عنوان رمان: شاهین مالت
نویسنده: داشیل همت
سال انتشار: 1930
مترجم: حسن زیادلو
عنوان فیلم: شاهین مالت (1941)
فیلمنامهنویس و کارگردان: جان هیوستون
1.
رمان شاهین مالت نخستین بار، به صورت داستانی دنبالهدار، سال 1929، در ماهنامه بلکماسک منتشر میشود؛ ماهنامهای عامهپسند و بسیار موفق. در این مجلهها داستانهایی نوشته میشود که میباید خواننده را سرگرم کنند. هر داستانی تمام تلاشش را برای جالب بودن انجام میدهد. خواننده هم برای همین به سراغ این مجلهها آمده است. پس دیگر هیچ چارهای جز داستان گفتن نیست. رقابت تنگاتنگی آغاز میشود. علمی-تخیلیها، ترسناکها، کمدی و جنایی و معمایی و عاشقانههای بسیاری نوشته میشود؛ گرچه خیلیها این داستانها را سرخوش و پرت قلمداد میکنند و بیگمان این نظر در خصوص بسیاری از آنان درست است. اما یک واقعیت دیگر هم دربارهشان صدق میکند؛ تمام این آثارِ عامهپسند با همه توانشان داستان میگویند. هدفشان همین بوده. فصل مشترک تمام آنها داستانگویی است و چه وسیله دیگری بهجز یک داستان گیرا به جذب مخاطب کمک میکند؟ داستانهایی در ژانرهای مختلف که هر یک طرفدارانی مختص به خود دارند. خوانندگانی که هرچند ادبیات مورد علاقهشان اغلب مورد طعنه قرار میگیرد و دستکم گرفته میشود، ولی همین داستانها در تکاپویی دستهجمعی، درنهایت منجر به خلق آثار درخشانی هم شدهاند، یا بستر مناسبی برای ارتقای شیوههای داستاننویسی در شکلهای مختلف فراهم آوردهاند. رمان شاهین مالت از چنین آثاری است.
اثری که هیچگاه از هدفش عقب نمینشیند، یعنی داستانی که برای سرگرمی نوشته شده است. گاه لحظاتی از داستان جدا میشویم، به دلیل اینکه خندهمان میگیرد. شاهین مالت به فضای تاریکش معروف است، ولی به همان اندازه داستان بامزهای است. گاه لحظاتی دست نگه میداریم، چون میدانیم نویسنده مشغول کلک و تردستی است، چراکه امکان ندارد این موقعیت داستانی به همین سادگی جور بشود، اما نویسنده آنقدر توانسته پیشتر ما را سرگرم کند و کارش را درون ژانر خود تمیز انجام میدهد که داوطلبانه دچار تعلیق ناباوری میشویم و به خواندن داستان ادامه میدهیم. هر قطعهای در داستان با قطعه بعد در ارتباط است و میشود گفت هیچچیز زائدی در شاهین مالت نمیخوانیم. هر واقعهای میباید به همان صورت اتفاق بیفتد و ما نیز میپذیریم، چراکه گاهی وقتها اصلاً چارهای هم نداریم، تو گویی داشیل همت نویسنده رمان، در کنار خوانندهاش نشسته تا مثالهای واقعیِ آنچه را میخواند، از دنیای واقعی برایش یادآوری کند. برای همین ترجیح میدهیم دوباره به فضای همان داستانمان پناه ببریم. حداقل آنجا قابل تحملتر است. چون سام اسپید، شخصیت اصلی داستان شاهین مالت، آن آدم کاملاً بدی نیست که به نظر میرسد و آخرش هم قرار است حساب تبهکاران داستان را برسد و طرف عدالت بایستد. ضمن اینکه او از جالبترین کاراکترهای داستانی است که تابهحال خواندهایم. به همان اندازه که قابل پیشبینی است، اما رفتارهای عجیب و غیرقابل پیشبینی هم انجام میدهد. شاید به همین دلیل سام اسپید شخصیتی الهامبخش و فراموشناشدنی است و رمان شاهین مالت هم میتواند اینهمه سال به حیات خود ادامه دهد.
