کسانی که میخواهند زندگینامه کامل ناپلئون را بر پرده سینما ببینند، هوشیار باشند، زیرا قرار نیست سرگذشت تمام و کمال امپراتور مشهور فرانسه در فیلم دو ساعت و نیمه ریدلی اسکات نمایش داده شود. دیوید اسکارپا، فیلمنامهنویس ریدلی اسکات، در این گفتوگو توضیح میدهد که این دو مرد چگونه فیلمی بر اساس یک مقطع پرحادثه در تاریخ فرانسه خلق کردند.
چگونه به این پروژه ملحق شدید؟
من در فیلم تمام پولهای جهان با ریدلی اسکات کار کرده بودم. شریک تهیهکننده او، کوین والش که کمپانی خودش را اداره میکند، نزد من آمد و گفت ریدلی میخواهد فیلمی درباره ناپلئون بسازد و چیز دیگری به من نگفت. مثل تمام آمریکاییها، من دانش اندکی از دوران دبیرستان درباره ناپلئون و تاریخ انقلاب فرانسه داشتم. قبلاً فیلمنامه استنلی کوبریک را خوانده بودم و میدانستم این کاری بود که بسیاری از فیلمسازها تلاش کرده بودند در گذشته انجام دهند. بنابراین، رفتم و زندگینامه کوتاهی از ناپلئون را مطالعه کردم.
چالشهای کار کردن با زندگینامهای مثل این چیست؟
برای ما دشوار است که در سال 2023 چیزی بسازیم که به آن زندگینامه معتبر میگوییم؛ فیلمی مثل گاندی یا شبیه آن که نسخهای تمام و کمال و سطح بالا و آموزنده از زندگی مردی بزرگ است. امکان انجام چنین کاری در عصر لورنس عربستان وجود داشت و من مطمئن نیستم که دیگر بتوانید این کار را انجام دهید. بنابراین، چالش واقعی برای من این بود که چطور قرار است به آن بپردازیم.
آیا ریدلی درباره اینکه چه چیزی میخواهد، یا زاویه دیدش چیست، با شما صحبت کرد؟
وقتی پای ریدلی به میان میآید، همه نویسندهها بهراحتی میگویند: باشه، هر کاری که بخوای، انجام میدم. اینطور نیست؟ بنابراین، ریدلی میخواهد بداند شما قرار است چه چیزی به آن اضافه کنید، دیدگاهتان از موضوع چیست. روایت این داستان از منظر بیپرواییهای بیحدوحصر اقداماتی که ناپلئون انجام داده بود و تأثیر او بر تاریخ اروپا و 45 نبردی که در آن جنگیده بود و اساساً نوشتن کد ناپلئون (قانون مدنی فرانسه) که بنیان بخش اعظمی از جامعه اروپایی را تشکیل میدهد، تقریباً غیرممکن بود. بنابراین، بیان نسخه قطعی و تفسیر آن داستان در دو ساعت و نیم نیز تقریباً غیرممکن خواهد بود. نکتهای که بیش از هر چیز دیگری من را هیجانزده کرد، آن فصل کوچک در کتاب درباره رابطه او با ژوزفین، همسرش، بود.
او در آن زمان چهرهای بدنام در پاریس بود؟
او دِاستان شگفتانگیزی داشت، چون در زمان انقلاب فرانسه ازدواج کرده بود. همسرش یک شِبهآریستوکرات بود که دستگیر و با گیوتین گردن زده شد. او را به بدنامترین زندان فرانسه بردند و درست قبل از دورانی که با عنوان Thermidorean Reaction (ترمیدور به ماه یازدهم از ماههای تقویم انقلاب فرانسه گفته میشود که برابر با ۲۰ ژوییه تا ۱۸ اوت بوده و از واژه Thermal به معنی گرم یا گرماست. مشهور شدن این اصطلاح مربوط به واقعهای است که در ۲۷ ژوییه سال ۱۷۹۴ در فرانسه اتفاق افتاد و طی آن روبسپیر به تیغه گیوتین سپرده شد و دوره ترور پایان یافت.) قبل از کشته شدن روبسپیر شناخته میشود، از اعدام با گیوتن قسر در رفت. به این ترتیب، از زندان بیرون آمد و به یکی از بانوهای بزرگ و معظم پاریس بدل شد. این دوران عجیب و غریبی در تاریخ بود، چون افرادی که از تیغ گیوتین جان به در برده بودند، به سلبریتی تبدیل میشدند. و به این ترتیب بود که او و سه زن دیگر به چهرههای سلبریتی فرانسوی بدل شدند و روبانهای قرمزی را دور گردنشان میبستند که نشانهای از تیغه گیوتین بود و موهایشان را کوتاه میکردند. مد فرانسوی این دوران حولوحوش زنده کردن دوباره ترومایی میگشت که آنها در طول زندگیشان از سر گذرانده بودند. بنابراین، در مقایسه با ناپلئون که با کفشهای سوراخ این طرف و آنطرف میرفت، چهره بسیار قدرتمندتری در پاریس بود. ناپلئون نظامی اما فقیر بود. تازه به درجه ژنرالی ارتقا یافته بود، اما در فرانسه بههیچوجه آدم مهمی به حساب نمیآمد. او جذب ژوزفین شد و با هم ازدواج کردند، اما ژوزفین به سنت فرانسوی تقریباً خیلی سریع با ستوان هیپولیت چارلز که هر چیزی که در ناپلئون وجود نداشت، در او بود، رابطه برقرار کرد. همزمان با مشهورتر شدن ناپلئون این موضوع به یک شرم ملی بدل شد.
