برخورد دو اعجوبه

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه «محاکمه»

  • نویسنده : پیام رنجبران
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 253

نام رمان: محاکمه

نویسنده: فرانتس کافکا

سال انتشار: 1925

مترجم: علی‌اصغر حداد

نام فیلم: محاکمه (1962)

فیلمنامه‌نویس و کارگردان: اورسن ولز

 

 

1.

اولین رنگ‌هایی که داستان‌های فرانتس کافکا به ذهن می‌آورد، سیاه و خاکستری است. اغلب او با چنین رنگ‌هایی در داستان‌هایش شناخته می‌شود. لایه‌ای از ترس و جنون و کابوس هم می‌باید به این ترکیب بیفزاییم. ولی وقتی این لایه‌ها را کنار می‌زنیم و به داستان‌های او دوباره نگاه می‌کنیم، واقعاً خنده‌مان می‌گیرد. چون داستان‌های فرانتس کافکا هم خنده‌دارند و هم بسیار سرگرم‌کننده. یوزف کا. قهرمان رمان محاکمه یک روز صبح بی‌دلیل در اتاق‌خوابش بازداشت می‌شود. هیچ‌کس هم به او نمی‌گوید چرا بازداشت شده؟ اصلاً جرم او چیست؟ ولی نه یوزف کا. آن روز صبح می‌فهمد چرا بازداشت می‌شود و نه تا آخر رمان قرار است دلیل بازداشت او گفته شود. کافکا در همان سطر اول رمانش خواننده را با یک سؤال گیر می‌اندازد و دیگر دست از سر او برنمی‌دارد. نه یوزف کا. می‌داند چرا بازداشت شده و نه ما، و بعد همین‌طور کافکا با ترکیبی از تعلیق و معما و غافل‌گیری و ابهام خواننده را در داستانش پیش می‌برد. شاید در خیلی از بخش‌ها فقط محو شوخی‌هایی شویم که در آن موقعیت اتفاق می‌افتد؛ شوخی‌هایی به‌راستی دیوانه‌وار و جنون‌آسا که در لحظه‌های نخست اصلاً پیدا نیست که شوخی‌اند. وقتی تیتورِلّی، نقاش داستان، چند صفحه برای یوزف کا. استدلال‌های جدی می‌آورد که او چطور می‌تواند به یوزف کا. برای نجات از جریان بازداشت و محاکمه‌اش کمک کند، بعد وقتی به استدلال‌هایش توجه می‌کنیم و یک‌باره بیهودگی‌شان نمایان می‌شود، تمام ماجرا به طرز عجیبی خنده‌دار می‌شود و از این قبیل موقعیت‌ها در سراسر رمان کم نداریم.

فرانتس کافکا و داستان‌هایش در جهان ادبیات تبدیل به افسانه شده‌اند. به‌راستی هم وقتی به تأثیرات کافکا بر جریان داستان‌نویسی و نویسندگان بعد از او می‌نگریم، جایگاه بلند و واقعی‌اش نمایان می‌شود. چه بسیار داستان‌نویسان نام‌دار و سرشناسی که هر یک به ‌نحوی تحت ‌تأثیر او بوده‌اند و هستند. اما نویسندگانی مانند فرانتس کافکا تعدادشان در تاریخ ادبیات انگشت‌شمار است؛ نویسندگان و داستان‌نویسانی که آثارشان حالا بیشتر حکم مرجع به خود گرفته و هر کدام به شیوه‌ای ابداعاتی تازه در جهان ادبیات و هم‌چنین روش‌های داستان‌گویی به دست داده‌اند. برای مثال، کافکا در برداشتن مرز میان واقعیت و خیال، یا به دیگر سخن، آمیختن این دو سطح به‌ همدیگر چنان‌که نمی‌توانیم آن‌ها را از هم سوا کنیم، منبع الهام بسیاری از داستان‌نویسان بعد از خود است. او استاد خلق جهان‌ کابوس‌ها و اتفاق‌های عجیبی است که البته با زندگی واقعی انسان نسبت مستقیم دارند؛ حتی اگر این اتفاق تبدیل شدن گرگور سامسا به مخلوقی حشره‌‌مانند باشد، یا بازداشت بی‌دلیل یوزف کا.

