کورد جفرسون آمادگی دارد با هر کسی درباره داستان آمریکایی بحث کند. او میگوید این برای من یک رویاست. همه چیزی که میخواهم، این است که مردم این فیلم را با دوستانشان ببینند و درباره آن بحث کنند. جفرسون مطمئناً به آرزویش رسیده. داستان آمریکایی یک طنز پرسروصدا درباره هنر، اقتصاد و هویت است که هدفش راه انداختن بحثها و نظرات داغ است. در این فیلم جفری رایت در نقش مونک الیسون نقشآفرینی میکند؛ یک رماننویس دلزده و ناامید که خشمی خیرخواهانه راجع به اشتهای جهان ادبیات به روایت داستانهای کممایه درباره زندگی سیاهان در درونش زبانه میکشد. در اوایل فیلم، مونک در مراسم کتابخوانی سیناترا گلدن (آیسا ری)، نویسنده یک رمان پرهیاهو با عنوان «زندگی ما در گتو» شرکت میکند که جماعت آن را یک اثر پرفروش میدانند، اما مونک آن را آزاردهنده میبیند. این دوراهی برای جفرسون آشنا بود. قبل از عزیمت به هالیوود و نوشتن شوهای تلویزیونی مثل نگهبانان، مکان خوب و Master of none جفرسون روزنامهنگار بود و دائماً از او خواسته میشد درباره ترومای سیاهان بنویسد. این مشکل در هالیوود ادامه داشت. او میگوید: «حتی در جهان داستان که میتوانیم هر چیزی بنویسیم، درک محدودی از زندگی سیاهان وجود دارد.» هدف داستان آمریکایی که از روی رمانی از پرسیوال اِوِرت با عنوان Erasure (پاک کردن، زدودن) اقتباس شده، سیستمی است که زندگی سیاهان را سطحی و تکبعدی جلوه میدهد. فیلم درعینحال در ابعاد زندگی مونک کاوش میکند که اساساً دغدغه نژادی ندارد. در میانه دلهرههای پر از هرجومرج زندگی حرفهای خود، مونک باید یک مسئله پیچیده عاطفی در زندگی شخصیاش را مدیریت و توازنی در این زمینه برقرار کند؛ درحالیکه مشغول عزاداری برای وقوع یک مرگ در خانواده است، بیماری آلزایمر مادرش و تبعات سنگین مالی نگهداری از افراد مسن را نیز روی دوش خود دارد. همه اینها سببساز یک داستان پر از احساسات درباره این نکته میشود که زندگی سیاهان چگونه دربردارنده جنبههای گوناگون و پیچیده است. همانطور که مونک در بحث راجع به رمان سیناترا میگوید: «من نمیگم که این چیزها واقعی نیستن، ولی در عین حال زندگی ما خیلی بیشتر از اینهاست.»
درباره اولین باری که Erasure را خواندید، بگویید. چه چیزی در این رمان وجود داشت که سبب شد از آن اقتباس کنید؟
تمهای طنزآمیز و مسائل مرتبط با کارهای حرفهای چندین دهه در ذهن من وجود داشتهاند. در اواخر دوران حرفهایام به عنوان ژورنالیست، مقالهای با عنوان «ضربان نژاپرستی» نوشتم. این مقاله درباره این بود که چگونه در فعالیت روزنامهنگاریام به نقطهای رسیده بودم که به شکل هفتگی مردم به من میگفتند: آیا نمیخواهی درباره کشته شدن تریوون مارتین بنویسی؟ آیا نمیخواهی درباره کشته شدن مایک براون بنویسی؟ این از منظر خلاقیت غیرالهامبخش و ناخوشایند بود. سپس وقتی وارد صنعت فیلم و تلویزیون شدم، مردم از من سؤال میکردند: نمیخواهی فیلمی درباره کشته شدن یک نوجوان به دست پلیس بنویسی؟ نمیخواهی فیلمی درباره یک برده بنویسی؟ حتی در جهان داستان هم که میتوانید هر چیزی بنویسید، درک محدودی راجع به چگونگی زندگی سیاهان وجود دارد. آنها چیزهایی بودند که چند دهه در ذهن داشتم. در صدر همه اینها دو برادر بزرگتر از خودم داشتم. رابطه ما سه نفر با هم شبیه رابطهای است که در Erasure وجود داشت؛ گاهی اوقات به هم نزدیکتر و گاهی اوقات بسیار دور از هم. ما در عین حال پدری ازخودراضی مثل چیزی که در کتاب توصیف شده، داریم. مادر من از آلزایمر فوت نکرد، اما حدود هشت سال قبل و زمانی که برای مراقبت از او در اواخر عمرش به خانه برگشتم، در اثر ابتلا به سرطان درگذشت. برایم بسیار عجیب بود که زندگی مونک چقدر شبیه زندگی من است. تقریباً به محض اینکه شروع به خواندن رمان کردم، میخواستم از آن اقتباس کنم. حتی صدای جفری رایت را در سرم میشنیدم. اینگونه بود که از همان ابتدا درباره نقشآفرینی او در فیلم فکر میکردم.
