال او را نیز به امری دشوار برای مخاطب تبدیل کند، یادآوری که برای نمایش مقوله تعدد راویان غیرقابل اعتماد در جهان از معنا تهیشده مدرن، روایتی شهودی و مبتنی بر شکل یادآوری خاطرات برای فردی دارای مشکل فقدان حافظه کوتاهمدت– و شاید مبتنی بر گزینشهای عامدانه و زیرکانه او- را برای مخاطب ترتیب میدهد، پرستیژ که در جهت آسیبشناسی میل تراژیک بشر در جستوجوی معنا در جهان مدرن، به فریب و بازی خوردن، روایتی دوپاره و سرشار از توییستهای شعبدهبازانه را تدارک میبیند، تلقین که برای نمایش عواقب از میان رفتن مرز میان واقعیت و رویا برای بشر کابوسزده دوران مدرن، ساختار رواییاش را نیز با عدم قطعیتی رادیکال پیش میبرد و ابهام را مؤلفه فرمی اساسی خود قرار میدهد، میانستارهای که برای نمایش اثرات جاهطلبی بیمارگون بشر برای تصرف جهان از یک سو و ارائه عشق میان پدر و فرزند به مثابه تنها راهکار ممکن برای ادامه حیات بشر، روایت با دو زاویه دید موازی را سرلوحه کار قرار میدهد، دانکرک که برای نمایش نتیجه طبیعی ریشهکن شدن ارزشهای متعلق به سنت و ارجیحت جان آدمی بر هر آرمان سیاسی دیگری، ساختار رواییاش را مبتنی بر تغییر زاویههای دید متنوع نسبت به جهنم جنگ بنا میسازد و البته تنت که برای نمایش نتایج کابوسوار میل بشر مدرن به تصاحب دنیا از راه غلبه بر آنتروپی و خط سیر زمانی، روایتش را مدام میان آنتروپی معکوس و عادی زمانی در نوسان نگه میدارد. در این میان، اما اپنهایمر واپسین ساخته کریستوفر نولان در وضعیتی قرار دارد که انگار مسیر سومی را در کارنامه نولان باز و هموار میسازد؛ مسیری که بیش از مختصات جهان مدرن، یا نتایج آن، نگاهی به غایت فردگرایانه و شخصیتر به فرایند هضم مدرنیته از سوی انسان نگونبخت و بلاتکلیف جهان امروز که بهتازگی از بند سنتها رها شده، میاندازد و از این حیث نهتنها هیچ شباهت مضمونی به آثار پیشین فیلمساز بریتانیایی که اصالت را به مسائل کلان فلسفی/ اخلاقی میداند ندارد، بلکه در ساختار روایی نیز پایبند قواعدی خودساخته و متکی بر اصالت ذهن است که پیشتر –جز اینکه با اغماض یادآوری را نیز از این قماش بدانیم که البته تفاوتهای معنایی گستردهای با اپنهایمر دارد- نمونهای در آثار نولان نداشته است.