داستان‌های فرانتس کافکا و موقعیت‌هایی که خلق می‌کند، خنده‌دارند؛ این یکی از ویژگی‌های بارز آثار اوست. اما مسئله این است که این جنبه‌های خنده‌آور و کمیک در داستان‌های کافکا با امر تراژیک و بی‌اندازه تلخ پیوندی ناگسستنی داشته و قابل تفکیک نیستند. درواقع، هر دو در یک نقطه به هم جوش خورده‌اند. برای همین خنده‌هایی که کافکا از خواننده خود می‌گیرد، از تلخ‌ترین خنده‌های ممکن است. کافکا درواقع، کابوس‌هایی را که می‌تواند گریبان هر آدمی را بگیرد، به خنده‌دارترین شکل ممکن تعریف می‌کند. اما این یکی از موارد دیگری است که نوشته‌های کافکا را تقلیدناپذیر کرده است. او آدمی را وامی‌دارد به بدبختی‌های خود به معنای دقیق کلمه بخندد. کابوس‌هایی که کافکا برایمان به تصویر می‌کشد، همه مابه‌ازایی بیرونی در زندگی آدم‌ها دارند. پس وقتی از خنده در آثار کافکا می‌گوییم، درواقع، در حال اشاره به ناب‌ترین جنس طنز هستیم؛ یعنی همان که نیکلای گوگول می‌گوید؛ خنده مرئی آمیخته به گریه نامرئی. خنده‌ای که اندیشه تولید می‌کند. این طنز در ذهن آدمی طنین می‌اندازد و به معانی فراوانی ختم می‌شود که هم‌چنان محل بحث و مناقشه‌اند.

اما وقتی نبوغ می‌خواهد داستانی تعریف کند، آن را چطور انجام می‌دهد؟ اول این‌که ابزار و تکنیک‌های داستان‌گویی انگار همانند موم در دستان‌ آن‌هاست و آن‌چنان بر این ابزار مسلط‌اند که هرطور بخواهند، می‌توانند شکلشان را تغییر دهند و به شیوه‌های مختلف از آن کار بکشند. بی‌خود نیست کافکا می‌تواند بیش از 200 صفحه داستان تعریف کند و هیچ‌گاه به پرسش اساسی ابتدای روایت پاسخ ندهد و از سویی دیگر، کنجکاوی خواننده را مدام برانگیزد و او را با داستان همراه سازد. ترفندهایی که او استفاده می‌کند، درواقع، همان عناصر داستان‌گویی هستند که همگی‌مان با آن‌ها آشنا هستیم، اما گویی وقتی در اختیار این نویسندگان قرار می‌گیرند، از آن‌ها آشنازدایی می‌شود. مورد بعد این‌که پیدا نیست تا چه اندازه‌ می‌توان در اعماق روح و روان و دهلیزهای پنهانی ذهن آدمی فرو رفت و پیچ‌وتاب خورد، ولی اگر بخواهیم برایش معیاری تعیین کنیم، باز به سراغ چنین نویسندگانی می‌آییم. کافکا خودش می‌گوید: «آن‌چه برای نوشتنم به آن احتیاج دارم، خلوت است، نه مثل یک گوشه‌گیر، چون این کافی نیست، بلکه مثل یک مرده.» گویی نویسنده با تمام توان می‌خواهد گوش تیز کند برای شنیدن صداهای درونی خود از عمیق‌ترین لایه‌های ذهنی‌اش و البته گاه صدایی که شنیده می‌شود، درواقع پیش‌درآمد خروش سیلابی است از اندیشه و تفکر و خلاقیت که به شکل کلمات راه به بیرون می‌جوید. حالا این نیروی عظیم، ابزارها و تکنیک‌های داستانی را هرطور که خود می‌خواهد، به کار می‌برد. به دیگر سخن، به شکلی که آن اندیشه می‌باید خود را نمایان سازد.

