بحث نژاد و قومیت در تاریخ سینما سابقهای طولانی دارد. حال میخواهد این سابقه مربوط به فیلمهایی درباره سیاهان باشد، یا سرخپوستان و اساساً هر نژاد دیگر. حتی به عقیده نظریهپردازان ساختارشکن وقتی داریم از واژههای متمایزکننده نظیر سرخ و سیاه استفاده میکنیم، یعنی ما نیز تحت سیطره گفتمان قدرت داریم به سویههای نژادپرستانه متوسل میشویم. در این نوشته نیز نمیخواهیم شمار این فیلمها را سیاهه کنیم، بلکه قصد داریم مسائل نژادی و قومیتی را از دریچه دال سیال در فیلمنامه برنده اسکارِ داستان آمریکایی مورد بحث قرار دهیم. ادبیات و بازتعریف برخی از مفاهیم اولین نقطه اتکا و موضع انتقادیای است که داستان آمریکایی به آن میپردازد. شروع فیلم همراه است با مشاجره شخصیت اصلی، مانک در مقام یک معلم با یکی از شاگردانش بر سر خواندن بخشی از ادبیات جنوب آمریکا. دانشآموز وقتی با عبارت کاکاسیاه مصنوعی در متن مواجه میشود، مانک را مورد مؤاخذه قرار میدهد که چرا اصلاً باید چنین متنهایی در کلاس خوانده شود. مانک در دفاع از عملکرد خود میگوید که خواندن چنین متنهایی واجب است. دانشآموز نیز به نشانه اعتراض کلاس را ترک میکند. علت این رفتار مانک در بدو امر مشخص نمیشود و در ظاهر اینطور به نظر میرسد که مانک نیز همسو با گفتمان قدرت قصد تبعیت از شرایطی را دارد که سفیدپوستان حاکم کردهاند. بلافاصله در صحنه بعد متوجه میشویم که او سه سال است که اثر جدیدی ننوشته و ۹ انتشاراتی تازهترین اثر او را رد کردهاند. درواقع، این حرکت مانک نشان میدهد که او کنشی بر ضد نظام حاکم از خود نشان داده و بدین طریق دست به اعتراض زده است. بااینحال، چرا در صحنه ابتدایی مانک تأکید میکند که ادبیات تحقیرآمیز مربوط به سیاهان را باید سر کلاس خواند؟ پاسخ تا پایان نوشته به تعویق خواهد افتاد، اما باید دانست که این مسئله به گذار تاریخی و مسئله دال سیال مربوط است. استوارت هال تأکید میکند که هویت نژادی هیچوقت ثابت و پایدار نیست و در طول زمان پیوسته تغییر میکند و از همینرو، آن را یک دال سیال مینامد. مردم به طور طبیعی میکوشند اشیا و آدمها را دستهبندی کنند و کنار هم قرار دهند. اما عمل دستهبندی تأکید میکند که با بعضی از مردم به شیوهای و با بعضی دیگر به شیوهای دیگر رفتار شود. این دستهبندیِ مردم به طبقه فرودست و فرادست، راهی برای حفظ نظم اجتماعیِ موجود تلقی میشود. هال مدعی است تا زمانی که این مرزبندیها و محدودههای دستهبندی مورد چالش قرار نگیرد، جامعه نمیتواند از مشکل نژادپرستی خلاص شود. این مرزبندی مورد تأکید داستان آمریکایی است. انتشاراتیها که مدیرانشان تعدادی سفیدپوستاند، کتابهایی را از سیاهپوستان میخواهند که طبق کلیشههای رایج باشد، تا به این ترتیب، همواره این مرز بین سفید و سیاه برقرار باشد. اتفاقاً در این زمینه سینتارا گولدن به عنوان نویسندهای معرفی میشود که با کتاب کلیشهای ما در پایین شهر زندگی میکنیم با اقبال زیادی از سوی مردم مواجه شده است، چراکه گفتمان حاکم را ترویج کرده است.
