اولین تصویری که از دو آدم متناقض در قاب دوربین سینما به یاد میآوریم، احتمالاً به سالهای بسیار دور و سالهای اولیه اختراع سینما و همگانی شدن آن بازمیگردد. دو آدم که در همه چیز با هم متفاوت هستند، حداقل در ظاهر این تفاوتها مشهود است. هم از لحاظ چهره، هم از لحاظ رفتار و هم از لحاظ سن و نسل، اما کنار هم قرار گرفتن آنها، قرار است به ما اثبات کند که آنها با همه این تفاوتهای ظاهری، اگر در مسیری کنار یکدیگر قرار بگیرند، میتوانند در ویژگیهای بسیاری شبیه به هم باشند و حتی باعث تکمیل یکدیگر شوند. یکی از مشهورترین فیلمهایی که دو آدم متفاوت را کنار هم قرار میدهد تا درنهایت شباهتهای آنها را به ما اثبات کند، فیلم بچه از چارلی چاپلین است. فیلمی محصول سال 1921 که پلات اصلی و نهچندان بلند آن در مورد یک مرد بالغ (با بازی خود چارلی چاپلین) و یک کودک است که سر راه هم قرار میگیرند و علیرغم تفاوتهای ظاهریشان، در طول مسیر پیرنگ آنچنان با هم اخت میشوند که میتوانند هر مانعی را از سر راه بردارند. اصلاً بحث این دوتاییهای متفاوت، میتواند از همینجا شروع شود و به تعداد زیادی فیلم دیگر که به شکلهای مختلفی از این ترکیب بهره جستهاند، بسط و گسترش یابد.
مطالعه موردی چنین فیلمهایی، ما را با شکلهای مختلفی از این ترکیبات همراه میکند. دو آدم کاملاً متفاوت که در یک سن و سال هستند، دو آدم کاملاً متفاوت که از دو نسل مختلف هستند، دو آدم متفاوت که از دو تفکر مختلف میآیند، دو آدم متفاوت از دو زبان و کشور مختلف، دو آدم متفاوت از دو جنس متفاوت و... همه این دوتاییها میتوانند دستمایه موضوع فیلمی باشند و اصلاً پیرنگ را بنا نهند و رو به جلو ببرند، بیآنکه بیش از این نیازی به چیز دیگری داشته باشند. همین مواجهه دوتایی متفاوت، پتانسیلی فراوان به فیلمنامه خواهد داد که حالا باز هم میتوان استفادههای زیادی از آنها کرد. همین اتفاق باعث میشود در مواجهه با چنین ترکیبی، با طیف گستردهای از فیلمها طرف باشیم که بررسی و حتی اشاره به همه آنها از حوصله و فضای این متن خارج است، اما پرداختن به چند نمونه از مهمترینهای آنها میتواند راهگشا باشد.
ترکیبهای دوتایی از شخصیتهایی که تفاوتهایی اساسی با یکدیگر دارند و البته میتوانند اشتراکاتی هم با یکدیگر داشته باشند، یکی از آن کانسپتهای مورد علاقه فیلمنامهنویسان برای خلق موقعیتهایی عموماً کمیک (به واسطه اشتباهاتی که در گردهمایی این دو نفر به وجود میآید) است که البته در نمونههای جدی هم مورد استفاده قرار گرفته و در کنار آن جدیت، با اتکا به همان تفاوتها، لحظات خندهداری را نیز ایجاد کرده است. پس طی یک تجربه زیستی در میان این فیلمها، میتوان گفت که عموم نمونههای معروفش، با لحنی کمیک همراه بودهاند و جهان خود را به جهان تفاوتهای این دو شخصیت دادهاند.
