مایکل مان هنگام صرف ناهار در شهر مودنا، ایتالیا به من گفت که دوست ندارم برای مدت زمانی طولانی در یک جا بمانم. کارگردان در پنج دهه گذشته همراه همسرش سامر که او نیز هنرمند است، در لسآنجلس زندگی کرده است. اما در 2020 زمانی که روی فیلم جدید خود، فراری کار میکرد، مدونا، شهری که سازنده خودرو فراری در آنجا زندگی کرد و وفات یافت، عملاً تبدیل به خانه دوم او شده بود. شاید پروژه فراری رویاییترین پروژهای باشد که برای مایکل مان پیش آمده بود و احتمالاً به همین خاطر هم هست که این روزها تا این حد خوشحال به نظر میرسد. در طول 10 سال آخر شاید دهها بار با این کارگردان مصاحبه کرده باشم، اما بهندرت پیش آمده بود که او را تا این حد سر ذوق و سرحال دیده باشم. او از اواسط دهه 1990درصدد بود تا به یک درام مسابقه اتومبیلرانی زندگینامهای برسد که در خلال آن، به آشفتگی زندگی زناشویی و حرفهای انزو (آدام درایور)، آن هم در طول سالی که او تقریباً در آستانه از دست دادن همه چیزهایی که داشت بود، بپردازد.
بعد از ناهار مایکل مان مرا به یک تور پیادهروی بدون برنامهریزی قبلی در شهر برد و مکانهای فیلمبرداری فیلم و محل زندگی انزو را به من نشان داد. یکی از مکانهای مورد علاقه او آرایشگاهی بود که انزو هر روز صبح در آنجا اصلاح میکرد. مان 80 سال سن دارد، اما در خیابانهای سنگفرش مودنا با آن کیف سنگینی که روی شانهاش آویزان بود و آن کلاسور بزرگی که زیر بغلش داشت، بمب انرژی بود. وقتی درباره فیلم جدید و حرفهاش صحبت میکند، آن وقت است که متوجه میشوید چرا او تا این حد جذب انزو شده است. انزو در نوجوانی از خود پرسیده بود: «من در این دنیا چه کسی میشوم؟» در آن زمان او هیچ گزینه شغلی نداشت و پدر و برادرش نیز بهتازگی فوت کرده بودند. این پیرنگ خودشکوفایی همیشه در فیلمهای مان جریان دارد. این موضوع در زندگی خود او نیز جاری است. این مردی است که چیزی نداشت و در همان اوایل مسیر حرفه خود به فراری رسید و خالق فیلمهای کلاسیک دهه 80 و 90 چون گرما و شکارچی انسان شد.
چه ویژگیای در آدام درایور، این مرد آمریکایی 39 ساله، چشم شما را گرفت و به این فکر افتادید که او میتواند نقش یک ایتالیایی 59 ساله پژمرده را بازی کند؟
نقشآفرینی او در فیلم داستان ازدواج. و بعد از آن هم سکانسی که او در لوگان خوششانس نقش یک متصدی بار را دارد. درایور یک سرباز اسبق جنگ عراق است که اکنون به عنوان متصدی بار کار میکند. او و برادرش، جیمی (چنینگ تاتوم)، سعی دارند از ورزشگاه مسابقات اتومبیلرانی شارلوت دزدی کنند. در این نقشها آن حس کمالطلبی و جاهطلبی شدید هنری او را حس کردم. او به خودش سخت میگیرد. اگر چیزی سرِ جای درستش نباشد، او خودش را زیر سؤال میبرد و این درست همان کاری است که من هم انجام میدهم. بهعلاوه، او میتواند مقابل دوربین و پشت صحنه بسیار بامزه باشد. انزو نیز شخصیت بامزهای بوده است.
آنطور که من متوجه شدم، وقتی برای اولین بار یک فراری دیدید، در مدرسه بودید؟
آن زمان در مدرسه فیلم لندن بودم. علاقه چندانی به ماشین نداشتم. اما این فراری چیز دیگری بود. آن شبیه به یک، نمیدانم، تندیس بود و بعد مثل یک هیولا به حرکت درآمد؛ وحشی، زیبا و نفیس. در آن زمان من علاقه زیادی به موتورهای موتو جیپی داشتم. وقتی موتورسواری میکنید و یاد میگیرید که آن را خیلی خوب هدایت کنید، که معمولاً این اتفاق نمیافتد. مخصوصاً اگر یکی مثل من باشید، حس آن تقریباً شبیه به حس خواب پروازی است که در 11 سالگی تجربه کردهاید. شما مسلط بر ماشین هستید. مثل داشتن یک حرکت روان و پروازگونه است.