مانک اما در مخالفت با این جریان حاضر نیست اثری بنویسد که مطابق با هنجارهای تثبیتشده باشد، بلکه قصد دارد هر طوری هست، اثر مورد تأیید خودش را به چاپ برساند. بااینحال، نهتنها موفق نمیشود، بلکه حاکمیت به طرز دیگری او را به طرف مرز مشخصشده هل میدهد. در این راستا، کافی است صحنهای را به خاطر آورید که مانک با مراجعه به کتابفروشی، کتابش را در دسته اسطورهشناسی نمییابد و پس از مراجعه به مسئول مدنظر کتابهایش را در شاخه نویسندگان آمریکایی آفریقاییتبار پیدا میکند. این مسئله بهوضوح همان خطکشیهای یادشده را زنهار میدهد. مرگ خواهر مانک، لیسا، معادلات را تغییر میدهد و هزینههای زیاد نگهداری از مادرِ مبتلا به آلزایمر در ضمن بیمبالاتی برادر مانک را کمکم به سمت تصمیم مهمش در نقطه عطف اول فیلمنامه سوق میدهد. مانک با اسم مستعار استگ داستانی مینویسد که خوشایند عموم باشد. طبق یک تعریف کلیشهای، سیاهپوست یعنی بدن ورزیده، مهارت ورزشی، حالات چهره و حرکات بدن بهشدت گویا، فاقد هوش، بدون فکر و تمایل به رفتارهای خشن و همچنین عناصر ثابت داستانهای اینچنینی پدر بیعار، رپرِ جویای نام و مصرف شدید کراک. با اینکه مانک میداند نژاد به عنوان دال امر ثابتی نیست و درنتیجه دستهبندی نژادی بیفایده و پوچ است، دست به نوشتن چنین اثری میزند. این مسئله که هویتهای نژادی فراز و فرودهای زیادی را در طول تاریخ پشت سر گذاشتهاند و به این نقطه از تاریخ رسیدهاند که دیگر تفاوت چندانی به لحاظ درک و استدلال عقلانی میان این افراد نیست، همان مسئلهای است که داستان آمریکایی به نقدش میپردازد، چراکه رفتار و تفاوتهای نژادی را باید در چهارچوب واقعیتهای بحثانگیز و استدلالی درک کرد، نه الزاماً در چهارچوب ژنتیک و بیولوژیک. این دال سیال در خصوص خود سیاهان و به لحاظ یک موضوع دروننژادی نیز مطرح است. کافی است در این رابطه به پیرنگ فرعی کلیفورد، برادر مانک، اشاره کنیم. در داستان مربوط به او که اقلیت است ـ یعنی به واسطه سیاه بودن از محدودیت برخوردار است و در اقلیت است ـ در گذشته از سوی پدر خود طرد شده است. اما با گذشت زمان در جامعه پذیرفته شده و همسو با دیگر نژادها محدودیتهایش رفع شده است. حتی خانواده نیز که در گذشته او را نپذیرفتهاند، اکنون هویتش را به طور غیررسمی میپذیرند.
مخالفت با کلیشهها در ساختار داستانی داستان آمریکایی نیز وجود دارد. با مطالعه کلی فیلمهای تاریخ سینما و رجوع به آثاری با محوریت نژاد به چند کلیشه تثبیتشده میرسیم. دانلد بوگل، محقق حوزه نژاد، سیر تاریخ سینما را در پرداختن به مسائل نژادی در پنج کلیشه اصلی خلاصه کرده است؛ تام، راکون، مولاتو، مامی و باک. هر کدام از این کلیشهها تعریفی دارد که شخصیت برآمده از آن، ریشهای ادبی دارد و مربوط به نویسندگان مشهور تاریخ ادبیات است. تام به برده خوشحالِ در حال خدمت از سفیدپوستان در کلبه عمو تم اشاره دارد که هرگز علیه ارباب سفیدش کاری انجام نمیدهد. مامی زن مقتدری است که خدمتکار خانه سفیدهاست و از بچههای آنها نگهداری میکند. مولاتو که نژادی دورگه است، درصدد پنهان کردن نژاد سیاه و عیان کردن نژاد برتر یعنی سفید است. (منظور در گفتمان مذکور این داستانهاست.) راکون خدمتکار مرد تنبلی است که ارباب سفید خود را میخنداند و درنهایت باک شمایل یک سیاهپوست متجاوز و وحشی است. در تمام این کلیشههای تثبیتشده فرد سیاهپوست تحت سیطره سفیدپوست است. حال داستان آمریکایی این مسئله را از طریق شخصیت لورین کلیشهزدایی کرده است. اینبار لورین به عنوان یک خدمتکار سیاهپوست در خدمت سفیدها نیست و وظیفهاش مراقبت از مادر و ضبط و ربط امور خانه است. او بهوضوح شخصیتی است بر ضد کلیشه مامی. همچنین بار دیگر در بحث دال سیال این موضوع روشن میشود که سیاهان نیز در جامعه جایگاهی پیدا کردهاند که میتوانند برای خود خدمتکار برگزینند. البته مواجهه با چنین شخصی نیز متفاوت از آثار کلیشهای و به شکلی انسانی است. کلیشهزدایی در داستان آمریکایی محدود به شخصیت لورین نیست و «جا زدن در نقش دیگران» را نیز در بر میگیرد. منظور از «جا زدن» در اینجا این است که شخصی میکوشد میراث فرهنگی یا بیولوژیک خود را پنهان کرده و وانمود کند عضوی از گروه اکثریت و مسلط جامعه (سفیدپوست، مسیحی) است. کلیشههای اینچنینی در فیلمهایی نظیر پینکی و یاقوت کبود دیده میشود. این کلیشهزدایی زمانی در فیلم داستان آمریکایی رخ میدهد که مانک خودش را به جای استگ جا میزند. یعنی نه به جای یک سفیدپوست، بلکه به جای یک سیاهپوست دیگر که اتفاقاً فراری است و شخصیتش با مانک تفاوت زیادی دارد. با این تغییر نقش، در زیرمتن این موضوع مطرح است که سطح اقبال عمومی تا چه حد نازل شده است که یک داستان حتماً باید از سوی یک آدم بزهکار و تفکراتش نوشته شود تا مورد اقبال عمومی قرار گیرد و جایی برای شخصی مثل مانک که استادی بنام و دغدغهمند است، نیست.