تعلیق و معما و هیجان و تنش و کشمکش و چرخشهای داستانی وقتی به صورت ممتازی اتفاق بیفتند، به ماندگاری اثر میانجامد. جنایینویسان از اساتید این فن هستند و آثارشان همیشه از این عناصر بهره میبرد. آنها یک لحظه هم دست از سر خواننده برنمیدارند. مدام میکوشند به شیوهای او را با داستان درگیر کنند و برای همین از عناصری مانند تعلیق و غافلگیری به شیوههای مختلف کار میکشند. شاهین مالت نیز چنین است. بر این اساس هیچ صفحهای از دست نمیرود و داستان هر لحظه برای خوانندهاش چیزی در آستین دارد. او را به تردید میکشاند، لحظهای بعد میخنداند، هیجانزدهاش میکند، میترساند و درست در جایی که احساس میکنیم قهرمان داستان قافیه را باخته است، درِ اتاق کارش باز میشود و هیبتی مخوف وارد آنجا میشود، سام اسپید جا میخورد، ولی درواقع بهترین اتفاق ممکن برایش رخ داده. آن مرد چند گلوله خورده و خود را کشانکشان به دفتر اسپید رسانده و البته مجسمه شاهین مالت را با خودش به آنجا آورده؛ یعنی همان مجسمهای که همه شخصیتهای داستان در پی به چنگ آوردنش هستند. ما گمان نمیکردیم این مجسمه به این شکل در اختیار سام قرار بگیرد، پس غافلگیر میشویم، اما این غافلگیری چیزی نیست که خارج از سیرِ روایت، یا منطق حاکم بر آن باشد. از ابتدا هم بنا بوده مدام غافلگیر شویم و داستان از پسِ آن برمیآید و آن هم به روشهای مختلف که بدیع و جالب و سرگرمکنندهاند. حالا مجدد چند لحظه دست نگه داریم! آیا داستانی که به این ظرافت و تبحر نوشته شده، فقط متعلق به نوعِ ادبیاتِ تفننی و سرخوشانه است؟
بیشک خیر و دقیقاً چنین آثاری هستند که همیشه مرزهای میان ادبیات جدی و سرخوشانه را به هم میریزند. آنها برای سرگرمی نوشته شدهاند. قرار بوده خواننده به واسطه آنها ساعتی سرگرم شود و تمام وقایعِ روایت بهسادگی و با ملایمت در ذهن او جریان پیدا کند و برای دنبال کردن سیرِ ماجراها به مشکل برنخورد. تمام این خواستهها در این داستان انجام میپذیرد، اما وقتی نویسندهای میتواند داستانی را در چهارچوبهای مورد نظرش بهدرستی تنظیم کند و بنویسد، یک اتفاق دیگر هم میافتد. داستان همانند موجود زندهای شروع به حرکت میکند و معانی و مفاهیم تازهای در آن دامنه میاندازد. حالا خواننده در پایان از خودش میپرسد پس تمام این ماجراها و بِزنوبِکوبها و قتل و جنایتها برای چه بود؟ بهویژه وقتی مجسمه شاهین مالت هم تقلبی از آب درمیآید، انگار زیر پای همه ماجراها خالی میشود و هنگامه یک بیهودگی عظیم فرامیرسد. اینک سر برمیگردانیم و مجدد به همه اتفاقهایی که در روایت افتاده، نگاهی میاندازیم و میتوانیم به برداشتهای تازهتری برسیم. درواقع، انگار داستان، خود به خلق و تأویل معانی عمیقتری دست میزند و سطح خود را از لحاظ مفهومی ارتقا میدهد و درنتیجه پاداش خود را نیز دریافت میکند. یعنی به روایتی مبدل میشود که زنده است و به این سادگیها از پا درنخواهد آمد. شاهین مالت نزدیک به 100 سال از زمان نگارشش گذشته، اما هنوز به حیات خود ادامه میدهد و از تک و تا نیفتاده است.
