الکساندر پین با فیلم جاماندگان به دوران طلایی دهه 70 هالیوود سر زده است. این کارگردان و فیلمنامهنویس برنده جایزه اسکار، بیش از یک ربع قرن است که به عنوان یکی از معدود فیلمسازانی شناخته میشود که مسئولیت زنده نگه داشتن ژانر درام را در دوره فیلمهای ابرقهرمانی برعهده دارد. جدیدترین ساخته پین فیلم جاماندگان است که پل جیاماتی بار دیگر بعد از 20 سال با او همکاری میکند. وقتی از پین میپرسیم آیا برای همکاری مجدد با جیاماتی باید 20 سال دیگر منتظر بمانیم، میگوید: «نه، زندگیِ لعنتی کوتاهتر از آن است که با پل جیاماتی کار نکنم.»
داستان فیلم جاماندگان در اوایل دهه 70 میلادی روایت میشود؛ جایی که در آن یک معلم بداخلاق (با بازی جیاماتی) در مدرسهای در نیوانگلند حضور دارد و حالا به دلیل تنبیه مجبور است در زمان تعطیلات کریسمس، در محیط مدرسه بماند تا از تعدادی از دانشآموزان که جایی برای رفتن ندارند، مراقبت کند. این معلم در ادامه داستان با یک دانشآموز پردردسر اما باهوش (دومینیک سسا) و آشپز مدرسه (داواین جوی رندالف) که بهتازگی پسرش را در ویتنام از دست داده است، رابطه و پیوندی باورنکردنی برقرار میکند. دیوید همینگسون فیلمنامهنویس این فیلم با مجله اسکریپت در مورد فیلمنامه جاماندگان گفتوگویی انجام داده است. فیلم تلخ و شیرین جاماندگان که همچون هدیه کریسمسی است که انتظارش را نداشتهاید. فیلمی که باعث شد الکساندر پین و پل جیاماتی پس از 20 سال دوباره با هم کار کنند. اما مردی که پشت نوشتههای این جواهر صمیمی قرار دارد، دیوید همینگسون است که برای اولین بار فیلمنامه یک فیلم بلند را به نگارش درآورده است.
چگونه به قصهای رسیدید که ماجرایش در اوایل دهه 70 در یک مدرسه دبیرستانی در نیوانگلند میگذرد؟
الکساندر پین: من به تماشای فیلمهای قدیمی علاقه دارم. حدود 12 سال پیش در جشنواره تلوراید یک فیلم فرانسوی به نام مرلوس محصول 1935 را که اثر کمتر شناختهشدهای از مارسل پانیول کارگردان مشهور آن دوره سینما بود، تماشا کردم. داستان برای من جذاب نبود، اما به این فکر کردم که مقدمه خوبی برای یک فیلم است. گفتم باید روزی در مورد آن اثر تحقیق کنم و سعی کنم نسخهای از آن را بنویسم. وقتی میگویم تحقیق یعنی رفتن به نیوانگلند و گذراندن وقت در آن مدارس (شبانهروزی) است. من به یک دبیرستان یسوعی در اوماهای ایالت نبراسکا رفتم که تماماً پسرانه بود. اما آن تجربه مدرسههای چوآت، اکستر، آندوور و دیرفیلد را نداشتم. من هرگز به آن مکانها نزدیک هم نشده بودم. بعد از این تحقیق، کارهای دیگری را انجام دادم تا اینکه چند سال پیش، طرح مقدماتی یک فیلمنامه تلویزیونی از دیوید همینگسون را خواندم که داستانش در یک مدرسه شبانهروزی اتفاق میافتاد. واقعاً کار خوبی بود. با همینگسون تماس گرفتم و گفتم: «هی مرد، من این ایده را برای فیلمی در همان دنیا دارم. فکر میکنم تو از من برای نوشتن فیلمنامه، صلاحیت بیشتری داشته باشی، آیا به انجام این ایده فکر میکنی؟» و او این کار را کرد و این طور شد که فیلمنامه جاماندگان شکل گرفت.
کارتان را به عنوان وکیل رسانه شروع کردید. به طور واضح چه موقع متوجه شدید که میخواهید نویسنده شوید؟
دیوید همینگسون: دو هفته وکیل بودم، آن را دوست داشتم، اما به خودم گفتم: «این کار برای من نیست.» حدود 75 هزار دلار از پول خودم را برای دانشکده حقوق خرج کرده بودم. مادربزرگ ایتالیاییام میگفت من آنقدر احمق هستم که نمیتوانم پزشک شوم، پس او با خودش فکر کرد که من باید وکیل شوم. پشیمان نیستم این کار تجربهای عالی از نظر فکری برای من بود.
