«افکار عمومی از ثروت قبیله اوسیج، که با تصور کلیشهای از سرخپوست آمریکایی تضاد داشت، مات و مبهوت شده بود؛ تصویری که میشد ریشه آن را در برخورد وحشیانه آغازین میان سرخپوستها و سفیدپوستها جستوجو کرد؛ همان گناه نخستین که این کشور از آن زاده شد.»[1]
فیلم قاتلان ماه گل جدیدترین ساخته مارتین اسکورسیزی با اجرای یک مراسم آیینی، خاکسپاری یک چُپُق سرخپوستی- نمادی از زوال یک فرهنگ سنتی- آغاز میشود و با یک مراسم دیگر که در آن عدهای از بازماندههای قبیله اوسیج با سر و شکل و لباسهای مدرن و امروزی دور یک طبل حلقه زده و بر آن میکوبند، تمام میشود. وقایعی که بین این دو نما و در زمانی نزدیک به سه ساعت و نیم در فیلم رخ میدهند، روایت سینمایی اسکورسیزی از مقطعی خونبار و هراسآور در تاریخ ایالات متحده و همان گناه نخستینی است که این کشور از آن زاده شد. اسکورسیزی در این فیلم تمام توان و تجربه ۵۰ ساله خود در فیلمسازی را به کار میگیرد تا روایتگر ظلم و ستم و جنایات بیپروایی باشد که سفیدپوستان آمریکایی بر مالکان و صاحبان اصلی دنیای جدید تحمیل کردند تا بتوانند ثروت خدادادی آنها را به چنگ آورند. توماس جفرسون، رئیسجمهور وقت آمریکا در زمان وقوع ماجراهای خونبار کتاب و فیلم، در دیدار با هیئتی از رؤسای ملت اوسیج در کاخ سفید به آنها گفته بود: «از روزهایی که اجدادمون از اونور اقیانوسها به اینجا اومدن، اونقدر گذشته که خاطرهش دیگه از ذهنمون پاک شده و انگار ما هم مثل شما توی همین خاک پا گرفتیم... حالا دیگه همهمون یه خانوادهایم.»[2] او دروغ میگفت و به گفتهاش عمل نکرد. درعوض، با کوچ دادن اجباری چندباره ملت اوسیج آنها را در تلهای گرفتار کرد که منجر به اضمحلالشان شد. بیآنکه قصد مقایسه کتاب با فیلم در این مطلب در میان باشد- که این کار مقال و مجالی جداگانه میطلبد- اما باید اشاره کرد اسکورسیزی و اریک راث در مقام فیلمنامهنویس قطعاً محتوای کتاب را از صافی ذهن خود عبور دادهاند، تا ضمن انتخاب رویدادها و وقایع مهم و اثرگذار منبع اقتباس بتوانند «متن ادبی» را به یک «فیلمنامه» با قابلیت نمایش به عنوان یک فیلم سینمایی و برخوردار از کیفیات دراماتیک و بصری تبدیل کنند. بنابراین، هدف از ارجاع گهگاه به متن کتاب مقایسه نعل به نعل با فیلم نیست، بلکه ارزیابی دیدگاه و شیوه نگرش فیلمنامهنویسها و شاکله فیلمنامه و موفقیت یا عدم موفقیت آن در فیلمی به کارگردانی مارتین اسکورسیزی است. کتاب نانفیکشن دیوید گرن داستانی واقعی درباره جامعه سرخپوستان اوسیج را روایت میکند که به واسطه کشف نفت در زیرِ زمینهای بایر اکلاهما ( قرارگاه زیرزمینی) که طی چند مرحله کوچ اجباری مجبور به سکونت در آنجا شده بودند، یکشبه به ثروتی افسانهای دست پیدا کردند. اما این ثروت و مکنت بادآورده بلای جانشان شد. سفیدپوستان طماع و حریص به زمینهای آنان هجوم آوردند و طی چند سال با برنامهای هولناک و هدفمند و