از صفاتی که برای توصیف کتاب سیناترا مورد استفاده قرار میگیرد تا چاپلوسی ناشر مونک، طنز فیلم درباره صنعت چاپ کتاب همواره در مرکز توجه قرار دارد. برای به نمایش گذاشتن دقیق و معتبر صنعت چاپ چقدر تلاش کردید؟
برخی از آنها تجربیات زنده بودند. من هیچگاه به طور مستقیم در صنعت چاپ کار نکردم، اما رسانه نیویورک همجوار من است. از دوران روزنامهنگاری یک کارگزار کتاب دارم که درباره کتابهایی که احتمالاً مینویسم، با هم بحث میکردیم. وقتی روی فیلمنامه کار میکردم، ریویوی کتاب را خواندم و متوجه شدم کلمات مشابهی در آن جریان دارد. به ریویوهای فیلمها- زبانی که مردم برای ستایش از برخی فیلمها استفاده میکردند و نمیکردند- هم نگاه کردم. بهدقت به شیوهای که مردم درباره هنر حرف میزنند، نگاه کردم؛ چطور آن را میفروشند، چطور آن را بازاریابی میکنند، برای واداشتن مردم به خرید آن به چه چیزهایی متوسل میشوند.
آن خط عالی یادم آمد که سیناترا میگوید: «این کتابی است که منتقدان آن را مهم و لازم میدانند.» اما از کتابی که «خوب نوشته شده» باشد، استفاده نمیکند.
دقیقاً. در عین حال با افرادی که در جهان کتاب کار کرده و کتابهایی چاپ کردهاند، صحبت کردم؛ افرادی که در صنعت چاپ کار کردند، به من گفتند که این فیلم از منظر تجربه خودشان کاملاً دقیق و موثق است. اینکه فیلم دقیق و موثق است، من را خوشحال و غمگین میکند. خوشحال برای اینکه آن را منطبق با واقعیت تصویر کردم و غمگین به خاطر اینکه درحقیقت چه چیزی در جهان میگذرد.