رویهمرفته وجه تمایز میان ادبیات تفننی و جدی، در وجود درسهای اخلاقی و نحوه ارائهاش به مخاطب است. اغلب در ادبیات تفننی این درسهای اخلاقی به صورت غیرقابل تردید در اختیار خوانندگان قرار میگیرد. خیلی واضح و روشن رو به خواننده خودش میکند و میگوید باید در زندگی اینطور باشیم. مثلاً دروغ گفتن کار بدی است، حرص و طمع عاقبت ندارد، یا میتواند مانند پایانبندی رمان شاهین مالت، سام اسپید نطق کند و بگوید چه چیزی درست است و چه چیزی نه. اما در ادبیات جدی، ممکن است درسهای اخلاقی بههیچوجه به معنای متداولش وجود نداشته باشد، یا به صورت کاملاً روشن بیان نشود. این سنخ آثار بیش از آنکه در پی ارائه این درسهای اخلاقی باشند، به شرح وضعیت جنبههای زندگی بشری یا رفتاری آنها میپردازند. بینشی بزرگتر در اختیار خوانندگان خود گذاشته و آگاهی عمیقتری را درباره وضعیت انسانها ارائه میدهند. اما در داستان شاهین مالت درواقع هر دو شیوه برخورد با درسهای اخلاقی وجود دارد و به هم میآمیزد. در همان پایانبندی داستان که شخصیت اصلیاش یعنی سام اسپید بر سر یک دوراهی بزرگ است، او مجبور به تصمیم گرفتن میشود. در همین گیرودار هم دست به موعظههای اخلاقیاش میزند و این داستان به عنوان داستانی کارآگاهی و سرگرمکننده درنهایت به پایان میرسد و حرفی هم باقی نمیماند. اما از آن سو وقتی به آن دقیق میشویم، درمییابیم داستان علاوه بر پیامهای اخلاقی متداول این سنخ آثار، به شرح وضعیت انسانها هم میپردازد؛ یعنی آنچه در فضای ادبیات جدی میگذرد. پوچی عظیم و تاریکی غلیظی که بعد از برملا شدن جریان تقلبی بودن مجسمه شاهین مالت گریبان روایت را میگیرد، به همین منظور است و درواقع، به موضوعات بزرگتری اشاره میکند. شاید به همین دلیل این داستان مورد پسند گستره وسیع و تیپهای مختلفی از خوانندگان ادبیات داستانی قرار میگیرد و مورد تأیید آنها هم واقع میشود. این فقط یک داستان نیست، بلکه شرحی است دقیق از دچاریِ انسان در جهانی که دیگر تمام ارزشهایش زیر سؤال رفته، یا نابود شدهاند و اینک آدمها گیج و سردرگم به جان هم افتادهاند.
2.
از موارد معدودی که در اقتباس سینماییِ این اثر بدان افزوده شده، دیالوگ پایانی و البته ماندگار آن است. وقتی سام اسپید درباره مجسمه شاهین مالت میگوید: «چیزهایی که رویاها از آنها ساخته شدهاند.» دیالوگی که به پیشنهاد همفری بوگارت به فیلمنامه اضافه شده و برگرفته از نمایشنامه توفانِ ویلیام شکسپیر است، وقتی پروسپرو میگوید: «ما نیز مصالحی هستیم که رویا بر آن بنا میگردد و (دو سر دایره) عمر کوتاهمان با خوابی به هم میآید.» (توفان، شکسپیر، ابراهیم یونسی، ص 142) ولی این دیالوگ شاید یکی از بهترین تعریفها در مورد عنصر مکگافین در داستانپردازی باشد؛ چیزها یا مصالحی که داستان بر اساس آنها شکل میگیرد و شروع به حرکت میکند، اما بهخودیخود بیاهمیتاند. رویاها بر حسب آنها شروع به شکل گرفتن میکند و در خصوص داستان شاهین مالت شاید بهتر باشد بگوییم کابوسها بر اساسش شکل گرفتهاند؛ کابوسهایی که خود به سینمای نوآر میانجامد و البته که برگرفته از ادبیات سیاه کارآگاهی و جنایی و پلیسی بوده و رمانهایی همانند شاهین مالت. فضایی که جان هیوستون در فیلمش به عنوان یکی از شاخصترین آثار نوآر تاریخ سینما به نمایش درمیآورد، از این رمان برچیده میشود. هستههای اصلیاش در رمان طراحی شده و در برگردان سینماییاش به آنچه میبینیم، ختم میشود. آن جهان هولانگیز سایهها در رمان موجود است.