2. اپنهایمر نخستین برگ برنده فیلمنامهاش را دقیقاً در همین نقطه رو میکند؛ بازتعریف یک تراژدی تاریخی که به خاطره جمعی یک ملت– و حتی تمام جهانیان- تعلق دارد، با تمرکز بر دریچه ذهن خالق بمب اتم، جی. رابرت اپنهایمر و به شکلی تماماً اولشخص و مبتنی بر شهود درونی. اگر با نولان یک دهه قبل مواجه بودیم، احتمالاً آخرین انتخاب او روایت داستان زندگی رابرت اپنهایمر بر اساس کشمکشهای درونی و نه جلوههای بیرونی حاصل اختراعش میبود و در عوض تمام سعی او خلاصه میشد در ابعاد حماسی انفجار هستهای هیروشیما و ناکازاکی. نولان میانسال اما در اپنهایمر نهتنها میکوشد ناگفتههای درون ذهن قهرمانی شکستخورده را به تصویر بکشد، بلکه در یک نقطه عطف داستانی مهم مثل لحظه به ثمر نشستن تست ترینیتی – که عموم مخاطبان سینما از لحظه پخش خبر تولید فیلم انتظار تماشایش را، مبتنی بر انتظارشان از نولان در خلق جلوههای تصویری ویژه داشتند- هم بدون هیچ تأکید مهیبی بر نمایش تصویری نحوه انفجار بمب کوچکمقیاس در صحرای لوس آلاموس، تمام توجه مخاطب را به سمت تنش و اضطراب درونیای میکشاند که اپنهایمر در این بزنگاه مهم تاریخی در درونش از سر گذرانده است و قدرت تخریبش روی تمام باورهای علمی پیشینی قهرمان داستان جدید نولان، کم از مرگباری بمب اتم ندارد. همین مهم جانمایه جهان مضمونی اپنهایمر را توضیح میدهد. در طول تاریخ اپنهایمر به مثابه نابغهای فرض شده که همچون پرومته[1] بنا بود با خلق بمبی مهیب، از تمام جنگهای مهم بعدی پیشگیری کند، اما در عوض زنجیرهای تمامنشدنی از رقابت برای ویرانی جهان را کلید زد. در روایت نولان از زندگی اپنهایمر، نیمه اول درست بر همین منوال به پیش میرود. رابرت بمبش را میسازد و مهمترین اسب سرکش درون ذهنش را رام میکند، اما درست از زیر همان سنگ بزرگی که برای دیگران نزدنی بود و او بلندش کرده بود، ماری غولپیکر بیرون آمده و تمام دنیای ذهنی زیبای اپنهایمر و آرامشش را میبلعد. او اگرچه مثل خدای آتش با ارائه دستاوردی بزرگ به بشر برایشان جایگاهی خداگون یافته و پا روی ابرها گذاشته، اما پای دیگرش را درست روی اجساد بریانی فرود آورده که قربانی ماجراجوییهای علمی او و بهرهبرداری سیاسیون شدهاند. اینجاست که در نیمه دوم داستان، نابغه بر زمین هبوط میکند و به انسانی عادی تبدیل میشود که پس از تماشای عریان نتیجه فاجعهبار انتزاع نبوغآمیز ذهنش، مسئولیتش از مصیبت را میپذیرد و پس از ناتوانی در اصلاح مسیر انسانهایی که دیگر فرمانبردارش نیستند، تنها خود را از متن بازی بیرون میکشد، تا شاید بهتنهایی راه رستگاری و آرامش را دوباره بازیابد. اینچنین است که اپنهایمر بهکل تبدیل به اثری در باب منش پذیرش سهم از شکست برای بشر مدرن تبدیل میشود؛ منشی که در ساختار روایی دوگانه فیلم در رابرت اپنهایمر دیده میشود، اما کمترین اثری از آن در کردار لوییس اشتراوس دیده نمیشود. مهمترین کارکرد رفتوآمد میان دو مسلک جداگانه اپنهایمر و اشتراوس در تمام طول فیلم، خلق ابهامی مضاعف در ذهن مخاطب است تا قضاوت در باب شخصیت اپنهایمر و تأثیرات مهلک اختراعش به مخاطب واگذار شود و در این حین، مدام این نهیب نیز زده میشود که سادهترین راه قضاوت در مورد کسی که مقدمات یک مصیبت