فینیکس و ونسا کربی چه چیزی به رابطه بین ناپلئون و ژوزفین افزودند؟ من درخشش چشمان آنها را وقتی رابطه تنانه اندکی غیرمعمول با هم داشتند، درک میکنم.
این نکته همواره در فیلمنامه وجود داشت. بخش اعظم آن حاصل نامههای او به ژوزفین است که خیلی خوب مستند شده است. و زمانی که شما با کسی مثل واکین فینیکس کار میکنید، چیزی در فیلمنامه وجود دارد که باید در همان روز رخ دهد و اجرا شود. به این ترتیب، برخلاف چیزی که غیرقابل تغییر مینماید، او باید در لحظه و به شکلی خودجوش آن را خلق کند. همه اینها در فیلمنامه وجود داشت، ولی به شکلی متفاوت.
آیا میتوانید چیزی از نامهها به یاد بیاورید که مثالی از حرفهایی باشد که او به ژوزفین نوشته؟
نامهها به زبان فرانسوی بودند. حرفهای زشت و رکیکی در آنها مطرح شده بود.
این چیزی است که شما و فینیکس کارتان را روی آن بنا کردید؛ او یک نابغه زمخت و از نظر جنسی بیدستوپا است.
خیلی شبیه این بود. البته ما آزادیهای زیادی در این مسیر داشتیم. ولی جوهره اصلی موضوع بسیار به چیزی که وجود داشت، نزدیک است، بهویژه برای کسی مثل واکین که به همان اندازه که به نقاط قوت کاراکتر نگاه میکند، نقاط ضعف و کاستیها را نیز در نظر میگیرد. این چیزی بود که من را به خودش جلب کرد.
سؤال اینجاست که چه چیزی انگیزه و موتور محرک ناپلئون بود؟آیا فیلم میگوید که او برای به دست آوردن عشق ژوزفین دنیا را مسخر کرد؟ آیا این انگیزه واقعی او بود؟
مثل بسیاری از شخصیتهای خودشیفته، انگیزه او احساس عدم امنیت و تسخیر و به چنگ آوردن ژوزفین بود. پیوند عاطفیاش با ژوزفین به اندازه تمنای او برای تسخیر اروپا بخشی از همین عدم امنیت بود. شیوهای که آن را صورتبندی کردید، یعنی انگیزه او برای تسخیر جهان برای به دست آوردن ژوزفین، نسخه رمانتیکشده آن است. ولی تا حدی ژوزفین مهمترین رابطه زندگی او محسوب میشد. و حتی بعد از اینکه او را طلاق داد، این رابطه در پسزمینه ادامه داشت. جنبه دیگری هم وجود داشت که باید خودش را برای به دست آوردن او ثابت میکرد، و این در طول زندگیاش همیشه حی و حاضر بود. من تلاش میکردم به حسی دست پیدا کنم تا بفهمم با این آدم چند چندم. مثلاً آیا او استالین است؟ روبسپیر؟ بیشتر از هر شخصیت تاریخی دیگری هنوز هم بحثهای زیادی وجود دارد که آیا این آدم یک هیولا بود یا یک نابغه. ما در مورد همه آدمهای دیگر به عقاید ثابتی رسیدهایم، اما میراث او هنوز هم بهشدت مورد مناقشه است.
