تنهایی جهنم است

بررسی مضمون تنهایی در فیلمنامه «چشمانت را ببند»

  • نویسنده : احسان آجورلو
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 356

دوستی و رفاقت زمانی که با گذر زمان همراه می‌شود، وجه دوست داشتن شدیدی به خود می‌گیرد. وجه علاقه‌ای که از جنس عشق نیست و به همین علت عادت و وابستگی به همراه ندارد. یک ارتباط عمیق که همواره در پس ذهن می‌دانیم دوستمان حضور دارد و هر زمان به او مراجعه کنیم، او درِ خانه را به روی ما باز خواهد کرد. اما گاهی احساس تنهایی چنان فرد را محاصره می‌کند که به‌سختی می‌توان در برابر آن مقاومت کرد. تنهایی باعث ایجاد شک و شبهه می‌شود و فرد به‌ناگاه تمام دوستان و نزدیکان را حذف می‌کند. فیلم چشمانت را ببند بحث‌ها درباره ترک کردن و البته احساس تنهایی در میان جمع را زنده می‌کند. فیلمی که در ساختار ابتدایی خود وابسته به اصول درام‌نویسی کلاسیک نیست و از مضمون داستان پیداست که دست روی نقطه حساسی از زندگی قرن بیست‌ویکم گذاشته است. تنهایی انسان که به‌سختی می‌توان درباره آن داستانی نوشت تا در دام رمانتیک‌بازی‌های سطح پایین گرفتار نشود. فیلم چشمانت را ببند بیشتر یک ساختار ساده را برای داستان خود تدارک می‌بیند. چشمانت را ببند از جایی آغاز می‌شود که متوجه می‌شویم بازیگری به‌ اسم خولیو آرناس نزدیک به 20 سال است که ناپدید شده است. برخی می‌پندارند که او مرده، اما هیچ جسدی از او کشف نشده است. حالا و پس از گذشت زمان، برنامه‌ای تلویزیونی به ‌اسم پرونده‌های ناتمام تصمیم گرفته برنامه‌ای را حولِ این مسئله بسازد و به همین دلیل، از کارگردان آخرین فیلمی که خولیو در آن بازی می‌کرد، دعوت کرده است در برنامه حضور به ‌هم برساند و چیزهایی از خولیو و دوستی‌شان بگوید. این کارگردان میگل با حضور در این برنامه موتور محرک داستان را آغاز می‌کند. این‌گونه، دوباره پرونده‌ خولیو موردِ بررسی قرار می‌گیرد و بعد از پخش برنامه، اثری از او پیدا می‌شود؛ بعد از 20 سالی که از ناپدید شدنِ او می‌گذرد. به عبارتی، حضور در برنامه نقطه عطف داستان است، اما این نقاط به طریقی غیرکلاسیک و با فواصل نامنظم صورت می‌گیرند. همین امر نیز باعث شده است داستان کمی از رنگ‌وبوی دراماتیک فاصله بگیرد و از قضا مخاطب بیشتر در فضای رئالیسم اثر قرار بگیرد. به عبارتی، مخاطب درگیر یک فضای افسرده و غم‌زده شخصیت‌هایی می‌شود که غیرواقعی نیست و هرروزه انسان‌هایی این‌چنین را در اطراف خود می‌بیند. حس تنهایی که درون فیلم جاری است، به این طریق است که مخاطب را با خود همراه می‌کند. وقتی کسی را نداریم که عشق و محبت و توجه به ما بدهد، احساس تنهایی می‌کنیم. اما گاهی این افراد را داریم و احساس تنهایی می‌کنیم. تنهایی فقط این نیست که کاملاً از دیگران دور باشیم. حتی در اتاقی پر از دوستان هم می‌توان احساس تنهایی داشت. توصیفاتی که احساس تنهایی را به حس مهم نبودن برای کسی مرتبط می‌کنند، شاید در مورد شکل خاصی از تنهایی درست باشند، اما این کل تصویر نیست. توصیفاتی از این دست نمی‌توانند طیف گسترده‌ای از شرایط آشنایی را توضیح بدهند که در آن شرایط احساس تنهایی به