با توجه به تمام مسائل گفتهشده، سطح دیگری از گفتمان انتقادی داستان آمریکایی مربوط به نهاد روشنفکری آمریکاست. چند روشنفکر از سوی مسئول یک نشر از نقاط مختلف کشور با هم جلسات آنلاین برگزار میکنند تا به بهترین اثر ادبی سال جایزه دهند. در این فرایند کتابهای متعددی به دست هیئت داوران میرسد و اثر استگ نیز به طور ناخواسته و بدون اطلاع مانک نزد داوران ارسال میشود که اتفاقاً یکی از داورها خودِ مانک است. در سلسله جلساتی که در این رابطه برگزار میشود، بعد از حذف کتابهای متعدد و جمعبندی نهایی، با وجود مخالفتهای مانک و سینتارا گولدن کتاب استگ به عنوان اثر برگزیده مطرح میشود. در یکی از این جلسات پایانی استگ رو به سینتارا میگوید که به نظرش مشکل اصلی کتاب استگ چیست؟ سینتارا در پاسخ میگوید: «به نظرم کتاب روح نداشت.» درواقع، سینتارا با پاسخ خود بهدرستی این نکته را یادآور میشود که چون اثر استگ کاملاً تخیلی و بدون تجربه زیسته است، طبیعتاً فاقد حسوحال است. اما سینتارا زمانی که نظر مانک را درباره کتاب خودش یعنی در جنوب شهر زندگی میکنیم میپرسد، انتقاد جدیتری به این دست کتابها وارد میشود. مانک در پاسخ میگوید که کتاب سینتارا را نخوانده، اما به نظرش مهمترین اشکال این کتابها این است که داستان زندگی سیاهان را به آنچه در پیرنگهایشان میآید، تقلیل میدهند. یعنی همان کلیشههای یادشده. این هوشمندی در پاسخ دادن باعث تعمیم پیدا کردن یک اصل و محدود نماندنش در حد یک اثر میشود. اما نقد بزرگتری که این فرایند طی میکند، نقد به جریان روشنفکری و کتابخوان آمریکایی است که علیرغم شعارهایش مبنی بر حمایت از نویسندگان دغدغهمند، سلیقهاش تا حدی نزول کرده که همان اراجیف بازاری را بر آثار شایسته ترجیح میدهد. درواقع، نابودی یک اجتماع با سقوط سطح فرهنگی رخ میدهد. برای همین هم است که وقتی مانک کتابش به چاپ میرسد و بعدتر وقتی یک پایان مسخره برای فیلمنامه پیشنهاد میدهد، به لحاظ درونی خوشحال نمیشود، چون چیزی درونش از بین رفته که گویای وضعیت بیرونی اجتماع و تنزل سطح فرهنگی است.
به طور کلی، از آنجا که صنعت سینما هنوز بر کلیشهسازی متکی است، مسائل نژادی و قومی هنگام خوانش فیلم اهمیت زیادی پیدا میکنند. کلیشهسازی تا حدودی به خاطر محدودیت زمانی فیلمهای سینمایی است و کمک میکند تماشاگر بهسرعت با شخصیت مورد نظر ارتباط برقرار کند. بااینحال، فیلمساز باید مراقب باشد در دام سلسله مراتب قدرت نیفتد، چون سبب ارائه شخصیتهای دوبعدی و نتیجهگیریهای قطعی میشود. از اینرو، فیلمی نظیر داستان آمریکایی واجد ارزش میشود. ابتدا به دلیل آنکه بر ضد این کلیشهها قیام میکند و بعد قادر است با کاربرد عملی دال سیال عدم این تفاوتها را نشان دهد. همچنین شخصیت اصلی و کاراکترهای فرعیاش را بدون در نظر گرفتن ویژگیهای بیولوژیکیشان مطرح میکند و حتی در پایان نیز به دام نتیجهگیریهای قطعی نمیافتد. در نظر گرفتن سه پایان برای داستان ذهنی مانک هم که اینک قرار است دربارهاش فیلم ساخته شود، به همین علت است.
* در بخشهایی از نوشته به منبع زیر مراجعه شده است:
Hall, S. (1997), the Floating Signifier: Northampton, MA: Media Education Foundation.