چرا اینطوری است؟ چه چیزی درباره او وجود دارد؟ آیا به این دلیل است که او به حدی مبهم و سربسته است که مردم هنوز هم درباره او بحث میکنند؟
یک نکته برجسته این است که او مثال کلاسیکی از یک دیکتاتور خیرخواه به شمار میرود. برای یک شخصیت نظامی که قرار است وارد شود و همه چیز را حل کند، یک جذابیت خطرناک در این موضوع وجود دارد. از آن زمان تاکنون ناپلئون بسیاری از جوامع را به مسیر نادرستی رهنمون شده است. اما در عین حال و همزمان او هرگز واقعاً یک دیکتاتور نبود. او درنهایت حتی مردی را که با همسرش رابطه داشت، نکشت. درست است؟ فقط این کمدی فرانسوی کاملاً متصلب بود که در وسط همه این ماجراها جریان داشت. همین موضوع بود که قابلیتهای شگفتانگیز و کارهایی را که از دست او برمیآمد، تضعیف کرد.
خب، پس شما فیلمنامه را به شکلی پایش کردید که بتوانید آن را در دو ساعت و نیم جای دهید. وقتی برای اولین بار آن را به ریدلی ارائه کردید، چند صفحه بود؟
درواقع اینقدر طولانی نبود. فرض من این بود که هیچکس این مقدار پول برای ساخت آن به ما نخواهد داد. بنابراین، از منظر چیزی که قرار نیست به دست آوریم، به موضوع نگاه کردم و نتیجه گرفتم ما باید فیلمی با حدود فقط 35 میلیون دلار بسازیم. و این روزها، شما برای انجام یک کار 200 میلیون دلار دریافت نخواهید کرد، مگر اینکه فیلمی از مارول یا یک فیلم علمی- تخیلی باشد. بنابراین، فرضم این بود که ما قرار است این فیلم را با 35 میلیون دلار بسازیم. اما ببین، مشخص شد که خیلی بیشتر از اینها داشتیم. اگر به نسخه اصلی آن برگردیم، فیلمهایی که دربارهشان صحبت میکردیم، The Duelists به کارگردانی ریدلی و آمادئوس میلوش فورمن بود که شبیه آن بود؛ فیلمی که به کسی نزدیک میشد که به طور معمول با احترام از وی یاد میشود، اما این فیلم به شکلی غیرمحترمانه به آن شخصیت نزدیک میشد. موتزارت شخصیتی تقریباً کودکانه داشت و در شخصیتپردازی او بیش از حد غلو نشده بود. این روشی بود که ما هم میخواستیم در پیش بگیریم.
شما فیلمنامه را به ریدلی نشان دادید و او چه گفت؟
باید تأکید کنم قبل از نوشتن فیلمنامه نزد او رفتم و ایدهای که ذهنم را مشغول کرده بود، برایش توضیح دادم؛ ایده مردی که در قلمرو نبرد بهشدت توانمند و لایق، اما در قلمرو عشق و روابط انسانی عمیقاً ناتوان و نالایق است، و این دو چطور میتوانند با دیگری رقابت کنند. او آن را پسندید. چند صفحه برایش نوشتم و ارسال کردم. او آن زمان سر صحنه گوچی بود، اما به من پاسخ داد. بنابراین، برای نوشتن پیشنویس اولیه صحبتهای بسیار بیشتری بین ما ردوبدل شد.
اینکه فیلم را با صحنهای که ماری آنتوانت زیر تیغ گیوتین است، آغاز کردید، خیلی دوست دارم. این صحنه همه چیز را درباره لحظه انقلابی نشان میدهد.
در ابتدا فیلم به این شکل آغاز نمیشد. این حاصل معجزه خود ریدلی بود. ما صحنهای داشتیم که 10 صفحه بود، و در یک نقطه خاص، ریدلی تصمیم گرفت آن را انتخاب کند و پیش برود. همه چیز به این لحظه گیوتین و جنبه دوگانه دموکراسی و اینکه به کجا منجر میشود، مربوط میشد. این جایی است که قانون بیقانونها و خشونت و تهدید ما را به آنجا میبرد. در این فیلم چیزهایی زیادی انتخاب شد، تغییر یافت و به شکل دیگری درآمد.
ناپلئون از توان و قدرت نظامی خود استفاده کرد تا دولت را به دست گیرد و امپراتور شود. من حیرت کردم که او چطور بهآسانی توانست این مردم را برای انجام کاری که در سر داشت، مجبور کند. آنها مثل گوسفند به نظر میرسیدند. مقاومت زیادی در برابر او وجود نداشت.