کافکا در همان گام نخست، با غافل‌گیری آغاز می‌کند؛ یوزف کا. بدون هیچ دلیلی بازداشت می‌شود. سپس این تعلیق و معما و پرسش‌های پی‌درپی است که کار را پیش می‌برد، اما آن‌چه بیش از همه این‌ها به چشم می‌آید، حریف قدرتمندی است که در مقابل یوزف کا. قرار دارد. حریف قدرتمندی که مدام شکلش عوض می‌شود و هر بار به قدرت آن افزوده می‌شود. منظورم مرجعی است که یوزف کا. را بازداشت کرده است؛ مرجعی که طی داستان از اداره‌ای به سازمان و بعد مقام‌های عالی‌رتبه‌ای که هیچ‌گاه در دسترس نیستند، تغییر شکل می‌دهد و درنهایت به نیرویی عظیم و ناشناخته مبدل می‌شود که بی‌اندازه ویران‌گر و هولناک است و مقاومت در مقابل آن ناممکن است. نیرویی که مقابل قهرمان اصلی داستانمان قرار می‌گیرد و او را در گام نخست بدون هیچ دلیلی بازداشت می‌کند و درنهایت، به سرانجامی ناگزیر دچار می‌کند. درواقع، کافکا حریفی برای قهرمان داستانش آفریده که نیرویش بی‌حد‌وحساب است و آن‌قدر این نیرو طی داستان افزایش پیدا می‌کند که از جایی به بعد، غیرقابل توضیح می‌شود. اما به همان ترتیب، دردسرهای قهرمان اصلی‌مان هم افزایش پیدا می‌‌کند و طبق روال، تنش‌ها و کشمکش‌ها در داستان سیر صعودی پیدا می‌کنند تا در نقطه اوج پایانی با یک غافل‌گیری هولناک مواجه شویم. آن‌جاست که گویی داستان به صورت خواننده‌ مشت می‌زند، یعنی آن‌چه مطلوب کافکا در نوشتن بوده است.

2.

ما نمی‌توانیم نویسندگانی مانند کافکا را زیر لوای جنبش یا مکتبی ادبی خلاصه کنیم، درواقع، آن‌ها هستند که خود چنین جریان‌هایی را تولید می‌کنند و زیرشاخه‌های متعددی پیدا می‌کنند. برای همین به جهانی که او در داستان‌هایش خلق می‌کند، جهان کافکایی گفته می‌شود؛ فضایی که متعلق و برآمده از داستان‌های اوست و نشانه‌های مربوط به خود را دارد. واقعیت این‌‌‌که در برخی از موقعیت‌های فیلم محاکمه، اورسن ولز به‌ طرز حیرت‌آوری این فضا و جهان کافکایی را به تصویر می‌کشد؛ فضایی که حالا وقتی در بخش‌هایی از فیلم با آن مواجه می‌شویم و به برگردان سینمایی آن می‌نگریم، گاه حتی عجیب‌تر از رمان به نظر می‌رسد. گمان می‌کنم اگر خود کافکا هم این فیلم را می‌دید، از تماشای بخش‌هایی از آن بسیار لذت می‌برد و رضایتش جلب می‌شد. وقتی اورسن ولز، یوزف کا. را در آن اتاقک تنگ و خفقان‌آور در صحنه شلاق‌ خوردن نگهبان‌ها گیر می‌اندازد، یا هنگامی که فضای دادگاه را به تصویر درمی‌آورد، درک عمیق خود از رمان محاکمه را به رخ می‌کشد و توانایی اعجاب‌انگیزش در کارگردانی سینما را.

وقتی ولز در نماهایی یوزف کا. را در مقابل اشیا و آدم‌ها و هرچه پیرامونش قرار دارد، کوچک نشان می‌دهد، درواقع، همان احساس ناتوانی و تحقیر قهرمان رمان محاکمه را به نمایش درمی‌آورد که از مضامین اصلی داستان است و در سراسر آن گسترده شده؛ مضمونی که خود نویسنده شاید فقط دو بار به این شکل و در مقایسه با اندازه اشیا و آدم‌های اطراف قهرمان داستان به آن اشاره می‌کند؛ وقتی از میزی غول‌آسا و سقف‌های بلند گفته می‌شود (ص 109)، یا جثه‌های عظیم آدم‌ها که بالای سر قهرمان داستان ایستاده‌اند (ص 130). اما همین اشاره‌های کوتاه دست‌مایه چیدمان صحنه و میزانسن اثر اقتباسی می‌شود. اورسن ولز به‌درستی می‌داند که فضاسازی در داستان‌های کافکا رکنی اساسی بوده و خودِ این فضا به شکل یک کاراکتر و خیلی وقت‌ها یک حریف قدرتمند رفتار می‌کند؛ این احساس گیرافتادگی و ناچاری در فضا‌ی پیرامون که در تمام کاراکترهای مرکزی داستان‌های کافکا و ازجمله یوزف کا. موج می‌زند و حالا چه جایی بهتر از سینما برای نشان دادن آن و البته که اورسن ولز هم جای بحث در این زمینه باقی نمی‌گذارد. او خود می‌گفته بهترین فیلمی که در تمام عمر ساخته، محاکمه است.