از معروفترین نمونههای تاریخ سینما که در آن دو شخصیت کاملاً متفاوت کنار هم قرار میگیرند و اتفاقاً جزو نمونههای جدی این دسته است که لحظاتی کمیک دارد (و شاید اصلاً و اساساً یکی کمدی سیاه است) فیلم جاده فدریکو فلینی است. جاده، با خریدن جلسومینا (با بازی جولیتا ماسینا) توسط زامپانو (با بازی آنتونی کویین) آغاز میشود. مردی زمخت، قویهیکل و بیرحم، دختری معصوم، ظریف، بیدستوپا و در نظر دیگران کمی خلوچل را با خود همراه میکند تا در سفرهایش و نمایشهایی که برپا میکند، او را کمک کند. (قبلاً خواهر همین دختر با زامپانو همراه بوده که ظاهراً تلف شده است.) تفاوت اساسی بین این دو شخصیت است که پیرنگ را تا انتها رو به جلو میبرد و بدیهی است که ما توقعی جز بدرفتاری زامپانو با جلسومینا نداریم و همین اتفاق هم رخ میدهد، اما در پایان یک تراژدی بزرگ رقم میخورد و فیلم با مرگ جلسومینا و پشیمانی زامپانو به پایان میرسد. درواقع، تفاوت بین دو شخصیت فیلمنامه، محرکی میشود تا فلینی بتواند چنین ایده تماتیکی را پیاده کند. دقیقاً 19 سال پس از ساخت جاده، پیتر باگدانوویچ (فیلمساز و منتقد معروف آمریکایی) در دهه 70 سینمای آمریکا (جایی که فضای ملتهب و فیلمسازی موج نو در این فضا به اوج رسیده است) ترکیبی متناقض و متفاوت از دو شخصیت را بهانهای میکند تا یک فیلم کلاسیک و قصهگو را متناسب با نیازهای زمانه خود (فیلم درباره رکود اقتصادی دهه 30 میلادی است، اما عملاً آمریکای روز را نشانه رفته است) بسازد و اتفاقاً فیلمش به واسطه حضور همین دو شخصیت، تبدیل به یکی از نمونههای موفق کمدی سیاه و ملودرام خانوادگی میشود. ماه کاغذی داستان کلاهبردار خردی است که مجبور میشود دختر پارتنر سابق خود را با خودش همراه کند و آن دختر، پول باقیمانده مادرش نزد مرد را طلب میکند. همین اتفاق و سفر پیش روی این دو نفر، داستانهای زیادی را به وجود میآورد و از طرفی باعث تغییراتی در وجود هر دوی این شخصیتها میشود، از لحاظ ترکیب، شخصیتهای ماه کاغذی بسیار شبیه به شخصیتهای جاده هستند، اما 19 سال پس از ساخت جاده، با حضور پیتر باگدانوویچی که جاده و تراژدی آن را دیده و لمس کرده، پایان ماه کاغذی تبدیل به پایانی امیدوارکننده میشود و اینبار مرد، دختر را رها نمیکند.
شاید نمونه دیگر این ترکیبهای متفاوت که در ذهن مخاطب جا خوش کرده، فیلم سینما پارادیزوی جوزپه تورناتوره باشد. سینما پارادیزو داستان پسربچهای است که به کار سینما و آپاراتچیها علاقهمند میشود و خود را به اتاق آپاراتخانه و در کنار مردی به نام آلفردو (فیلیپ نوآره) میرساند و ترکیب این دو نفر، با توجه به تفاوت سنی زیادشان و همکاریای که با یکدیگر دارند، یکی از بهیادماندنیترین فیلمهای تاریخ سینما درباره خود سینما را نتیجه میدهد. هنگام تماشای سینما پارادیزو، نیاز نیست که دقت زیادی به خرج بدهیم تا متوجه لحن تماماً کمیک فیلم، بهخصوص هنگام همراهی سالواتوره و آلفردو شویم. یعنی ویژگیای که در تمام فیلمهایی که چنین تمهیدی را برای پایهگذاری پیرنگ در نظر میگیرند، درون خود دارند. فیلم کولیا (برنده اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان در سال 1996) در خلق دو شخصیت اصلیاش (پدربزرگ و نوهای که پدربزرگ او را نمیخواهد) ظاهراً وامدار سینما پارادیزوی تورناتوره است، دو شخصیت با تفاوت سنی فراوان، که همین تفاوت و بودن این دو کنار هم، داستانهای زیاد و متفاوتی را حاصل میشود. کولیا اتفاقاً نمونه خالصتری هم میتواند باشد، چون اساس و بنای پیرنگ خود را روی همین تفاوت میگذارد و اصلاً به جای دیگری متکی نمیشود (برخلاف سینما پارادیزو و ماه کاغذی) و از اینرو بیشتر شبیه به بچه چارلی چاپلین است تا فیلمهای متأخرتر و مشخصاً تفاوت سنی این دو نفر و اتفاقاتی که در فیلم رخ میدهد، باز هم از ما خنده میگیرد و لحن فیلم را کمیک میکند.
حتی در نمونهای جدی چون لئون لوک بسون، که این جدیت را از متکی بودن به ژانر میگیرد، ما میتوانیم ویژگیهای مشترک این دسته از فیلمها را در آن مشاهده کنیم. لئون از همنشینی باز هم اجباری دو شخصیت متفاوت از لحاظ سنی و فکری شکل میگیرد و حالا ویژگیهای یک فیلم جنایی/پلیسی را در دل رابطه این دو نفر پایهریزی میکند. بهوضوح فیلم با همه جدیتش، باز هم لحظاتی کمیک و احساسی دارد (مثل اولین باری که این دو کنار هم میخوابند) و عمیقتر شدن پیوند بین این دو شخصیت، پایانبندی فیلم را به اوج احساساتگرایی میرساند و یکی از آن دوتاییهای متفاوت و بهیادماندنی سینما را خلق میکند، نمونهای که با توجه به داشتههایش، میتواند در بخشهایی از فیلمهای همدسته هم پیشی بگیرد و در جایی متفاوت بایستد.
