ملالِ آدم‌کش

کارکرد مونولوگ درونی در فیلم «آدم‌‌کش»

  • نویسنده : تکتم نوبخت
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 305

آدم‌کش، جدیدترین فیلم دیوید فینچر، نه‌تنها تمام قواعد ژانری از تریلر‌های جنایی سینما را درهم می‌ریزد، که از اصول سبکی آثار خود فینچر در فیلم‌های قبلی‌اش متعلق به این ژانر نیز فاصله می‌گیرد. فیلمنامه که در شش فصل و در مکان‌های مختلف داستان یک آدم‌کش حرفه‌ای را می‌گوید، به قلم اندرو کوین واکر، نویسنده فیلم هفت، نوشته شده و درست موقعی که این انتظار را در مخاطب به وجود می‌آورد که با داستانی پر از تعلیق، خرده‌پیرنگ‌ها و پیچش‌های روایی متعدد مواجهیم، که از قضا سازنده آن هم دیوید فینچر است، تمام پیش‌فرض‌های ما نقش بر زمین می‌شود.

 فیلم با یک مقدمه طولانی 20 دقیقه‌ای شروع می‌شود که در آن، آدم‌کش قصه بالای برجی خالی از سکنه، در خانه‌ای خالی و تاریک نشسته و انتظار ساعت و روز مورد نظر را برای کشتن کسی که در ازای آن پولی دریافت کرده، می‌کشد. اول از همه او از ملال این شغل می‌گوید که هر کسی نمی‌تواند با آن سازگاری داشته باشد. رفته رفته پرده از ایده‌هایش در مورد این حرفه و نگاهش به بشر و زندگی روی کره زمین برمی‌دارد. ما از این راه او را می‌شناسیم؛ مونولوگ‌های درونی در ابتدای فیلم بدون هیچ کنشی و هیچ دیالوگی. قاتل مزدبگیر بودن با تمام روحیات، کمال‌گرایی‌ها و مشقت‌هایش در شمایل یک شخصیت خون‌سرد، سرد و بی‌تفاوت که مشخصاً از جهان اطرافش متمایز شده و خودش را روایت می‌کند و روایت‌گری او در چهارچوب حدیث نفس بنیان داستانی تازه می‌شود که تا پیش از این از فینچر ندیده‌ایم و از همین جهت می‌تواند شخصی‌ترین اثر او باشد. چکیده آن‌چه راوی داستان، آدم‌کش، از خودش به ما بعد از یک تک‌گویی طولانی با فلسفه‌بافی‌ها درباره ماهیت زندگی و با نگاهی پوچ‌انگارانه می‌گوید، این است: «اهمیت نمی‌دهم.» این خط مشی و شعار اصلی اوست. اما آیا او به قواعد و خط فکری خودش پای‌بند می‌ماند؟ در ادامه باید دید. مسیر تخطی از این اصول را فینچر و اندرو کوین واکر در پنج فصل و پنج قتل که این‌بار نه با اهداف غیرشخصی، بلکه کاملاً شخصی و نه به هدف پاداش و پول است، به ما نشان می‌دهند. انگیزه قتل این‌بار یک انتقام‌جویی شخصی است که در ازای آن مزایایی دریافت نمی‌کند؛ اولین تغییر مسیر و چرخش از تصورات ذهنی قاتل از خودش.

