بیایید بی‌حوصلگی را در آغوش بگیریم

نگاهی به موقعیت‌های ملال‌انگیز در فیلمنامه «چرا گریه نمی‌کنی؟»

  • نویسنده : احسان آجورلو
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 230

داستان فیلم چرا گریه نمی‌کنی؟ بسیار ساده وکوتاه است. اما داستان‌های ساده و کوتاه همواره با چالشی عمیق روبه‌رو هستند. داستان با صدای قدم زدن فردی آغاز می‌شود. مردی در بیابان و مسیری که انتهای آن مشخص نیست و گویی سرگردان است، در حال پیاده‌روی است. پلیس گشت به او می‌رسد و او در پاسخ این‌که آن‌جا چه کار می‌کند؟ می‌گوید خودش هم نمی‌داند کجا می‌رود؟ فقط دارد مسیری را طی می‌کند، زیرا لازم دیده اندکی پیاده‌روی کند! داستان فیلم چرا گریه نمی‌کنی؟ به همین سادگی و کوتاهی است. فردی که در طول مسیر زندگی خود تنها لازم می‌بیند کارهایی را انجام دهد و گویی می‌داند که میل و هدف چیز فریبنده‌ای است که آن‌چنان ارزشی برای تلاش کردن ندارد. به همین دلیل فیلم تابع ساختار مشخصی از فیلمنامه‌نویسی نیست که بتوان تحلیلی ساختاری درباره آن ارائه داد، بلکه داستان بر اساس یک پیچش مضمونی دائم در حال عمیق کردن مفهومی است که شخصیت اصلی داستان آن را دنبال می‌کند؛ مفهومی که زندگی را تابع اصول هدف‌گذاری‌شده و البته شادی‌های زودگذر نمی‌بیند و روی آن سرمایه‌گذاری نمی‌کند. از این‌رو دیدگاه فیلم به نوع نظر شوپنهاور بسیار نزدیک است که زندگی را تهی از شادی‌هایی می‌دیدید که منجر به نتایجی خاص و بزرگ شود. چرا گریه نمی‌کنی؟ از نظر بدبینی داستان جذابی دارد. مرد میانسالی بعد از فوت پدر و مادرش تنها رسالت خود در این دنیا را رسیدگی به برادر کوچک‌تر خودش می‌دانسته، با فوت ناگهانی برادرش، به چنان انزوایی کشیده می‌شود که مفهوم زندگی در نظرش پوچ و بی‌معنی شده و او حتی برای رهایی از این فضای سنگین و آرام کردن خودش توان گریه کردن را هم از دست داده است. حال این اطرافیان او هستند که می‌کوشند با تزریق عشق، یا وادار کردن او به گریه کردن، او را به زندگی عادی خود برگردانند. اما گویی شخصیت اصلی داستان، علی شهناز، زندگی عادی را بسیار بی‌معنی و تهی از مضمون متعالی دریافت کرده است. او به دنبال خوشی‌های ساده‌ای نیست که تأثیر بر عمق زندگی ندارد و از این‌رو یک روند بدبینی خاصی را طی می‌کند که بیشتر از آثار تئاتر ابزورد شاهد آن هستیم. هر چند در فیلم چرا گریه نمی‌کنی؟ روند داستان بیش از آن‌که ابزوردگونه باشد، انتقادی از وضعیت روان‌شناسی خوش‌بینانه‌ای است که در جامعه شاهد آن هستیم. داستان نیز با روایتی که دارد، به آثار ابزورد نزدیک نیست. زیرا در یک درگیری و کشمکش درون شخصیتی را نشان می‌دهد که با اطرافیان و محیط پیرامون خود درگیر است. درحالی‌که داستان‌های ابزورد یک روند خطی و ساکن را طی می‌کنند. درحالی‌که روند داستان چرا گریه نمی‌کنی؟ روند اوج و فرود شخصیت علی برای بازگشت به  زندگی معمول در جامعه است. هر چند شخصیت نیز تلاش‌هایی برای بازگشت انجام می‌دهد، اما هر بار به نوعی نتیجه عمل به عدم حصول میل می‌رسد و ملال حاضر در اتمسفر داستان مجدد شخصیت داستان را احاطه می‌کند. از این نظر، علی در یک استحاله کلی در ملال به سر می‌برد و انسانی ملول است که بی‌حوصله زندگی را طی می‌کند و به نوعی این بی‌حوصلگی را در آغوش گرفته است. اما در نقاطی از فیلم شاهد آن هستیم که این پذیرش ملال زندگی از او یک شخصیت فارغ از غم ساخته است. به نوعی رویدادهای داستان نه‌تنها او را شگفت‌زده نمی‌کنند، بلکه غمگین هم نمی‌کنند. او در قبال رفتن به دشت لاله‌های واژگون شعفی ندارد و زمانی هم که با بیابانی خشک روبه‌رو می‌شود، غمگین نمی‌شود، بلکه همان ملال مجدد در او زنده می‌شود. آن جمله معروف «خب که چی؟» به نوعی در تمام طول داستان سایه انداخته است؛ جمله‌ای که بسیاری از مفسران فلسفه آن را برآمده از فلسفه شوپنهاور می‌دانند. برای علی شهناز همه‌ چیز حوصله‌سربر است و هیچ‌چیز آن‌قدر زور ندارد که شگفت‌زده‌اش کند. شوپنهاور می‌گفت حتی اگر در تلاطم باشی، همین بالا و پایین زندگی خودش برای یک دنیا ملالت بس است. رنج می‌کشی تا به لذت برسی و آن‌گاه پس از مدتی کوتاه لذتت بدل به رنج می‌شود؛ عین رفت‌‌وآمد پایان‌ناپذیر یک آونگ. در جهان امروز، که هر چیزی می‌خواهد حواس آدم‌ها را از یکنواختی زندگی پرت کند، بهتر نیست قید «سرگرم ‌شدن» را بزنیم و بی‌حوصلگی را با خودِ بی‌حوصلگی درمان کنیم؟ علی شهنار دقیقاً بر همین مدار استوار است. او بی‌حوصلگی را با کلافگی نشان می‌دهد. او در قبال کرایه خانه، در قبال همسر جداشده خود و مدیر خود بی‌حوصله است. و این بی‌حوصلگی را تا سرحد نهایت نشان می‌دهد. علی شهناز مرید خلف شوپنهاور است. او تا اندازه‌ای بدبین است که این بدبینی درون شخصیت او رسوب کرده و جزئی از او شده است. او تمام میل و اشتیاق برای امور در زندگی را درنهایت عامل سرخوردگی می‌داند. برای همین هم راحت و بدون تعارف با همه برخورد می‌کند. به‌راحتی پیشنهاد می‌دهد که برای ازدواج راهی دفتر ازدواج شوند و به‌راحتی اجازه می‌دهد دختر مورد علاقه او خانه را ترک کند و تلاشی برای نگه داشتن او نمی‌کند. بدبینی او برخاسته از نوعی ملال‌زدگی خاص است که برای فهم آن باید کمی با نحوه و شیوه نگرش شوپنهاور به زندگی آشنا شویم، سپس با دید بهتر و بازتر می‌توانیم برخوردهای علی شهناز را در ارتباط با محیط پیرامون درک کنیم. برخوردهایی که مانند جزایری جدا از یکدیگر به نظر می‌رسند و در نگاه اول فیلمنامه را چندپاره و بدون ساختار کرده است، اما زمانی که به صورت کلی به آن نگاه کنیم، متوجه می‌شویم ساختار داستان‌گویی کامل است و این نحوه داستان‌گویی است نه داستانی که روایت می‌شود.  به همین منظور بسیار سطحی به فلسفه بدبینی شوپنهاور نگاهی خواهیم داشت.