پس فیلم اقتباس‌شده داستانی کاملاً وفادار به منبع اولیه بوده، اما به سبک ‌و سیاق خود اورسن ولز. از این‌رو، او هرجا نیاز و ضرورت داستانش بوده، دست به تغییرات لازم زده است. یکی این‌که به نظر می‌رسد جلوی دامنه انداختن معانی پرشمار داستان اصلی را در فیلم گرفته است. تکلیف ولز با خودش روشن بوده و می‌دانسته داستان فیلمش می‌خواهد به کجا برود. مواردی که طی داستان می‌خواهد به نقد و چالش بکشد، ازجمله دستگاه قدرت و عواملی که به اشکال مختلف آدم‌ها را دچار ازخودبیگانگی می‌کند، بر کارگردان اثر معلوم است. از این‌ لحاظ ابتدا و انتهایی بر روایت خود مشخص می‌کند، با مؤلفه‌های معلوم. حتی در همان ابتدای فیلم خیلی راحت می‌گوید آن‌چه قرار است ببینید، از منطق رویا و کابوس پیروی می‌کند و سپس به همان مسیری می‌رود که برای خوانش شخصی‌اش از منبع اولیه و هم‌چنین انتقال جوهره رمان لازم بوده است.

اما یکی از درخشان‌ترین تغییرات اورسن ولز در داستان اولیه، در پایان‌بندی فیلم اتفاق می‌افتد. یوزف کا. در منبع اولیه هم کاراکتر جست‌وجوگر و گاه سرکشی است. او به دنبال سؤال‌های خود به راه می‌افتد، که این خود موجب کشمکش‌های داستانی می‌شود. هم‌چنین قابل کتمان نیست که رمان محاکمه در ریشه‌های نهان خود به پرسش‌های بنیادی هم درباره زندگی آدم‌ها می‌پردازد؛ پرسش‌هایی مانند از کجا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم و در قلمروی چه نیرویی قرار داریم و چرا و چطور کارمان به این‌جا کشیده شده و درنهایت، محل امن کجاست و از این قبیل پرسش‌گری‌ها در داستان‌های کافکا و همین‌طور در رمان محاکمه دیده می‌شود و قهرمانی که به دنبال یافتن پاسخ‌های خود جست‌وجو می‌کند و درواقع، با این جست‌وجوها محدوده آن نیروی قاهری را نشان می‌دهد که او را محصور کرده و درنهایت، بی‌آن‌که پاسخی در خصوص سؤالات خود دریافت کند، قهرمان داستان از دست می‌رود. اما اورسن ولز بیشتر آن خوی سرکشی کاراکتر یوزف کا. را از رمان استخراج می‌کند و در فیلمش بر آن تأکید می‌ورزد، چراکه در راستای مضمونی است که او در نظر دارد. فیلمی که منتقد دستگاه قدرت است و از این‌رو، شیوه کشته ‌شدن کاراکتر اصلی‌اش در پایان نیز برخلاف رمان است و درواقع، خوی سرکشی یوزف کا. تا انتهای روایت حفظ و تشدید می‌شود. تغییرات دیگری نیز در فیلم اقتباس‌شده انجام گرفته که در یک واژه کلیدی خلاصه می‌شود و آن ایجاز است. اورسن ولز در فیلمش با شکستن روال منطقی زمان و معماری هزارتوی مکان‌ها، علاوه بر انتقال آن حس عدم‌ اطمینان و سرگیجه‌آور و مبهم حاکم بر رمان محاکمه، هرچه بیشتر بخش‌های غیرضروری اثر اولیه را کنار گذاشته که به این‌ ترتیب، هم روایت خلاصه‌تر شده و هم سرعت آن بالا رفته و در پی‌‌اش، بیشتر رویدادهای مؤثر رمان دیده می‌شود. ولز با هر یک از تغییراتش در منبع اولیه، برای استخراج داستانی که می‌خواسته، درواقع، با یک تیر چند نشان را با هم زده و درنهایت، اثری بر پرده سینما به نمایش درآورده که حتی با مقیاس امروز فیلم حیرت‌آوری است.

مرجع مقاله