نمونه فیلمهای اینچنینی در تاریخ سینما بسیار هستند، که توجه به آنها به ما میگوید که چه ویژگیهای مشترکی را میتوانیم از دلشان بیرون بکشیم و ببینیم که همگی روی پایههایی مشترک استوار شدهاند. یکی از نمونههای متأخر این دسته از فیلمها، فیلم آخر الکساندر پین آمریکایی، یعنی جاماندگان است. جاماندگان اساساً ادامه منطقی سینمای پین در همه این سالهاست. فیلمی که انسان و آمریکای محل زندگی این انسانها مسئلهاش است و مانند تمامی دیگر فیلمهای او، تفاوت نسلهاست که ایدههای تماتیک فیلم و دغدغههای آن را میسازد. جاماندگان، همانطور که از نامش هم پیداست، داستان کسانی است که در مرخصی کریسمس نمیتوانند مدرسه را ترک کنند و باید در آنجا بمانند، آن هم در محضر معلمی سختگیر و نهچندان دوستداشتنی که قطعاً میتواند تعطیلات را به تلخی بکشاند. آقای هانام (با بازی تماشایی پل جیاماتی) قرار است مواظب مدرسه و شاگردانی باشد که تنها یکی از آنها، یعنی آنگس تالی در مدرسه باقی مانده است. همه چیز در فیلم جاماندگان دست به دست هم داده تا آقای هانام و انگس تالی با هم همراه شوند و یکی دیگر از ترکیبهای متناقض تاریخ سنیما را بسازند. درست است که ساختار فیلمنامهای جاماندگان، شخصیت مهم دیگری به نام مری لمب را هم به ما معرفی میکند، اما بخش زیادی از فیلم و میتوانم بگویم مهمترین بخش آن، مربوط به همراهی و همنشینی هانام و تالی میشود.
هانام یک نابغه شکستخورده است که تنها توانسته معلمی سختگیر در مدرسهای باشد که خود در آن درس خوانده است و حالا که دهه 70 میلادی آغاز شده (داستان فیلم دقیقاً در ابتدای دهه 70 میگذرد) و جوانانی پرشور و کلهشق پا به میدان جامعه گذاشتهاند و بسیاری از قوانین و سنن از پیش تعیینشده را نمیپسندند، او همچنان اصرار دارد تا بر روشهای قدیمی خود استوار باشد و بچهها را به میل خود تغییر دهد. اینجا نقطه محرک پیرنگ و روشنکننده موتور آن است، درواقع همراهی بین هانام تالی، یکی دیگر از آن همراهیهای سینماست که قرار است مسیر پرپیچوخمی را طی کند و مانند بسیاری از نمونههای دیگر، این همراهی در ابتدا بهاجبار شکل میگیرد. حالا ما یک معلم سختگیر از نسل آدمهای زمان جنگ داریم و یک پسر جوان که تازه میخواهد دبیرستان را تمام کند و خالق همه اینها، الکساندر پینی است که اساساً تفاوت نسلها مسئله اوست (به یاد بیاوریم فیلم درخشان نبراسکا را). پس راهی نمیماند جز اینکه جاماندگان هم به مسیر فیلمهای همدسته و پیشین برود و از همراهی این دو آدم متفاوت در همه ابعاد زندگی (سن، سلیقه، عقاید و...) یک پیرنگ قدرتمند را بیرون بکشد. همراهی هانام و تالی، با تغییرات اساسی در نگرش هر دوی آنها همراه است و این همراهی همانند بسیاری نمونه دیگر و به واسطه همین تفاوتها، لحظات کمیک نابی را خلق میکند که در ذهن ما خواهد ماند.
هرچه هست، همراه کردن دو شخصیت متفاوت در فیلمنامه یک فیلم، میتواند پتانسیلهای فراوانی به آن فیلمنامه بدهد و از دل این همراهی میشود چیزهای زیادی خلق کرد و به مخاطب عرضه کرد. فیلمهایی که این همراهیها را رقم زده و از آن استفاده درست کردهاند، همگی نمونههایی هستند که در تاریخ سینما ماندگار شده و اتفاقاً ما آنها را به واسطه همین همراهیهاست که به یاد میآوریم و وقتی فیلمی تازه با چنین مضمونی میبینیم، ناخودآگاه به یاد نمونههای معروف آن میافتیم و به خود میگوییم که ما جاماندگان در سینما هستیم.