فکر میکنید چه مهارتهایی از دانشکده حقوق به دست آوردید که به شما در نوشتن کمک میکنند؟
دیوید همینگسون: تمایل به داشتن سازماندهی و ساختارمند بودن. من نویسندهای هستم که نما و طرح کلی داستان را مینویسم. استیون کینگ در مورد دو نوع نویسنده صحبت میکند؛ آنهایی که طرح کلی داستان را میریزند و آنهایی که بدون طرح کلی مینویسند. دسته اول آنهایی هستند که هر نکته را یادداشتبرداری میکنند. مثلاً جان ایروینگ در دنیای رمان اینگونه است. من بدون تردید در دسته اول قرار دارم و فکر میکنم دانشکده حقوق این خصلت را در من تقویت کرده است. وقتی در تلویزیون شروع به نوشتن کردم، همین کار را انجام میدادم... وقتی صحبت از نوشتن میشود، من یک جورایی نویسنده خودآموز به شمار میآیم... من مدرسه فیلمنامهنویسی نرفتهام... برنامههای تلویزیونی خاصی را تماشا میکردم و تا جایی که میتوانستم داستانهای شبکه ایبیسی را تجزیه و تحلیل میکردم و آنچه را که در هر لحظه برای هر شخصیت اتفاق میافتاد، یادداشت میکردم، سپس دوباره آنها را برای الگوهای دیگر بررسی میکردم... من یک علاقهمند پرشور سینما هستم!
احساس میکنید از زمانی که برای اولین بار شروع به نوشتن کردید، نوشتههایتان چگونه تغییر کردهاند؟
دیوید همینگسون: این شانس را داشتم که با نویسندگان و تهیهکنندگان بلندپایه در ساخت مجموعههای تلویزیونی شگفتانگیزی کار کنم. من یک جورایی آدم ماجراجو و تغییرطلبی هستم. با نوشتن برای مجموعه ماجراهای پیت و پیت در شبکه نیکلودئون شروع کردم که کاری عالی بود. پس از آن رفتم تا یک انیمیشن مربوط به کودکان بسازم. بعد از آن هم با ایوت لی بروزر در مجموعه برای عشق تو کار کردم و در آنجا نوع نوشتن برای حالتهای چنددوربینی را در یک مجموعه از یک نویسنده کهنهکار یاد گرفتم و بعد از آن هم برای مجموعههای تک دوربینی مینوشتم.
جاماندگان اولین فیلم بلند سینمایی شماست، درست است؟
بله، همینطور است.
این فیلم چگونه شکل گرفت؟
دیوید همینگسون: من یک طرح مقدماتی آن هم فقط برای حال روحی خودم نوشتم. یک کار زندگینامهای درباره خودم بود که در من به عنوان یک دانشآموز بورسیه در یک دبیرستان حضور داشتم. مدیر برنامههایم که در آن زمان وکیلم بود، به من گفت که این قصه خیلی خاص است. او که بیش از 27 سال کار وکالت من را عهدهدار بود، گفت: «نمیدانم با این قصه چه کار خواهیم کرد.» او آن را به یکی از موکلان خود داد و آن شخص هم داستان را به الکساندر پین نشان داد. الکساندر پین قصه را خواند و آن را دوست داشت و به من زنگ زد. تقریباً میخواستم تلفن را قطع کنم، زیرا فکر میکردم یک نفر دارد شوخی میکند. من آن زمان در شهر پراگ مشغول تولید سریالی به نام ویسکی کاوالیر بودم و به این سو و آن سو پرواز داشتم و تا حد زیادی خسته شده بودم. الکساندر پین زنگ زد و من به معنای واقعی کلمه فکر کردم که یکی از دوستانم با من شوخی میکند. او به من گفت که طرح مقدماتیام را دوست دارد و از من پرسید نظر من در مورد نوشتن فیلمنامهای برای او چیست، با این خلاصه یکخطی-یک پروفسور بدبو با مشکل چشم در یک مدرسه شبانهروزی با گروهی از بچهها گیر افتاده است، یکی از بچهها در حالی آنجاست که مادرش به ماه عسل رفته و او را در مدرسه رها کرده است.
نوشتن اولین پیشنویس فیلمنامه چقدر طول کشید؟
دیوید همینگسون: اولین پیشنویس این فیلمنامه حدود 18 ماه طول کشید. همه این اتفاقات در اواسط دوره کرونا رخ داد. فکر میکنم پین یک فیلم دیگر در دست اقدام داشت که درنهایت آن پروژه از دور خارج شد. من هم کارهای دیگری در دست انجام داشتم، اما فقط این کار را ادامه میدادم. چیزی که در مورد این فیلمنامه عالی بود، این بود که در طول مسیر، یاد میگرفتم. الکساندر پین میخواست یک فیلم دهه هفتادی بسازد. میدانستم که باید با او همراه شوم. آن زمان بود که به مکانی به نام CineFile Video در گوشهای از سانتا مونیکا میرفتم.
من آن جا را میشناسم و آن مکان را دوست دارم!