اما برای اقتباس سینمایی از این رمان چه بخشهایی را حذف کنیم؟ وقتی یک داستان کارآگاهی همه قطعاتش با همدیگر در ارتباط مستقیم هستند و پازلی را تشکیل میدهند، چه باید کرد؟ از فشردهسازی و حذفهای معمول که اقتضای هر اقتباسی است که بگذریم، میباید به سراغ چه بخشهایی رفت که وقتی آنها را کنار میگذاریم، به داستان آسیب وارد نشود؟ جان هیوستون اسکلت و استخوانبندی اصلیِ داستان را به طرز ماهرانهای از منبع اولیه استخراج کرده است. قطعات اصلی همگی سر جای خودشان هستند و پشتسرهم قرار گرفتهاند و بهجز موارد معدودی، ترتیب زمانی نیز مانند رمان است. بااینحال، همان تغییرات اندک و گاه ناگزیر، تأثیر خود را روی داستانِ اقتباسشده گذاشته است. این تأثیرات بیشتر در مورد ماهیت و کارکردِ مجسمه شاهین مالت به چشم میآید. بهطوریکه در رمان، این مجسمه آنچنان هم مکگافین محسوب نمیشود و بیشتر مقصد و هدفی واقعی است که از جایی به بعد تمام شخصیتهای اصلی داستان فقط میخواهند به آن برسند و در طول روایت هیچگاه این هدف فراموش نمیشود. اما جان هیوستون با کاهش چنین فشار و تمرکز بالایی که روی این مجسمه است، به تاریخچهای کوتاه در همان ابتدای فیلمش بسنده میکند و بیشتر به پیرنگ اصلی داستانش میپردازد که چیزی از قلم نیفتد و البته روایت فشرده شود. همچنین با توجه به فضا و لحن سرد فیلمش، سام اسپید از آن کاراکتری که گاه در رمان بسیار شوخوشنگ به نظر میرسد، فاصله میگیرد. این خشکی و انجماد امکانی را فراهم میسازد که از گنجاندن برخی از خردهماجراهای منبع اولیه و مربوط به کاراکتر سام اسپید صرفنظر شود، ولی در عین حال داستان اصلی هم از دست نرود. تفاوت میان این دو کاراکترِ سام اسپید در فیلم و رمان، این است که یکی اخمو و دیگری شوخ است. گرچه به نظر میرسد همفری بوگارت هم حین اجرای نقش یکدفعه یاد همان شخصیت سام اسپیدِ رمان میافتد و انگار دلیل خندههای بیربط و تصنعیاش همین باشد. بااینهمه، سام اسپیدِ فیلم نیز به چهرهای نمادین در تاریخ سینما مبدل میشود و همفری بوگارت هم بعد از این فیلم به آن چهرهای که میشناسیم. اینک بیش از 80 سال از ساخت این اقتباس سینمایی میگذرد، اما وقتی به سراغش میرویم، جدای از آن جذابیتهای ویژه و تاریخی که بیشتر مورد علاقه دوستداران سینماست، آنچه همچنان موجب میشود این فیلم گیراییِ خودش را حفظ کند، همان انسجام و استخوانبندی ِتوانمند داستان آن است. روایتی که تماشاگران هنوز از دیدنش لذت میبرند و گویی به ما خاطرنشان میکند که داستانهای راستین چه استقامتی در برابر گذشت زمان دارند.