چگونه موفق شدید توازنی بین خلق یک ساتیر که واقعی بود، اما احمقانه یا مسخره جلوه نمیکند، ایجاد کنید؟
قصدم ساخت یک ساتیر بود، اما نمیخواستم یک کمدی فارِس بسازم. این میتواند مثالی عالی باشد: صحنهای که مونک به ناشر میگوید میخواهد عنوان کتاب را به F*** تغییر دهید، یادتان هست؟ میریام شور و مایکل سیریل گریتون که شخصیتهای انتشاراتی را بازی میکنند، بداههپردازهای فوقالعادهای هستند. برای آن صحنه چیزی ننوشته بودم. بنابراین، روز فیلمبرداری گفتم: «بیایین مکالمه شما رو فیلمبرداری کنیم. بیایین درباره بداههپردازی شما برای گفتن این کلمه حرف بزنیم.» آنها شگفتانگیز بودند. یکجایی میریام گفت: «این خطرناکه، ولی به شیوه یک فرد سیاهپوست خطرناکه، که خوبه.» سپس مشغول مونتاژ فیلم شدیم و زمانی که به آن صحنه نگاه کردیم، متوجه شدیم این فیلم ما نیست. این کار فیلم را از ساتیر به سمت فارِس میبرد، چون خیلی احمقانه است. فرایند مونتاژ جایی بود که لحن واقعی فیلم را پیدا کردیم. ما میخواستیم این فیلم ساتریریک باشد، اما احمقانه نباشد. واقعاً فکر میکنم ما چیز درستی را مجسم کردیم، چون بخش اعظمی از چیزهایی که در فیلم وجود دارد، میتواند اتفاق بیفتد. سه ماه قبل از اینکه Erasure را پیدا کنم، یادداشتی فیلمنامهای از یکی از مدیران اجرایی گرفتم که توصیه میکرد باید کاراکتر را سیاهتر کنم. اگر این توصیه را در داستان آمریکایی منظور میکردم، خیلی خوب جواب میداد و با آن منطبق میشد؛ چیزهایی که مردم فکر میکنند بسیار اغراقآمیز و فارِس هستند. اگر واقعاً در برخی از این میتینگها حضور پیدا کنند، غافلگیر خواهند شد. با رنگینپوستان زیادی صحبت کردهام که میگویند: «میدونم که شما بهش میگین ساتیر، اما برای من مثل یک مستنده.»
یکی از صحنههای مورد علاقه من در فیلم جایی است که مونک را در حال نوشتن در دفتر کارش نشان میدهد. کاراکترهای او ظاهر میشوند و صحنهای که در حال نوشتن است، جلوی چشمش بازی میکنند. چگونه تصمیم گرفتید عمل خلاقانهای مثل این را نمایش دهید؟
میدانستم نیاز دارم این صحنه را به شکلی نشان دهم که باعث شود مخاطب به آن تکیه کرده و داستان را دنبال کند. همه ما صحنهای را دیدهایم که یک نویسنده با عصبانیت روی صفحه کلید ضربه میزند، سپس جرعهای قهوه مینوشد و دوباره سر کارش برمیگردد. این شیوهای است که شما کسی را که بهشدت مشغول نوشتن است، نمایش میدهید. ولی با خودم فکر کردم نمیتوانیم آن را بدین شکل نشان دهیم، چون احمقانه و تکراری است و نمیتواند مخاطب را به فکر وادارد. بنابراین، چرا کاری نکنیم تا این کاراکترها درست پیش چشم او نمایان شوند؟ وقتی این صحنه را مینوشتم، زبان انتخابیام بسیار احمقانه بود. باید به اندازهای مسخره میبود که هر کسی بتواند بفهمد این کتاب چقدر احمقانه و ساختگی است. ما کیث دیوید و اوکیهریته اوناداون را داشتیم که هر دو بازیگران فوقالعادهای هستند. ناگهان این صحنه دیگر احمقانه نبود. آنها طوری صحنه را اجرا کردند که انگار این کتاب خوبی است. من عاشق کاری که آنها کردند، هستم؛ یکهو از خودتان میپرسید آیا این کتاب خوبی است یا نه؛ نشانهای از اینکه کتابی تا این حد مسخره میتواند به یک موفقیت بزرگ بدل شود.