بزرگ تاریخی همچون نسلکشی هستهای هیروشیما و ناکازاکی را فراهم کرده، انداختن تقصیرها بر گردن اوست که اکنون به عنوان یک نابغه بدنام و فلکزده شناخته میشود، آن هم با استناد به تنها یک دیدگاه غالب تاریخی که اشتراوس، ادوارد تلر، ترومن و امثال آنها نماینده آن هستند. نولان اما با قدرت هرچه تمامتر بر این گزاره میتازد و با نمایش وضعیت روانی اپنهایمر پس از انفجار هستهای در ژاپن، نشانمان میدهد که قضاوت تکبعدی در مورد اودیسه ذهنی اپنهایمر تا چه حد میتواند به بیراهه برود؛ درست همانند وضعیت کناییای که خودش در ابتدای فیلم برای رابرت ترتیب میدهد، در جایی که او در حال تماشای پرتره زن در زندان[2] است و در ازای آنکه مثل این نقاشی متعلق به کوبیسم، ایده شاهکار ذهنیاش را از هر دو وجه ممکن –زیبایی و ویرانگری- ارزیابی کند، با تمرکز صرف بر زیبایی بیرحمانه کشف و شهود متعالیاش، بعد ویرانگر مکانیک کوآنتوم را به فراموشی میسپرد تا بعدها تقاص این فراموشی را در تمام ابعاد زندگی فردی و حرفهایاش بپردازد. این در حالی است که در بخشهای متعلق به روایت اشتراوس، تمام آنچه از دستاورد علمی اپنهایمر ذکر میشود، فقط و فقط تمرکز بر جنبههای تفرقهانگیز و ویرانگر بمب اتم است و از این طریق، نولان میکوشد همچون پیکاسو هر دو مسیر ممکن را در یک اثر واحد به مخاطبش ارائه دهد تا درنهایت، او تصمیمگیر نهایی در مورد شخصیت اپنهایمر باشد. پس قهرمان جدید نولان راه رستگاری را تنها در پذیرش شکست مسئولیت خود از فاجعه میبیند و بیرون کشیدن رخت خویش از ورطهای که دیگر برایش هراسآور است و مخاطب را با انتخابش تنها میگذارد؛ همراهی با رویکرد فیلم در پیچیده دانستن قضاوت تاریخ یا همراهی با جهان تیره و تار ذهن افرادی چون اشتراوس که بهراحتی قاضیان تاریخ میشوند و رأی به انداختن آدمها به زبالهدان تاریخ میدهند.
۳. دومین برگ برنده اپنهایمر اما نه در زمینه مضمون، بلکه در حوزه روایت خود را پدیدار میکند؛ بازتعریف یک واقعه تاریخی بسیار مشهور که دسترسی به تمام جوانب آن با یک جستوجوی ساده اینترنتی نیز امکانپذیر است، از خلال یک روایت شهودی و تماماً ذهنی که مبتنی بر دو بازوی محرک به پیش میرود. نخستین عامل، استفاده از یک ساختار دوگانه غیرخطی – و کاملاً برآمده از اقتضائات مضمونی- برای تعریف موازی داستان زندگی رابرت اپنهایمر از یک سو و لوییس اشتراوس، رئیس کمیسیون انرژی اتمی پرینستون، از سوی دیگر است؛ آن هم با قرار دادن هر دوی آنها در جلسات استماع، یکی– اپنهایمر- برای تأیید صلاحیت امنیتی و سیاسی و دیگری– اشتراوس- جلسه رأی اعتماد برای دریافت مقام وزارت بازرگانی. هر دو روایت فیلمنامه اپنهایمر، خود بهسان یک روایت کلاسیک سهپردهای مجزا و خودبسنده پیش میروند:
الف) مسیر اپنهایمر: بازه سالهای ۱۹۲۴ (آغاز تحصیل اپنهایمر در کمبریج) تا ۱۹۴۲ (اواخر تدریس مکانیک کوآنتوم در دانشگاه برکلی و دریافت پیشنهاد مدیریت پروژه منهتن)، بازه سالهای ۱۹۴۲ (آغاز پروژه منهتن) تا ۱۹۴۵(انجام تست ترینیتی و انفجار هستهای در هیروشیما و ناگازاکی)، بازه سالهای ۱۹۵۳ (آغاز دادرسی در مورد تأیید صلاحیت سیاسی رابرت اپنهایمر) تا ۱۹۶۳(دریافت جایزه یک عمر دستاورد علمی از لیندن جانسن).