شخصیت فیلم تازه فینچر که به واسطه حرفه‌اش بازتعریف می‌شود، با پرفورمنس خیره‌کننده مایکل فاسبیندر کامل می‌شود. او آدم‌کش را در مرکز داستان و به عنوان شخصیت اصلی معرفی می‌کند. یک قاتل حرفه‌ای مزدبگیر که از اصولی که برای خود دارد، تخطی نمی‌کند و طوری برای آدم‌ کشتن خودش را آماده می‌کند که انگار در حال انجام مراسم و مناسک آیینی است. از قدم اول شخصیت داستان با تک‌گویی‌های درونی ما را با جهان‌بینی، افکار و ایده‌هایش در مورد آدم‌کشی بدون انگیزه‌های شخصی و به عنوان یک حرفه آشنا می‌کند. تا انتهای فیلم، فینچر با یک پلات ساده و روایت تک‌خطی تمرکز را از روی داستان‌گویی برمی‌دارد و روی شخصیت اصلی‌اش می‌گذارد. واگویه‌های درونی آدم‌کش به موازات پیش‌روی داستان و هم‌سو با آن، ادامه پیدا می‌کنند و در این مسیر که می‌تواند دگرگونی یا تحول شخصیت باشد، نویسنده در یک سیر تدریجی هویت برساخته آدم‌کش و آن‌چه را که او از حضورش در هستی تعریف می‌کند، به طریقی ریزبینانه نقض می‌کند.

مهم‌ترین آن‌ها در مورد ایده «اقلیت» و «اکثریت» است. آدم‌کشِ بی‌نام خودش را یکی از اقلیتی می‌داند که برخلاف اکثریت هیچ‌وقت نخواسته از اقلیت بازی بخورد. اما نگاه تحقیرآمیز او به اکثریت، به خاطر باور به سرنوشت، شانس و چیزهایی از این قبیل در شروع فیلم در پایان‌بندی فیلم از سوی خودش رد می‌شود و خودش را یکی مثل همه و از اکثریت و شبیه مخاطب فرضی‌اش می‌داند. پروتاگونیستی که در ابتدای فیلم در خانه‌ای تاریک و خلوت و سرد روبه‌روی پنجره‌ای نشسته و درباره زندگی آدم‌های دیگر با نگاهی بدبینانه تئوری می‌بافد و سعی می‌کند خودش را مستثنا از گرفتاری‌های زیست در جهانی اگزیستانسیال کند، دست آخر و در پایان در نور روز در حیاط خانه‌اش در کنار زنی که دوست دارد، نشسته و از امنیت می‌گوید. تصویر ذهنی او از زیست در جهانی مصرف‌گرایانه همان چیزی است که درنهایت، خودش را به دام می‌اندازد. او برای همان احساس «امنیت» که در آخر به زبان می‌آورد، از کشتن آخرین مهره دومینو که درواقع سرمنشأ تمام مخاطراتی است که به جان خریده، پرهیز می‌کند و او را نمی‌کشد. این مشخصاً با اصول او تناقض دارد. زمزمه‌هایی که او مدام در حین کار در سکانس ابتدایی فیلم می‌کند، رفته رفته مسیر دیگری می‌گیرد و در پایان به اوج می‌رسد.