یک دیالوگ عالی در فیلم است که در ذهنم مانده است. نقل قول میکنم؛ انزو به پسرش پیرو میگوید که اگه چیزی موفق باشد، به چشم هم خیلی زیباتر میآید.
جذابیت این اتومبیلها را دیگر چطور باید توصیف کرد؟ همیشه برای خودم سؤال بود که چرا چیزی به چشم ما زیبا میآید؟ چرا دیدن چیزی ما را به وجد میآورد؟ چرا چیزی ما را میترساند؟ من میخواهم آن ترس یا آن جذابیت را ایجاد کنم و درنتیجه باید بدانم که چطور آن را بسازم.
در صحنههای مسابقه کاملاً این حس را داریم که این ماشینها خطرناک و ناکامل هستند.
آنها وحشیاند. در یک آن میتوانند شما را بکشند. قدرت آنها بیشتر از چیزی است که ترمز بتواند آنها را کنترل کند. کافی است یک خطای کوچک رخ دهد تا نتیجه فاجعهباری به بار بیاورد.
ماشین مسابقه محصول بسیار مهم آن کمپانی بود و ماشینهای سواری در اولویت دوم قرار داشت. انزو حوالی سال 1947 ایده نبوغآمیزی داشت. هیچچیز به اندازه ماشینهای مسابقه سال گذشته بیثمر نبودند و عملاً باید آنها را به دست ذوب فلزات میسپردند. در یک نقطهای او به این فکر افتاد که مدونا پر از صنعتگران شگفتانگیز است. پس چرا نیایم و یک طراحی داخلی چرمی وارد کار نکنم و رنگآمیزی عالی روی آنها انجام ندهم؟ شاید کسی به اندازه کافی احمق باشد که آن را بخرد. چراکه شما خودرویی را میخرید که ممکن است فقط بین 5000 تا 8000 دور در دقیقه کار کند. ناچارید با دنده عوض کردن و کنترل آن این دور موتور را حفظ کنید و این به معنی رانندگی سخت است. به همین دلیل، حومهنشینانی که در دهه 60 ممکن است فراری خریده باشند، شروع به شکایت کردند که: «ماشین تند نمیرود. خراب میشود.»
وقتی شروع به مطالعه انزو فراری کردید، چه چیزی را درباره شخصیت او فهمیدید؟
انزو درباره نحوه لباس پوشیدنش، شکل نگهداشتن بندهای شلوارش، فاق بلند شلوارش و شکل شلوارش بسیار سختگیر بود. او یک وضعیت احساسی غیرقابل تعریف داشت، چراکه از نظر او مهم نبود که یک چیزی چقدر خوب است. همیشه یک چیز بدی آن گوشه کنارها هست. بنابراین، او شخصیتی بسیار دفاعی و راهبردی داشت. به همین دلیل است که او زندگینامه خود را شادیهای وحشتناک خوانده است. این به نوعی او را به یک انسان هوشیار با حس شوخطبعی رگباری تبدیل کرده است. یک جذابیتی در وجودش دارد. صحنهای از او هست که به میان جمعیت قدم میگذارد و هیچکس متوجه حضور او نمیشود. انزو عینکش را برمیدارد تا همه بتوانند او را ببینند. آن وقت مردم دور او جمع میشوند. سپس دوباره عینکش را به چشم میزند تا جذبه شخصیتیاش را حفظ کند. اینجاست که متوجه میشوید این رازآلودگی یک استراتژی است. او نمیخواهد هیچکس آنچه را در سرش میگذشت، ببیند.
بعد احساسی در فراری در یک حرکت دایرهوار است. او لینا لاردی (شایلین وودلی) را دارد که در کنارش فرزندی خارج از ازدواج را بزرگ میکند و در خانهای دیگر همسرش لورا (پنه لوپه کروز) را دارد. او خواستار تغییر این شرایط نیست. او نمیتواند تصمیم بگیرد که آیا پیرو، پسرش از لینا، نام خانوادگی فراری را داشته باشد یا نه. او میخواهد همچنان لورا از خانواده دومش بیخبر بماند، حتی اگر تمام شهر این موضوع را بدانند.