دیوید همینگسون: آنجا یک منبع فوقالعاده برای نویسندگان است. فیلمهای زیادی هست که در سرویسهای استریم از دست میدهید و نمیتوانید دیگر آن را پیدا کنید. اما شما همیشه میتوانید روی CineFile و دو نفری که آنجا هستند، جیپی و گرِگ حساب باز کنید. به آنها گفتم که باید یک فیلمنامه دهه هفتادی بنویسم. آنها برایم هال اشبی، رابرت آلتمن، باب رافلسون و میلوش فورمن گذاشتند. یا نمیدانم چهارصد ضربه تروفو و دسته جداافتادگان گدار را گذاشتند، آنها سبک بداههنوازی دارند، اما جزء فیلمهای با دوستیهای مردانه به شمار میآیند. الکساندر 75 برابر بیشتر از من درباره تاریخ سینما میداند. او همچنین به من فیلمهایی را پیشنهاد میکرد. من یک جورایی با حمایت الکساندر پین به مدرسه فیلم میرفتم…! [می خندد]
فیلم شما را غرق در دوره دهه 70 میلادی میکند آن هم بدون اینکه واضح باشد.
الکساندر (پین) لحنی را که میخواست میشناخت. ما در مورد فیلم نقطه گریز (1971) با هم بحث کردیم. این را میدانستید؟ نقطه گریز یک بیمووی بود که وقتی بچه بودم، عموهایم میخواستند آن را ببینند. آنها هر دو سرایدار دانشگاه وسلین (واقع در ایالت کنتیکت) بودند. آنها من و پسرعمویم را یواشکی در صندوق عقب خودروی اولدزموبیل ۸۸ خود گذاشتند. من و پسرعمویم از صندوق عقب پیاده شدیم و بلندگوهای پخش فیلم روی شیشههای ماشین بود. این اتفاق سازندهترین و بهدردبخورترین تجربه سینمایی من در دهه 70 بود. از نظر من آن فیلم دیوانهکننده بود!
حس میکنید با کدامیک از شخصیتهای جاماندگان بیشتر تفاهم دارید؟
من با همه آنها تفاهم دارم. آنگوس بخش درد، تزلزل و بیگانگی من است. پدر و مادرم در اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 از هم جدا شدند. طلاق بسیار سختی بود. من در یک خانواده تکوالدینی بودم. مامان من یک پرستار شیفت بود که ساعت چهار صبح از خواب بیدار میشد. او خود را بهموقع به خانه میرساند تا برای من شام درست کند. من بچه کلیدبهجیبی بودم (منظور بچههایی است كه پس از آمدن از مدرسه با خانه خالی روبهرو بودند و در خانه منتظر والدين شاغلشان میماندند.) و در مدرسه دولتی روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. ضمناً عجیب اهل کتاب و مطالعه بودم. کاراکتر مری بخش حقیقت احساسی من است. حسی که مری نسبت به پسرش دارد همان حسی است که من میدانستم مادرم نسبت به من دارد. شخصیت پل هم عمو ارلم هست، مردی که پس از جدایی خانوادهام، مرا بزرگ کرد. عمو ارل یک کهنه سرباز جنگ جهانی دوم بود که هیچوقت کالج را تمام نکرد. او مرد فوقالعادهای بود، به شش زبان صحبت میکرد و در سازمان ملل فعالیت داشت. او نگاه فوقالعاده منسجمی به زندگی داشت.
این فیلم اولین نقشآفرینی دومینیک سسا بود، کار با او چگونه بود؟
آن بچه یک کشف است. ما همه جا در سرتاسر کشورهای انگلیسیزبان جستوجو کردیم. من ضمناً تهیهکننده سینما هم هستم، بنابراین تمام تستهای بازیگرها و دورخوانیها را هم دیدم. در حدود 60 یا 70 بچه بودند که میخواستیم بینشان انتخاب کنیم. چیزی در چشمان دومینیک وجود داشت، او قبلاً هرگز جلوی دوربین نرفته بود. و خیلی طبیعی بود. او در آکادمی دیرفیلد جایی که در آن فیلمبرداری میکردیم، ارشد بود. دومینیک را در بخش نمایش یکی از مدارس پیدا کردیم. پل (جیاماتی) گفت که دوست دارد با او کار کند. دومینیک یک جوان حساس، باهوش، بانزاکت و بازیگری درخشان است.
مخاطب چه چیزی را از این فیلم باید دریافت کند؟
اینکه این فیلم یک داستان عاشقانه است.
فکر میکنید چه چیزی از این تجربه به دست آوردید که در کار بعدیتان از آن بهره خواهید گرفت؟
هرگز از رفتن به جای عمیقتر نترس. درست زمانی که فکر میکنی شخصیتی را به طور عمیق فهمیدهای، به این فکر کن که چه چیز دیگری را میتوانی از آن درک کنی. به من بیشتر اطلاعات بده. حقیقتی بزرگتر را برای من بازگو کن، اما آن را کش نده. آن اتفاق میتواند یک لحظه کوچک و بدون کلام باشد. عظمت تجربیات انسانی را با عباراتی که قابل ربط و قابل درک هستند، نشان بده. از رفتن به جزئیات نترس، زیرا حقیقت در آنجا نهفته است.
منبع:scriptmag,cleveland