«بچسب به نقشه‌ات. بداهه‌پردازی نکن. به هیچ‌کس اعتماد نکن. فقط توی نبردی شرکت کن که بابتش پول بگیری. برای هر قدمی که برمی‌داری، از خودت بپرس چی گیر من میاد؟ دل‌سوزی نکن. دل‌سوزی ضعفه و نقطه ضعف یعنی آسیب‌پذیری.» و بعد پشت اسلحه‌اش قرار می‌گیرد و هدف را تنظیم می‌کند و می‌گوید «ساده است!» و بعد گند می‌زد و تیرش به خطا می‌رود. خطا رفتن تیر آدم‌کش بعد از سخنرانی طولانی درباره اقتدار شخصی، انگار تیر خلاصی است که بعد از 20 دقیقه فینچر و نویسنده به شکل یک شوخی تلخ به ما می‌زنند. داستان بعد از این حادثه محرک، در پنج فصل پیش می‌رود. آدم‌کش سریع محل را ترک می‌کند. از پاریس، جایی که هدف بود، بیرون می‌زند و به جمهوری دومینیکن، منزل شخصی‌اش، می‌رود. در آن‌جا متوجه می‌شود مشتری‌هایی که به او برای آدم‌کشی پول داده‌اند، برای انتقام به سراغ خانه‌اش آمده‌اند و او راهی آمریکا برای نقشه انتقام می‌شود. فینچر در آدم‌کش جهان درونی‌تری را انتخاب می‌کند و به جای تعلیق‌ها و زدوخوردها و پیچش‌های داستانی، ایدئولوژی یک قاتل و رد کردن همان ایدئولوژی از سوی خودش را بنای فیلم می‌گذارد و برای رسیدن به این مقصود داستان را با مونولوگ پیش می‌برد. هیچ دیالوگی نیست. آدم‌کش با هیچ‌کس حرف نمی‌زند. او فقط آدم‌ها را می‌کشد. بدون آن‌که بگذارد آن‌ها هیچ حرف اضافه‌ای بزنند. او اجازه شکل گرفتن دیالوگ با قربانی‌هایش را نمی‌دهد؛ چه راننده تاکسی باشد که قاتلان را از فرودگاه به سمت خانه شخصی‌اش برده، چه آدم‌کشی باشد که بعد یک صحنه مبارزه خارق‌العاده (یکی از بهترین سکانس‌های مبارزه در تاریخ سینما)، وقتی که زخمی و در حال مرگ می‌خواهد درباره جهان‌بینی‌اش بگوید، او حرفش را قطع می‌کند و تیر خلاص را به او می‌زند. «می‌دونی، اکثر مردم...» و شلیک!

 تنها دیالوگ کوتاهی که در فیلم می‌بینیم که بین آدم‌کش و شخصیت دیگری شکل می‌گیرد، در نیمه پایانی فیلم و در رستوران است؛ جایی که مقابل تیلدا سوینتن نشسته. وقتی تیلدا که تا اندازه‌ای تشبیهی از شخصیت خود اوست، از او می‌پرسد که چرا این راه پرخطر و بدون امنیت را برای کشتن او انتخاب کرده، در جواب می‌گوید که دلش می‌خواست با کسی گفت‌وگو کند. داستانی که تیلدا در رستوران و سر میز شام دونفره دو قاتل برای دیگری تعریف می‌کند، تنها واگویه فیلم است از زبان دیگری که به دنیای درونی آدم‌کش نفوذ می‌کند و پاسخی است به تمام تک‌گویی‌های درونی او. او داستان شکارچی‌ای را می‌گوید که تیرش خطا می‌رود. خرس برای انتقام از او راهی برای تحقیرش را پیشنهاد می‌دهد و شکارچی می‌پذیرد و بار دیگر برای شکار کردن خرس اقدام می‌کند و باز تیرش خطا می‌رود و این کنش خودآزارانه را تکرار می‌کند. خرس استعاره‌ای است از آدم‌کش داستان.

بعد از آن، در اپیزود ششم فیلم در شیکاگو که آدم‌کش برای کشتن مشتری‌ای که آخرین قطعه از این پازل است، به پنت‌هاوس او می‌رود، تبدیل به یکی از آم‌های مصرف‌گرایی می‌شود که با توسل به تکنولوژی مسیر رسیدن به طعمه را هموار می‌کند. درنهایت، وقتی به خانه او می‌رسد، برخلاف بقیه قربانی‌ها اجازه حرف به او می‌دهد و درنهایت بعد از صحبت‌های طولانی قربانی در مورد این‌که هیچ خصومت شخصی‌ای با او ندارد، بدون آن‌که او را بکشد، محل را ترک می‌کند! آدم‌کش برخلاف تصوری که از فینچر و نویسنده فیلم هفت داریم، قرار نیست ما را با جذابیت‌های روایی یک داستان جنایی مواجه کند. تضاد اصلی این اثر با بقیه فیلم‌هایی از این دست در ایده اصلی است که از تریلر جنایی به یک کمدی تاریک و پوچ می‌رسد تا دنیای آدم‌کش بودن را از طریق روایت‌گری شخصی به تصویر بکشد.

مرجع مقاله