دقیق برای تصاحب دارایی سرخپوستان، نسلکشی طرحریزیشدهای را آغاز کردند. این نسلکشی تا جایی پیش رفت که ملت اوسیج را عملاً منقرض کرد. کتاب گرن گزارشی دقیق و ریزبینانه و در عین حال بهشدت جذاب و پرجزئیات از روند شکلگیری این جنایتهاست که با تمرکز بر چند نفر از اعضای یک خانواده اوسیج پیش میرود. علاوه بر این، گرن در کتاب خود هر جا که لازم بداند، گوشهای از تاریخ اوایل قرن بیستم و چگونگی شکلگیری مفهومی را که با عنوان غرب وحشی میشناسیم، روایت میکند. از این گذشته، شخصیتهای متعدد و پرشماری در کتاب وجود دارند که هر یک به فراخور نقش کوچک یا بزرگی که در وقایع اصلی ایفا کردهاند، ذکری از آنها به میان آمده است. درام جنایی فیلمنامه با تلفیق تمهایی همچون حرص و آز، دوگانگی ماهیت بشر، پیامدهای انتخابهای اخلاقی (یا غیراخلاقی) آدمها و کندوکاو در اهریمن درون کاراکترها که به اشکال مختلفی بروز پیدا میکند، شکل میگیرد و پیش میرود. نقطه مشترک بین سفیدپوستان فیلم مشارکت جمعی در اعمال تبهکارانهای است که بیآنکه نگران تبعات آن باشند، در قبال سرخپوستان مرتکب میشوند. در اینجا هویت فردی کاراکترها اهمیت چندانی ندارد. بنابراین، شخصیتپردازی به شکل معمول در درجه دوم اهمیت قرار میگیرد، یا اساساً دغدغه اصلی فیلمنامه نیست. کاراکترهای بیشمار فیلم عضوی از یک ماشین کشتار هدفمند و تودهای بیشکل محسوب میشوند که مأموریت جمعی آنها صرفنظر از نقش کوچک و بزرگی که در جریان وقایع فیلم ایفا میکنند، کمک به روانکاری چرخدندههای این هیولای هولناک قتلعام است. کاراکترها متحول نمیشوند، یا تغییر نمیکنند، چون انگیزه همه آنها در طول داستان یکسان باقی میماند و اصولاً نیاز به چنین تغییر و تحولی در فضای خوفناک داستان وجود ندارد. تفاوتی که وجود دارد، جایگاه هر یک از کاراکترها در سلسله مراتب سودجویی و میزان بهرهمندی- کم یا زیاد- آنها از سفره گستردهای است که بر اساس تخمینهای امروزی مبلغی بالغ بر ششصدمیلیون دلار برآورد شده است. شخصیتهای فیلم در یک ماراتن خونبار به هر شکلی درصدد کسب سهم ناعادلانه خود از ثروتی هستند که به آنها تعلق ندارد. همه آنها را میتوان در طیف جنایتکارانی عاری از احساس و عاطفه- حتی عاطفه پدری، یا عشق به همسر-جای داد که با بیرحمی و خونسردی ترسناکی مرتکب قتل میشوند. با این تفاوت که تعدادی از آنها بر اساس منافع خودشان و عدهای دیگر به دستور و مصالح پادشاه بیل هیل دست به کار میشوند. اما درنهایت، نتیجه یکسان است. اعتراف کلسی موریسون به قتل آنا در دادگاه و شرح جزئیات کامل آن در پاسخ به سؤالات دادستان که با نهایت خونسردی و اعتمادبهنفس و از روی حقی که به جانب خود میپندارد، بیان میکند، یا مشاوره او با وکیل راجع به قتل فرزندان اوسیج، همسر دومش، برای به دست آوردن ثروتی که به آنها میرسد، نمونهای تکاندهنده از بیتفاوتی سفیدپوستانی است که بویی از احساس و عاطفه نبردهاند.