مکاشفه انزو به چشم من یک دوگانکی خاص یک مرد است. بالا بودن تعداد فشارها در زندگی او در برابر فشارها و محرکهاست. حال اگر به او بگویید این وضعیتهای ضدونقیض زندگیتان را چگونه توضیح میدهید؟ نهتنها حوصلهاش سرمیرود و به شما پاسخ نمیدهد، بلکه حتی به چیزی که درباره آن صحبت میکنید، صحه نمیگذارد. این راه و رسم زندگی است. همه ما چیزهایی را در زندگیمان داریم که در تقابل با یکدیگر هستند. این تقابلات حل نمیشوند. آنها در درامهای کهنالگویی که ما میسازیم، حل میشوند، چراکه یک روش معمول خلق دراماتیک ساختگی شخصیت، داشتن پیچیدگی کمتر است؛ او یک شخصیت پویاست، او یک شخصیت متناقض است، که در پایان فیلم این تناقضات مرتفع میشوند. این یک چیز متفاوت است. برای من انزو تجسم تصویر غولپیکری از چیزی عمیقاً انسانی است. او به لورا پایبند است. لورا او را پس زده است. این تناقضات در زندگی بیشتر ماها چطور به پایان میرسد؟ ما دور هم نشستهایم و بازی میکنیم، یا در میانه روز در حال تماشای تلویزیون هستیم و بعد ما میمیریم، بدون آنکه آن تناقضات حل شده باشند.
شما بعد از سالها سراغ ساخت این فیلم آمدید، آن هم بعد از سالها تلاش برای ساخت آن در اواسط دهه 1990؟ چرا این همه سال کار ساخته نشد؟ موضوع مربوط به محتوا یا فقط مسئله مالی بود؟
به نظرم هر دو. و اینکه به ذهنم رسیده بود که پایان داستان را با پیرو بسازم و درنهایت پایان داستان درباره سرنوشت پیرو باشد. زمانی که آن تصمیم را گرفتم، حضور او در فیلم را مهندسی معکوس کردم و آن را به عنوان یک نظام ارزشی به کار گرفتم تا درباره چگونگی کل صحنهها تصمیم بگیرم. در دهه 90 زمانی که سیدنی پولاک و من روی داستان کار میکردیم، این عنصر را نداشتیم.
پیرو فراری در پیشنمایش بود. مشخصاً فیلم را دید. آیا در ابتدای شروع کار حساسیتی در مورد نحوه به تصویر کشیدن انزو وجود داشت؟
25 سال است که پیرو را میشناسم. در طول سالیان از او میخواستم فیلمنامه را بخواند، اما او تمایلی نداشت. او به من اعتماد داشت. اینبار در مرحله پیشتولید فیلمنامه را خواند و چیزهایی برای اضافه کردن داشت. اطلاعات ارزشمند بسیار زیادی داشت، مثلاً اینکه انزو در طول زندگیاش حتی یک فنجان قهوه برای خودش درست نکرده بود. با چه لباس خوابی میخوابید. جزئیاتی را درباره رابطه او با جاکومو کوگی داشت. کوگی یکی از نزدیکترین دوستان و افراد مورد اعتماد انزو بود. نقش او را جوزپه بونیفاتی بازی میکند. انزو به طور مرتب به سلمانی میرفت و بعد به دفتر کوگی میرفت و با هم بحث میکردند و سر هم داد میزدند. بنابراین، در دومی تعبیه کرده بودند که دیگران صدای آنها را نشوند. سپس از دفتر بیرون میرفتند و باقی روز را با هم در صلح بودند.
در فیلمهای شما بهوضوح کشش قابل توجهی میان شخصیتها وجود دارد؛ چه بین دنیل دی لوییس و مادلین استو در فیلم آخرین موهیکان یا بین کالین فارل و گونگ لی در میامی وایس. در مورد آدام درایور و پنه لوپه کروز در فراری کشش احساسی میان آن دو به اندازه یک کشش عاشقانه نیست. راز این تفاوت چیست؟
رازی در کار نیست. قبل از انتخاب بازیگران دوست دارم همه چیز را درباره شخصیت بدانم و در مرحله بعد که انتخاب بازیگر است، همه چیز شهودی پیش میرود. اگر این بازیگر تجسم نقش انزو است، چه کسی باید تجسم نقش لورا باشد؟ نقطه نوسان آنها کجاست؟ پنه لوپه کروز یک نیرویی از قدرت درونی، مهارناپذیری و عصیان است. آرایشگر میآمد و موهای او را مرتب میکرد و سپس من میرفتم و آن را به هم میریختم. او بسیار زیباست و باید با چکش به سرش بزنید تا از ریخت بیفتد.