یکی دیگر از صحنههای مورد علاقه من مربوط به پایان فیلم است؛ جایی که سیناترا به خاطر قضاوتش درباره برخی از داستانهای خاص و تجربیات سیاهان از او انتقاد میکند. آن صحنه حقیقتاً کل فیلم را کنار هم قرار میدهد، اما در کتاب وجود ندارد. چرا افزودن این صحنه برایتان مهم بود؟
زمانی که جفری و من برای بحث درباره فیلمنامه کنار هم نشستیم، یکی از اولین چیزهایی که او گفت، این بود: «من میخواهم مطمئن شوم که تو علاقهای به سیاستهای ملاحظهکارانه نداری.» هر دوی ما علاقهای به داستانی درباره اینکه سیاهان چطور باید در مقابل سفیدپوستان رفتار مناسبی داشته باشند و باید از روش زندگیشان شرمگین باشند، نداشتیم. این پرسش او من را بیش از پیش مطمئن کرد که او آدم مناسب این کار است، چون این چیزی بود که قبلاً به آن فکر کرده بودم. من نمیخواستم داستان شبیه یک سخنرانی پندآموز و انتقادی باشد. نمیخواستم سیاه بودن، هنر یا هنر سیاهان را نظم و نسق دهم، یا کنترل کنم. این صحنه را بسیار دوست دارم، چون توپ را توی زمین مونک میاندازد. امیدوارم مخاطبانی که فریب این ایده را خوردهاند که سیناترا شخصیت منفی و مونک قهرمان صلیبی است، به این نکته پی ببرند. مونک ناگهان با این فرد صحبت میکند و ما متوجه میشویم او درواقع آدم متفکری است و حسابشده عمل میکند. او نیرومند و استوار است. در صدر همه اینها، ما متوجه میشویم که مونک حتی کتاب او را نخوانده است. اظهارنظر او بسیار مغرورانه است. «من آن را نخواندم، اما این نظرات را دربارهاش دارم.» چیز دیگری که درباره این صحنه دوست دارم، این است که نمیدانم با چه کسی بیشتر موافقم. گاهی اوقات بیشتر با مونک و گاهی اوقات بیشتر با سیناترا موافقم. این همان چیزی است که آن را به یک صحنه جذاب بدل میسازد. در این صحنه سیناترا به نکتهای اشاره میکند که یک لحظه رشد واقعی در سفر من به مثابه یک فرد خلاق بود. من قبلاً آدمی بودم که اعتقاد داشتم: «چرا این آدم چنین هنری خلق میکند؟ این هنری احمقانه است و به من توهین میکند؛ نهفقط به خاطر اینکه به آنها اجازه داده میشود آن را تولید کنند، بلکه به این دلیل که برای انجام آن پول هنگفتی هم دریافت میکنند.» سپس یک روز بیدار و متوجه شدم چیزی در نگاه من به هنر برای همیشه تغییر کرده است. آدمهایی مثل سیناترا هنر را در سیستمها و مؤسساتی تولید میکنند که قبل از تولد آنها وجود داشته است. کاری که او میکند، بازتابی از پارامترهایی است که او و هنرمندانی مثل او را احاطه کرده است. بنابراین، پرسیدن اینکه چرا هنرمندان نوع خاصی از هنر را تولید میکنند، درواقع پرسیدن یک سؤال کوچک است. سؤال بزرگتر و مهمتر این است: چرا آدمهایی که شرایط لازم برای خلق این نوع آثار هنری را فراهم میکنند، تا این حد علاقه دارند بارها و بارها برای همان نوع هنر تکراری پول پرداخت کنند؟ چرا آنها سال از پس سال و قرن از پس قرن به روایت داستانهای شبیه به هم علاقه دارند؟ خلق هنر کار دشواری است و من در حدی نیستم که از کسی به خاطر کسب درآمد از آن انتقاد کنم. اما چرا سیناترا مجبور است در سیستمی حضور داشته باشد که هنری که خلق میکند، هنری است که میفروشد؟
در عین حال مایلم درباره بُعدی از این فیلم که به زندگی خانوادگی مونک و تمام پیچیدگیهای عاطفی آن میپردازد، صحبت کنم. در لایه زیرین داستانی که زندگی حرفهای مونک را روایت میکند، یک داستان زیبای دیگر راجع به یک خانواده ویرانشده که زخمها و آلام طولانیمدتی را در ارتباط با یکدیگر از سر گذراندهاند، وجود دارد. برای شما، این صحنهها چه چیزی را به داستان اضافه میکردند؟