«توطئه درست برخلاف زندگی عادی است. یکجور بازی زیرپوستی، خشن، مطمئن و با تمرکز بالا که تا ابد برای امثال ما دستنیافتنی است؛ ما، همانهایی که عقلمان پارهسنگ برمیدارد، آدمهای سادهلوحی که تقلا میکنیم از این هرجومرج روزمره، سر سوزنی سر دربیاوریم. منطق و جربزه دسیسهچینها در مخیله ما نمیگنجد. تمام توطئهها، همان داستان استخواندار همیشگی، درباره آدمهایی است که منطق درونی جنایت را کشف میکنند. دان دلیلو، میزان.»[3]
روایت فیلمنامه قاتلان ماه گل اساساً مبتنی بر شرح دسیسهچینیهایی است که در یک روند تاریخی و ادامهدار منجر به وقوع فجایع و جنایتهایی شد که ملت اوسیج را عملاً از صفحه روزگار محو کرد. شیوه روایت فیلم، تأکید بر جریان سیال وقایع و حفظ ضرباهنگ حوادثی است که به طور متناوب پشت سر هم رخ میدهند و شاکله داستان را قوام میبخشند. اسکورسیزی و راث برای بیان مقصود خود و فیلمنامه حادثهمحور فیلم که در بحران زاده میشود و در بحران پیش میرود، از الگویی با عنوان منحنی فیشته (Fichtean Curve) برای داستانگویی بهره گرفتهاند که اولین بار جان گاردنر در کتاب هنر داستان (The art of Fiction-1983) مطرح کرد. گفته میشود عنوان این منحنی از نام یوهان گوتلیب فیشته، فیلسوف آلمانی، اخذ شده، هرچند آثار فلسفی فیشته اصولاً هیچ ارتباطی با داستانگویی یا ساختار روایی ندارند و خود گاردنر هم به جز ذکر «منحنی مشهور فیشته» در کتاب، هیچ اشاره دیگری به اسم او نکرده است. بنابراین، علت دقیق این انتساب کماکان در هالهای از ابهام قرار دارد. بر اساس این منحنی، ساختار داستان و رویدادها هرگز از تکاپو بازنمیایستند و از تک و تا نمیافتند. نویسنده (و فیلمنامهنویس) وقایع و حوادث بد و ناگوار و شکست کاراکترها و همچنین رویدادهای خوب و پیروزیهای آنان را مدام به داستان اضافه میکند و مخاطب را در اتمسفری پرتنش قرار میدهد که به نظر میرسد پایانی بر آن متصور نیست. برخلاف سایر ساختارهای داستانگویی، تنها قانون و قاعده بنیادین منحنی فیشته ارائه مجموعهای از مشکلات و دردسرهای پیشرونده و فزاینده است. نویسنده داستان یا فیلمنامهنویس بر اساس کشش و ظرفیت داستان میتواند بحرانهای بیشماری خلق کند و آنچنان هیجان و جذابیتی ایجاد کند که مخاطب تا صفحه آخر کتاب یا پلان پایانی فیلم چشم از صفحه کتاب یا پرده سینما برندارد. در این نوع ساختار داستانگویی، قصه با یک بحران اصلی آغاز میشود و با پیشرفت روایت، تنشهای متعدد دیگری به آن اضافه میشوند که وضعیت بحران اولیه را بدتر و بزرگتر میکنند، تا درنهایت، به اوج (کلایمکس) و پس از آن به نتیجهگیری و پایان برسند. این شیوه معمولاً برای روایت داستانهایی مورد استفاده قرار میگیرد که از ریتم تند و پرتعلیقی برخوردارند. در زمینه شخصیتپردازی هم بهکارگیری این منحنی به نویسنده اجازه میدهد موقعیت کاراکترها را در دل این فضای تنشزا و بحرانآفرین تعریف و بررسی کند و نقش آنها در ایجاد یا حفظ تنشهای داستان و همچنین مقاومت یا همآوایی در برابر این بحرانها را شرح دهد.