وجود می‌آید. احساس تنهایی می‌تواند چیزی بیشتر از این توصیفات باشد. فیلم چشمانت را ببند دقیقاً همین نوع تنهایی را بازنمایی می‌کند. شخصیت‌هایی که به دنبال علت ناپدید شدن خولیو هستند، اما خود نیز در ارتباط با یکدیگر یک تنهایی عمیق و مهارنشدنی را تجربه می‌کنند. این احساس تنهایی به قدری فرد را در تنگنا قرار می‌دهد که یک تحول عمیق در او رخ می‌دهد و این تحول باعث می‌شود فرد به شخصیت دیگری تبدیل شود، یا به‌ناگاه همه را ترک کند. خولیو از همین تنهایی رنج می‌برد. البته احساس تنهایی فقط از پس یک رخداد متحول‌کننده سراغ آدم نمی‌آید. با گذشت زمان هم اغلب اتفاق می‌افتد که دوستان و خانواده‌ای که قبلاً ما را به‌خوبی درک می‌کردند، درنهایت مانند گذشته ما را درک نمی‌کنند و واقعاً ما را مانند گذشته نمی‌بینند. این وضعیت هم احساس تنهایی شدیدی به آدم می‌دهد، هرچند این تنهایی تدریجی‌تر و پنهانی‌تر به درون آدم می‌خزد. گویی احساس تنهایی یک بلای وجودی است؛ چیزی که انسان‌ها همواره در معرض آن هستند و نه‌فقط زمانی که تنها هستند. خولیو که حافظه خود را از دست داده، به نوعی یک تنهای فیزیکی را در داستان تجسم می‌کند؛ تنهایی‌ که در روند بازسازی خاطرات که میگل آن را آغاز می‌کند نیز به‌سختی از آن خارج می‌شود. خولیو کاملاً به فردی دیگر تبدیل شده است؛ همان‌گونه که میگل و دختر خولیو در تمام این سال‌ها و حس تنهایی که با خود حمل کردند، بدل به آدم‌های دیگری شده‌اند. بعد از این‌که میگل در خانه‌ سالمندان خولیو را پیدا می‌کند، روند بازسازی حافظه‌ی او آغاز می‌شود. میگل سعی می‌کند تا خودش، و بعدتر به‌ کمک حضورِ آنا، چیزهایی را به‌ یاد خولیو بیاورد. در این میان، به‌خصوص صحنه‌ رنگ ‌زدنِ دیوار دقیقاً شبیهِ آن‌ چیزی است که می‌توانیم از فرایند بازسازی حافظه تجسم کنیم و از این نظر واجدِ معناست. پیش از این صحنه نیز، جایی که خولیو و میگل با هم آواز می‌خوانند، نکته‌ای مهم دارد. در ابتدای صحنه، خولیو کلاهی بر سر دارد و سرش را پایین گرفته است و به همین دلیل، چشم‌هایش دیده نمی‌شوند. ولی رفته‌رفته، جایی که میگل نیز در آوازخوانی همراهِ او می‌شود، او سرش را بالا می‌آورد و درنهایت کلاه‌ را نیز از سر برمی‌دارد. نمایان‌ شدنِ چشم چیزی است که می‌تواند جرقه‌هایی باشد مبنی ‌بر این‌که رابطه‌ قدیمیِ این دو نفر در حال بازسازی است. اما هرچه این رابطه و بازسازی خاطرات خولیو پیش می‌رود، تنهایی خولیو از یک تنهایی بدون نفرات بدل به همان حس تنهایی عمیقی می‌شود که زمانی در میان دوستان و خانواده خود داشت. مسئله‌ مهمی که در داستان به آن اشاره نمی‌شود، این است که خولیو چرا تصمیم به ناپدید شدن گرفته و همین امر است که مسئله تنهایی را در فیلم بسیار عمیق و جدی می‌کند. به عبارتی، ابهام موجود در داستان باعث ایجاد یک بعد معنایی عمیق در مضمون داستان می‌شود. از این نظر فیلمنامه چشمانت را ببند یک فیلمنامه مدرن چندوجهی است که طبق ساختار معینی پیش نمی‌رود که بخواهد مورد تحلیل ساختاری قرار گیرد و مانند اغلب فیلمنامه‌های مدرن مضمون در آن بسیار پررنگ‌تر و بااهمیت‌تر از ساختار است.

مرجع مقاله