من عاشق زنان این فیلم هستم. لینا لاری یک معشوقه نیست. در نقد و بررسیهای فیلم او را با عنوان معشوقه خطاب میکنند، چراکه نمیدانند او را با چه عنوانی بخوانند. او خانواده دوم است. اوست که خانه به حساب میآید. تنها تصاویری که از انزو در آرامش کامل میبینید، زمانی است که او روی چمن در کاستل ورتو با دکمههای باز پیراهن و کراوات کج روی چمن دراز کشیده و با پیرو بازی میکند و لینا لاردی نیز در کنارشان نشسته است.
در این زمان زندگی عاطفی لورا با انزو به پایان رسیده و پسرش دینو مرده است و او غرق در دنیای فقدان پسرش است. غم او برای من این حس را داشت که در یک زندان مجازی اسیر شده است. محکومین چطور رفتار میکنند؟ وقتی در زندان روانی گیر افتادهاید، دنیا را چگونه میبینید؟ شاید او سرپا ایستاده است و در زمان حال مقابل چشم ما راه میرود، اما همه وجود او محبوس در گذشته است. او آیندهای ندارد. با توجه به اینکه او در قرن بیستم است، هیچ درمانی برای این درد وجود ندارد. مجالی برای بهبود نیست. غیرطبیعیترین چیز در دنیا از دست دادن فرزند است.
تا جایی که من میدانم، یک زمانی در فیلم فورد علیه فراری مشارکت داشتید. نسخه شما چه تفاوتی با اثر جیمز منگولد دارد؟
من فیلمنامه را با جز باترورث جلو بردم. من یک پایان واقعی برای قصه داشتم و قرار بود فیلم با مرگ کن مایلز در حین رانندگی آزمایشی به پایان برسد. از فاصله دور و بدون هیچ توضیحی صحنه تصادف او را فیلمبرداری کنیم. که از نظر من باید یا به شکل استعاری یا واقعا نشان میدادیم که کن مایلز دست به خودکشی زد. تئوری من این است که او بسیار عصبانی بود. اما به نظرم فیلم خوب بود.
شما همه حواستان را جمع میکنید که فیلم چه پیغامی را میرساند. گاهی اوقات مردم شکایت میکنند که نمیتوانند دیالوگ را بشنوند، چراکه ممکن است یک دیالوگ بیکلام باشد. اما کاملاً روشن است، چراکه گاهی اوقات لحن خیلی مهمتر از دیالوگ است.
از نظر هنری و شکل بیان باید تصمیم بگیرید که چه میخواهید. این درست مثل بازیگری است، و باید در هر صحنه متوجه انگیزه شخصیت خود باشید. باید به این توانایی رسیده باشید که بدانید چه میخواهید، و آنچه به دنبالش هستید، احتمالاً در زیرمتن باشد. فرض کنید شخصی از شما میپرسد که فلان چیز روی نقشه کجاست و شما جای آن را توضیح میدهید. اما زنی که این سؤال را از شما پرسیده، بسیار زیباست و میخواهید او را تحت تأثیر قرار دهید. در اینجا توضیح دادن فعل به حساب میآید. اما عمل واقعی تحت تأثیر قرار دادن اوست. نمیخواهید او را لمس کنید. موضوع شیوهای است که با او صحبت میکنید و هدف آشکار زیرین جلب توجه است. در مورد رساندن پیام نیز همین نکته صادق است. اگر به طور عملی تجربهای شکل نگیرد، یا کمکی به آن نکند، من شخصاً خودم هیچ علاقهای به آن ندارم. مسئله این نیست که یک اتفاق دقیقاً چطور پیش آمده است. خب که چی؟ اگر دنبال تأثیرگذار بودن هستید، باید از همه جزئیات خبر داشته باشید؛ اینکه چطور راه میرود، چطور لباس میپوشد و چطور صحبت میکند. حتی اگر شخصیت داستان یک جنایتکار است، فنجان را چطور بلند میکند. حتی روشی که یک نفر یک فنجان را بلند میکند، شخصیتش را فاش میکند. (دستش را دور لیوان میگیرد.) میدانم که مخاطبان دستکم گرفته میشوند. من در تمام زندگیام این موضوع را رصد کردهام؛ مخاطبان بیشتر از چیزی که مردم فکر میکنند، درک میکنند.
منبع: VULTURE