فیلمنامه قاتلان ماه گل ظرفیت زیادی برای این بحرانزایی دارد. داستان فیلم اساساً از همان ابتدا در بحران متولد میشود و با بحران ادامه مییابد. کشف نفت در زمینهای سنگلاخی اکلاهما و به دنبال آن، تلاش بیامان سفیدپوستان برای تصاحب ثروت سرخپوستان اوسیج آتشی از طمع و زیادهخواهی روشن میکند که تا پلان آخر فیلم، دامن هر دو طرف را رها نمیکند. در طرف سفیدپوستان، پول بیحدوحصر اوسیجها منجر به خلق هیولاهای آزمند و بدکرداری میشود که تمام توان خود را به کار میگیرند تا بتوانند دارایی اوسیجها را از چنگشان بربایند. در سمت سرخپوستها هم وضعیت بهتر نیست. آنها که بر اساس شیوه و روش زندگی سنتی خود به این مقدار پول و ثروت عادت ندارند، با به نمایش گذاشتن غیرعادی مواهبی که حاصل کشف نفت در سرزمینهای آنهاست، آتش طمع طرف مقابل را تیزتر میکنند. نتیجه این رفتار نادرست قتل و کشتاری است که ریشه اوسیجها را در سرزمین اجدادیشان خشک میکند. «واشنگتن استار چکیده نگرش جامعه را به قبیله اوسیج بیان میکرد: شاید وقتش رسیده باشد که دیگر به حالشان تأسف نخوریم و نگوییم آخی بومیهای بیچاره رو نگاه. و عوض آن به فراخور اوضاع بگوییم اوهو... سرخپوستهای پولدار رو باش.»[4] بحران بزرگ و عمده و اصلی فیلمنامه و فیلم با سلسله مرگها (قتلها)ی مشکوکی شکل میگیرد که هنوز علتشان برای مخاطب روشن نیست و همانطور که راوی میگوید، تحقیقی درباره آنها انجام نگرفته است. با پیشرفت وقایع فیلم و معرفی کاراکترهای اثرگذار در روند روایت، تنشهای بیشتری از طریق وقوع قتلهای متعدد دیگر- ازجمله خواهرهای مالی- به داستان اضافه میشود که رفتهرفته بحران حاکم بر فضای فیلم را افزایش میدهد و در عین حال، حس تعلیق فیلم را به واسطه عدم آگاهی بیننده از علت این قتلها بالا میبرد. ماجرای عشق و ازدواج ارنست برکهارت (لئوناردو دیکاپریو) و مالی (لیلی گلدستون) و همچنین کاراکتر محوری بیل هیل (رابرت دنیرو) مدخل ورود به ماجراهای فیلم است. این سه کاراکتر اضلاع مثلثی را تشکیل میدهند که در کنار هم داستان فیلم را پیش میبرند. بیل هیل، معروف به پادشاه تپههای اوسیج، سردسته تبهکاران منطقه فرفکس و گریهُرس، گرداننده اصلی ماجراهای خونبار فیلم است. هوش و ذکاوت هیل و قدرت بیحدوحصر او در تحریک اعضای مافیای سازمانیافتهای که زیر دست او و به فرمان او مرتکب قتل و جنایت میشوند، در مقابل خنگی و خرفتی و بلاهت ارنست، تضادی به وجود میآورد که اَعمال و میزان وفاداری کورکورانه او- و بقیه شخصیتهای فیلم- به پادشاه را توجیه میکند. سایر کاراکترها نیز از این قاعده مستثنا نیستند؛ گیریم که به اندازه ارنست ابله نباشند. اما وقتی پادشاه اراده میکند کسی را به قتل برساند، حواریون جنایتکارش بیآنکه سؤالی بپرسند، منویات او را به انجام میرسانند. حرص و طمع پول از یک طرف و حمایت و پشتیبانی پادشاه و همچنین فقدان یک مرجع قانونی قدرتمند از طرف دیگر، وسوسهای به جان شخصیتهای فیلم میاندازد که مقاومت در