ب) مسیر اشتراوس: سال ۱۹۴۷ و اولین ملاقات اشتراوس با اپنهایمر در پرینستون که به گفتوگوی خصوصی اپنهایمر و اینشتین ختم میشود، سال ۱۹۴۹ و تمسخر اشتراوس از سوی اپنهایمر در جلسه استماع کنگره پیرامون صادرات ایزوتوپهای هستهای از یک سو و از سوی دیگر، جلسه اضطراری کمیسیون انرژی اتمی پس از خبر تست بمب اتمی شوروی که به مناقشه اشتراوس و اپنهایمر پیرامون جاسوس شوروی در لوس آلاموس میانجامد، ۱۹۵۹ و جلسه رأی اعتماد به اشتراوس برای سمت وزارت بازرگانی کابینه آیزنهاور که درنهایت به رسوایی توطئه اشتراوس علیه اپنهایمر و رأی عدم اعتماد به او ختم میشود.
هر دوی این مسیرها طی رفت و برگشتهایی سریعالسیر و تصادمهای ناگهانی با یکدیگر، به نحوی روایت میشوند که گویی مبتنی بر ذهنیت آشفته اشتراوس و اپنهایمر برای یادآوری خاطرات رخ میدهند. اما نیت اصلی نولان نه صرفاً استفاده از روایت اولشخص شهودی برای شخصیتها، بلکه روایت موازی سه نقطه عطف مربوط به هر کاراکتر در جهت شناساندن تمایزات جدی میان اشتراوس و اپنهایمر بر سر موضوعات واحد سیاسی و چالشهای اخلاقی است تا نشانمان دهد بینش نخبگانی علمی اپنهایمر و عدم کمالات او در حوزه مدیریتهای سیاسی، در برابر کوتهفکری علمی و حرفهای اشتراوس از یک سو و سیاستورزی رندانه و هوشمندانه او، چگونه امر قضاوت اخلاقی در باب اعمال هر دو شخصیت را در زمانه مدرنی که سرشار از بیاعتمادی و عدم قطعیت است، دشوار میسازد و این قرینهسازی دو ساختمان روایی، شاید اینچنین خود را به شیوه تعریف داستان زندگی اپنهایمر تحمیل میکند.
اما دومین عامل که شاید مهمترین دستاورد فیلمنامه اپنهایمر باشد، پیشنهاد متفاوتی است که برای روایت درام بیوگرافی در چنته دارد؛ تمرکز بر روایت برهههای مهم تاریخ ملتها، از دریچه ذهن و خاطرهبازیهای چندین شخصیت کانونی در آن بازه زمانی، برای ریشهیابی علت وقوع برخی رویدادهای اثرگذار بر یکی از مهیبترین و هولناکترین تراژدیهای تاریخ و از آن مهمتر، نمایش بلایایی که عواقب این فاجعه مهیب برای اپنهایمر و اطرافیانش به ارمغان آورده است. با همین رویکرد، اپنهایمر به اثری تجربهگرایانه در کارنامه نولان و حتی سینمای سالیان اخیر آمریکا از حیث بهرهجویی حداکثری از پتانسیلهای تغییر نقطه دید در یک ساختار روایی واحد تبدیل میشود که هر بار با نزدیک شدن به هر یک از شخصیتها، زاویه دید روایت را بیرحمانه و بهناگاه به سوی دیدگاه شخصی منحصربهفرد آنان نزدیک میکند و با تکرار این روش به غیرمنتظرهترین شکلهای ممکن، در عین ایجاد ابهام در باب چرایی بازخواست اپنهایمر در جلسات بررسی صلاحیت او، باز هم بر پیچیده بودن قضاوت و اصالت دادن به زاویه دید انسان در مواجهه با بحرانها تأکید دارد. نکته مهم در این زمینه این است که در این چرخشهای ناگهانی نقطه دید، این تنها اپنهایمر و اشتراوس به عنوان شخصیتهای مرکزی نیستند که برخی نقاط طلایی داستان بهناگاه از زاویه دیدشان روایت میشود، بلکه این اتفاق در چندین نوبت برای برخی شخصیتهای فرعی داستان نیز تکرار میشود. نمونههای بارز این رویکرد برای شخصیتهای فرعی را میتوان در دو برهه حساس فیلمنامه ردیابی