اگر از یک مورخ سؤال کنید، به شما خواهد گفت در آن زمان ترومای انقلاب وجود داشت. از طرفی، آرزوی ظهور کسی که پا پیش بگذارد و همه چیز را سر و سامان دهد و مشکلات فرانسه را حل کند، از مدتها قبل در بین فرانسویان ریشه دوانده بود. بنابراین، او به شکافی پا گذاشت که برایش حاضر و آماده بود.
چرا عنوان kitbag (کیسه انفرادی سربازها) را تغییر دادید؟
خب، این عنوان کاری خود ریدلی بود. منظورم این است که هرگز قرار نبود اسم فیلم «کیسه انفرادی» باشد. اما به هر دلیلی، ریدلی این ضربالمثل را دوست داشت که هر سرجوخهای عصای یک ژنرال را در کیسه انفرادی خود حمل میکند. درواقع، این یک نکته فرهنگی مثبت است که ناپلئون به فرانسه بخشید؛ این ایده شایستهسالاری که هر کسی صرفنظر از اینکه چطور و چگونه به دنیا آمده است، اگر از مهارتهای لازم برخوردار باشد، میتواند پیشرفت کند و در ارتش، از یک سرجوخه به یک ژنرال ارتقا پیدا کند. قبل از آن، اغلب ارتشهای جهان بر اساس سلسله مراتب اداره میشدند. شما بسته به اینکه عمو یا پدرتان چه کسی بود، میتوانستید به درجه ژنرالی ارتقا پیدا کنید و آنها الزاماً ماهرترین افراد نبودند. و او این دیدگاه را از بین برد.
درباره استفاده از نبردها چطور تصمیم گرفتید؟آیا ریسک اینکه نبرد خارقالعاده دریاچه یخزده اوسترلیتز بر نبرد نهایی واترلو سایه بیفکند، نگران نبودید؟
اوسترلیتز مثالی است از چیزی که همانطور که جان فورد میگوید، نشانگر حماسه است. داستان توپخانه در این دریاچه آخرالزمانی است. اغلب مردم موافقاند که این نبرد بدین شکل اتفاق نیفتاده بود. موضوع حماسهای است که حولوحوش آن تکوین شد. و این چیزی بود که بر فیلمی از آیزنشتاین (الکساندر نوسکی) نیز تأثیر گذاشته بود. این منجر به لحظهای نمادین در فیلم ناپلئون شد. ما به دنبال این بودیم که از چیزی استفاده کنیم که رخ نداده بود. و تباهی که من به آن علاقهمندم، این است که این نبرد شاهکار او بود. ایده شاهکار بودن نبردی که هزاران نفر در آن جان میبازند و این نبرد نشانگر حد اعلای نبوغ او به شمار میرود، همان تباهی است.
چون نبوغ او آدمها را به کشتن میداد.
او آدمها را میکشد. و این تضاد شگفتانگیزی بود. در فیلم فقط سه صحنه نبرد بزرگ و عمده وجود دارد. ما با نبرد تولون آغاز کردیم؛ لحظهای که او به یک ستاره بدل شد. سپس به اوسترلیتز رفتیم که بدون شک نقطه اعلای نبوغ است، اما در عین حال یک نقطه افول اخلاقی هم محسوب میشود. شما از طریق بازی واکین به این نکته پی میبرید. سپس واترلو به مترادف نقطهای بدل شده که در آن همه چیز به سمت جهنم رفته است.
و غرور و نخوت شما را به مسیری فاجعهبار رهنمون میشود. شما میتوانید در موقعیتهای مختلف هوشیار و هوشمند باشید و در عین حال گمراه هم بشوید.
بله، هر دوی اینها با هم. چون به منظور اینکه کسی باشید که کارهای او را کرد، باید از این نخوتی که همه چیز را نابود میکند، برخوردار باشید. این دو تقریباً از یکدیگر جداناشدنی هستند. اما در مورد واترلو، در نسخه نهایی زیاد واردش نشدیم، ولی میدانستیم که او در آن مرحله به دردسر افتاده بود. هر یک از این نبردها نمایانگر سه نقطه متفاوت در پیشرفت او از منظر روانشناسی محسوب میشوند.
آیا هیچ ایدهای درباره این دارید که چرا بریتانیاییها فیلم را بیش از هر ملت دیگری دوست دارند؟
ریدلی بریتانیایی است. از نظر فرهنگی، بریتانیاییها همیشه رابطه غریبی با ناپلئون داشتهاند؛ رابطهای توأم با تمسخر به این چهره متکبر فرانسوی که ضعیف و پر از نقطه ضعف بود. این فیلم با دیدگاه آنها از ناپلئون مطابقت دارد.
منبع: ایندیوایر