برابر آن غیرممکن به نظر میرسد. نکته تکاندهنده فیلم (و کتاب گرن)- لااقل تا زمان ورود تام وایت مأمور دفتر تحقیقات به ماجرا- دقیقاً همینجا شکل میگیرد؛ جنایتکاران بدون ترس از پیگیری اعمال مجرمانهشان به پشتگرمی روابط بیل هیل با مراجع قانونی بهراحتی و بلامنازع به کارشان ادامه میدهند. به عنوان مثال، پس از انفجار مهیب خانه ریتا، آخرین خواهر زنده مالی، و همسرش، بیل اسمیت، کلانتر به بیل هیل میگوید: «میدونی، کارهایی که انجام میدی، زیادی مشخصه.» بیل هیل به اندازه کافی (یا بیش از حد) هوشمند است که دخالت خود در قتلها را از سرخپوستان مخفی نگه دارد. دسیسهچینیهای او آنچنان هوشمندانه و مخفی انجام میگیرد که اوسیجها او را فردی مشفق و نیکوکار میپندارند که حتی حاضر است برای دستگیری قاتلان هزار دلار بر مبلغی که به این کار اختصاص دادهاند، بیفزاید. او همین مهربانی ظاهری را در ملاقاتهای دو نفره با ارنست نیز نشان میدهد و از او میخواهد مراقب همسرش باشد و داروهایی را که با زحمت فراوان برای او فراهم کرده، هر روز و سر وقت به او بدهد؛ غافل از اینکه این به اصطلاح داروها قرار است بهتدریج باعث مرگ مالی شوند. تنشهای فیلم حتی پس از وارد شدن تام وایت و تحقیقاتی که انجام میدهد، ادامه پیدا میکند. بازداشت ارنست، بیل هیل و بقیه آدمهای دخیل در وقایع و اعترافات آنها جنبههای تا اینجا پنهانمانده فیلم را آشکار میکند. مرگ فرزند ارنست و مالی به عنوان تنشزاترین اتفاق این بخش از فیلم او را وامیدارد تا در دادگاه حقایق را بیان کند و به دخالت مستقیم بیل هیل در تمام وقایع اعتراف کند. نقطه اوج (کلایمکس) جایی است که بعد از اعتراف ارنست، مالی از او میپرسد: «تو چی بهم میدادی؟ توی اون سرنگها چی بود؟» و ارنست با تعجب و کلافگی و همان بلاهت پاسخ میدهد: «انسولین.» مالی با ناباوری برمیخیزد و اتاق را ترک میکند. تصویر درشتی از چهره وحشتزده و مغبون ارنست را میبینیم که به نمایی دو نفره از تام وایت و ارنست و بعد تام وایت کات میشود و صدایی خارج از کادر میشنویم که با هیجان میگوید: «حق پیروز شد.» اجرای یک نمایشنامه رادیویی (گرتهبرداری از نمایشنامههای مشابهی که در آن سالهای پر از التهاب و بعد از برملا شدن قتلها از رادیو پخش میشد و عموماً از زحمات جی. ادگار هوور، تقدیر میکرد) سرنوشت کاراکترهای فیلم و به طور مشخص مالی و ارنست و بیل هیل را در ساختار روایی آشکار میکند. با کنار هم قرار گرفتن قطعات پازل نیمه اول داستان و تصویر بزرگتری که در نیمه دوم شکل میگیرد، حالا میتوان به فرض ابتدای این مطلب رجوع کرد و گفت قاتلان ماه گل بدون آنکه بخواهیم به منبع اقتباس اشاره و فیلم را با آن مقایسه کنیم، فیلمی بسیار موفق و جذاب و دیدنی (و در بخش اعظم آن حیرتانگیز) است که مارتین اسکورسیزی با صلابت آن را کارگردانی کرده است.
[1] قاتلان ماه گل، پشت پرده کشتار سرخپوستان و پیدایش افبیآی، دیوید گرن، ترجمه ندا بهرامینژاد، نشر مون، چاپ دوم 1401، ص 13