کرد؛ نخست لحظه اقرار رابرت اپنهایمر در جلسه تأیید صلاحیت اول و حین حضور همسرش کیتی (امیلی بلانت)، به تجدید دیدار کامجویانهاش با جین تتلاک (فلورنس پیو)، معشوقه سابقش، در هتل و چرخش ناگهانی نقطه دید روایت از سوم شخص به سوی تصویرسازی ذهن بحرانزده کیتی از رابطه عاشقانه ممنوعه رابرت و جین در صحن علنی جلسه استماع، و دومی چرخش ناگهانی نقطه دید از شهود رابرت به شهود و شیوه استنباط دیوید هیل (رامی مالک) از منش و شخصیت اپنهایمر طی دو برهه مهم تاریخی است؛ نخست در زمان تست انفجار مختصر اتمی در زیر استادیومی متروکه و دیگری لحظه مواجهه او با اپنهایمر در لابی هتل محل اقامتش که با درخواست امضای نامه دانشمندان به رئیسجمهور درباره عدم استفاده از بمب اتم همراه است. و این چرخشهای غافلگیرکننده میان نقاط دید شخصیتها، از اپنهایمر فیلمنامهای عمیقاً چندوجهی میسازد که طی آن یک واقعه و شخصیت مهم تاریخی، قرار نیست صرفاً به مثابه سوژهای از بیرون و به شکل سوم شخص قضاوت شود، بلکه او فردیتی پیچیده و زاده دوران مدرن و سرشار از ابهامی است که باید به تمام کنشها و جنبههای روانی شخصیتیاش، با تردید و از چندین زاویه دید نگریست تا شاید بتوان به قضاوتی نسبتاً قابل اعتماد از او، آنچه از سر گذراند و انجام داد، رسید.
4. اپنهایمر مبتنی بر همین ویژگیهای متمایز و قابل اعتنایش در زمینه فیلمنامهنویسی، حتی اگر بهترین ساخته کریستوفر نولان در سالیان اخیر نباشد، از مهمترینهای کارنامه اوست که در دیدار نخست، پس از تجربه ناامیدکننده تنت، بازگشتی شوقانگیز به مسیری است که نمونه منحصربهفرد آن دانکرک بود و گویی قرار است این مسیر ادامهدار نیز باشد. دلیل این شوقانگیزی اما بیش از هر چیز در تعادلی قابل پیگیری است که میان دلالتهای فلسفی/ اخلاقی تماتیک فیلمنامه و ساختار روایی برگزیدهشده برای روایت یک داستان بهظاهر کلاسیک برقرار شده است؛ گویی که فیلمساز بریتانیایی از تجربه جهان بیروح و بیش از اندازه مکانیکی تنت درس گرفته که چطور راز موفقیت در سینمای امروز، هنوز در واکاوی گوشههای سیاه و رامنشدنی ذهن شهروندان آشفته جهان مدرن نهفته است. اپنهایمر البته اثری کاملاً متعلق به دوران گذار نولان از جوانی به میانسالی است؛ گویی که مرد انگلیسی در آستانه میانسالی، اکنون خود را در جایگاهی میبیند که دیگر از بازنمایی خصلتهای کلان جهان پیرامونش به ستوه آمده و حال، به دنبال بازتعریف داستان بلایی است که به نام توسعه فردی و جهانی، بر سر ما انسانهای درمانده و در پی مسیر رستگاری آمده؛ مایی که پس از تماشای نتیجه اعمالمان و برخلاف توصیههای معمول کسانی که برایشان اهمیت داریم، بنشینیم و مجازات و چیده شدن پر و بالهایمان را ببینیم، شاید که این مجازات و آسیبها، مرهمی موقت باشند بر دردهایی که التیامی دائمی برایشان نیست.
[1] خدای آتش در اساطیر یونانی که به قدری به انسانها عشق میورزید و نمیتوانست ناراحتی و رنج آنها را ببیند، که به دور از چشم زئوس آتش را در نیای گذاشته و به انسان داد. این لطف او اما همانقدر که به کمک بشر آمد، ویرانگر دنیاها نیز شد.
[2] اثر پیکاسو در سال ۱۹۳۷