بدبینی شوپنهاور بر دو نوع ملاحظه مبتنی است. نخست، ملاحظه‌ای از منظر درونی که ما صرفاً موجودات عقلانی‌ای نیستیم که در پی شناخت و فهم جهان باشیم، بلکه موجودات سرشار از میلی هستیم که در تقلای دست‌یابی به چیزهایی از جهانیم. دقیقاً مانند شخصیت عمه، همسر سابق و معشوق علی شهناز که به دنبال امیال خود در زندگی هستند و پیشنهاداتی به علی می‌دهند که در همان راستای امیال و آونگ ملال‌آور بعد آن است، و علی به صورت کلی از آن پرهیز می‌کند. به نوعی با ملال به جنگ ملالی از آینده می‌رود. از سویی، شوپنهاور مدعی است که ورای هر تقلایی، فقدان دردناک چیزی نهفته است و درعین‌حال به‌ چنگ ‌آوردن آن چیز به‌ندرت ما را خشنود می‌کند، زیرا حتی اگر از تحقق ارضای یک میل برآییم، همواره امیال دیگر آماده‌اند که جای آن را بگیرند. اگر آن‌قدر بخت یارمان باشد که نیازهای اولیه‌مان- ‌مثل گرسنگی و تشنگی‌- را برآورده کنیم، آن‌گاه برای گریز از ملال به بسط نیازهای جدید به امور تجملی همچون لباس مد روز می‌پردازیم. شوپنهاور می‌‌گوید ما در هیچ نقطه‌ای به رضایت نهایی و ماندگار نمی‌رسیم. از این‌رو، یکی از معروف‌ترین تعابیر او این است: «زندگی در پس و پیش در نوسان است، همچون آونگی میان رنج و ملال.» حال برای گذر از رنج رسیدن و ملال بعد از آن، همان شیوه‌ای است که فیلم چرا گریه نمی‌کنی؟ پیشنهاد می‌دهد. برخورد با ملال با ملال ناشی از میلی که در آینده به وجود خواهد آمد. البته این امر زمانی رخ می‌دهد که شخصیت داستان دچار یک تراژدی شده باشد. در این لحظه، شوپنهاور و کیرکگور با یکدیگر هم‌داستان می‌شوند. زمانی که شخص یک تراژدی را پشت سر بگذارد، به نوعی یک امر مفهومی و انتزاعی را از دست می‌دهد. شخص در پی از دست دادن این امر انتزاعی به دنبال آن می‌گردد تا برای آن سوگواری کند، اما هر چه بیشتر تلاش می‌کند، به آن دست نمی‌یابد. به عبارتی، نمی‌داند که چه چیزی را در خلال تراژدی از دست داده است. همان‌گونه که علی شهناز نمی‌داند چه چیزی را در خلال مرگ برادرش از دست داده که اکنون باید برای آن سوگواری کند. این عدم دست‌یابی به چیزی که از دست رفته، بدل به یک تروما شده و شخص دائم در حال کنکاش است تا آن احوال و چیز را پیدا کند. این روند آن‌قدر ادامه‌دار می‌شود که ملال تمام زندگی و کنش‌های فرد را در بر می‌گیرد. شخصیت در ملال غرق می‌شود و دائم آن تراژدی را واکاوی می‌کند و از ادامه روند زندگی دست می‌شوید. گویی در همان لحظه تراژدی گرفتار شده است. دقیقاً مانند علی شهناز که در لحظه مرگ برادرش متوقف شده و حتی از نظر نمود بیرونی هم توانی برای گریه کردن ندارد. اما با تمام این توصیفات فیلم چرا گریه نمی‌کنی؟ را باید فیلمی به‌شدت بدبینانه دانست؟ پاسخ به صورت کلی منفی است. فیلم در ستایش و ثنای بدبینی نیست، بلکه یک هشدار و انتقاد جذاب در برابر نحوه زیستی است که ماحصل جهان مدرن قرن بیستمی است. به همین دلیل نیز ساختار روایتی مانند ادبیات پست‌مدرن بیش از آن‌که برای چند و چون داستان اهمیتی قائل باشد، به نحوه روایت کردن و تعریف کردن داستان از زوایای دیگر اهمیت می‌دهد؛ این‌که به زندگی از زوایای دیگری هم می‌توان نگاه کرد و آن را مورد سنجه قرار داد و عیار میزان خوش‌بختی‌های آن را سنجید. از این نظر، فیلم چرا گریه نمی‌کنی؟ بدون دست زدن به اطواری که این روزها در سینمای ایران برای نشان دادن رنج و سختی زندگی باب شده است، تمام لحظات زندگی را تصویر می‌کند. شاید این روند با طعم و مزه طنز هم چیده شده باشد، اما تلخندی که از مخاطب می‌گیرد، به نوعی تأیید پوچ و تهی بودن شادی‌های زودگذری است که ارزش والایی در زندگی ندارند. در این نقطه نیز داستان شاید به بدبینی متهم شود، اما به نوعی از خوش‌بختی تعریفی دگرگون ارائه می‌دهد.