میدانید، مردم تلاش میکردند من را قانع کنند که برخی از آن صحنهها را درآورم؛ صحنههایی مثل عروسی لورین و مینارد. من از پسزمینهای تلویزیونی میآیم؛ جایی که تعهد و الزامی واقعی درباره کاراکترها وجود دارد. چون شما مدت زمان زیادی را با این مردم سپری کردهاید، برای کشف دینامیسم روابط بین آنها و اینکه در سطح انسانی چه ویژگیهایی دارند، ساعتها و ساعتها فرصت دارید. این یک زمینه غنیتری فراهم میکند. مشکل فیلمها این است که ما فقط دو ساعت زمان داریم. بنابراین، وقتی شروع به کشف و کاوش زندگی آدمها میکنید، نمیتوانید این مجاورتها و خطوط تماس را داشته باشید. اما برای من، بسیار مهم بود که این کاراکترها را از یاد نبریم و کاری کنیم که آنها حسی زنده و واقعی داشته باشند. در یک سوی فیلم، شما صنعتی دارید که زندگی سیاهان را تکبُعدی و تخت میکند؛ ترسیم سیاهپوستان به عنوان یک گروه تکبُعدی با فقط یک نوع شیوه زندگی و مجموعهای واحد از داستانهای مناسب حال آنها. در سوی دیگر فیلم، ما با نمایش یک خانواده پیچیده که نشان میدهد در یک خانواده سیاهپوست تنوع وجود دارد، این دو را پهلوی هم قرار دادیم. ایدهای وجود دارد که شما فقط یک فرد سیاهپوست را در اتاقی بگذارید و بگویید: «ما در اینجا دیدگاه کل سیاهپوستان را داریم.» اما نه، چنین نیست. شما هرگز نمیگویید: «این فرد سفیدپوست تجسم افکار کل سفیدان است.» در صدر اینها برایم مهم بود که به این هنرپیشههای سیاهپوست کاراکترهای کاملاً زنده ببخشم. اغلب فیلمها به کاراکترهایی مثل لورین و مینارد مدت زمان کافی نمیدهند. آنها آنجا هستند تا فقط دیالوگهای نمایشی بگویند و بعد از آن، دیگر هرگز آنها را نمیبینیم. مردم دائماً به من میگویند: «این بازیگران را از کجا آوردی؟ این اولین فیلم تو است و هیچ پولی نداشتی.» چیزی که به آنها میگویم، این است: «ببینید وقتی به هنرپیشههای سیاهپوست نقشهای واقعی میدهید، چه اتفاقی میافتد.» دلیل اینکه توانستم این گروه هنرپیشههای شگرف را دستوپا کنم، این بود که میتوانستم نقشهای واقعی برایشان بنویسم. از طریق این کاراکترها، شما متوجه میشوید وقتی مونک میگوید سیاهپوستان چیزی بیش از اعضای گروههای تبهکار و بردهها هستند، برای چه چیزی میجنگد. اینها آدمهای بدون نقطهضعف یا دشواری و تروما نیستند. ترومای سیاهپوستان تنها به آزار و اذیت به دست پلیس، یا ترومای بردهداری، یا کسی که صلیبی را روی چمن خانهتان به آتش میکشد، محدود نمیشود. گاهی اوقات فقط این است که «مادرم آلزایمر دارد و در عین حال مجبورم با تمام این مشکلات و گرفتاریهایی که در محل کارم با آنها مواجهم، دستوپنجه نرم کنم.» اینچنین نیست که ترومایی در فیلم وجود نداشته باشد. اما برایم مهم بود اتفاقات عادی و معمولی انسان را نمایش دهم. فکر میکنم یکی از دلایلی که چرا این بازیگران برای بازی در این فیلم هیجانزده بودند، این بود که نقشهای واقعی به آنها داده شده بود که فقط در این خلاصه نمیشد که «باید بیچاره و گریان باشم، چون پلیسها پسر نوجوانم را کشتند».
این با زندگی واقعی مطابقت دارد. هیچگاه یک چیز یکهو اتفاق نمیافتد. همیشه همه چیز یکهو اتفاق میافتد.
دقیقاً. من فقط میخواستم فیلمم شبیه زندگی واقعی باشد. اگر زندگی شخصی من یک فاجعه واقعی باشد، زندگی حرفهایام متوقف نمیشود و برعکس، همه چیز یکهو اتفاق میافتد و شما باید با آن کنار بیایید.
منبع: esquire. com