آیا به رغم همه این‌ها، جایی برای خوش‌بختی هست؟ مطمئناً باید باشد. نمی‌توان نادیده گرفت که خوش‌بختی وجود دارد. بسیاری از آدمیان خوش‌بختی را در خود تجربه می‌کنند و آن را در دیگران نیز می‌بینند. اما وقتی شوپنهاور می‌پذیرد که خوش‌بختی وجود دارد، این خطر وجود دارد که بدبینی او از هم بپاشد. حتی اگر این ادعا درست باشد که هر موجود زنده‌ای باید با رنج مواجه شود، این رنج را می‌توان با یافتن سهمی از خوش‌بختی‌ جبران کرد. رنج را می‌توان ابزاری برای رسیدن به خوش‌بختی دانست، یا حتی بخشی از چنین خوش‌بختی‌ای. اگر چنین باشد، آن‌گاه شوپنهاور هنوز دلیل خوبی به دستمان نداده که وجود داشتن را نخواهیم. شاید درنهایت، خوش‌بختی باعث شود زندگی به زحمتش بیارزد. در این‌جا شاید باید فیلم چرا گریه نمی‌کنی؟ را شماتت کنیم، اما نکته اصلی فواصلی است که داستان برای دیگر شخصیت‌ها تدارک می‌بیند؛ فواصلی که هر شخصیت برای آرزو و خوشی‌های خود دارد. مانند معشوق علی شهناز که چند باری در فیلم پس از شادی‌های خود مغموم می‌شود. شوپنهاور منکر وجود خوش‌بختی نیست. اما او بر آن است که ما معمولاً در مورد چیستی خوش‌بختی اشتباه می‌کنیم. به نظر او، خوش‌بختی چیزی جز نبودِ درد و رنج نیست؛ آن لحظه فراغتی که گاهی میان رسیدن به یک میل و پی‌جویی میل دیگر احساس می‌کنیم، مثلاً رضایت خاطر خود در خریدن خانه. به نظر شوپنهاور، آن‌چه در این‌جا مایه خشنودی ماست، آن حالت ایجابی صاحب‌خانه ‌شدن نیست، بلکه حالت سلبی خلاصی از نگرانی‌هایی است که از نداشتن خانه دامن‌گیرمان بود. شوپنهاور سریع به این نکته اشاره خواهد کرد که این خوش‌بختی احتمالاً عمر کوتاهی خواهد داشت و محملی می‌شود برای نگرانی‌ها و دغدغه‌های دیگری که بروز می‌کنند. به همین دلیل، در داستان چرا گریه نمی‌کنی؟ شاهد خوشی‌های ساده و کوتاهی هستیم که تأثیر بر روند زندگی ندارند و تنها فواصل میان ملال‌ها را پر می‌کنند.

مرجع مقاله