با نظر به برخی ایرادات در فیلمنامه سینمایی مست عشق، اینگونه به نظر میرسد که از همان ابتدای کار تولیدکنندگان سریال برای نسخه سینمایی این اثر برنامه منسجمی نداشتهاند و نسخهای که اکنون روی پرده است، محصول اتاق تدوین باشد. اما هرچه باشد، این فرامتن باید مستقل از حدسیات و حتی یقینهای ما به مثابه یک فیلمنامه کامل، با توجه به ملاحظات و اصول فیلمنامهنویسی سینمایی نقد و بررسی شود. به نظر میرسد بیش و پیش از هرچه، مسئله اصلی فیلمنامه مست عشق گم بودن تکلیفش با شخصیت اصلی است. به این ترتیب که فیلمنامه با مولانا شروع میشود، با شمس و علاءالدین ادامه مییابد و با اسکندر به پایان میرسد. به همین دلیل مضمون مرکزی و معنای نهایی اثر بلاتکلیف است.
داستان مجموعه وقایعی است که یا شخصیتها – و در رأس آنها شخصیت اصلی- آنها را رقم میزنند، یا آن وقایع بر شخصیتها واقع میشوند. ساختار داستان با توجه به شخصیت اصلی، نظم معناداری را ارائه میکند که برانگیزاننده عواطفی خاص و مولد معنایی ویژه است. شخصیت اصلی عنصری است که حوادث داستان، مضمون مرکزی و درنهایت، معنای اثر حول آن شکل میگیرد. به این ترتیب، همه نقاط اساسی فیلمنامه با توجه به شخصیت اصلی قابل توضیح هستند. حادثه محرک نقطه برخورد است، اتفاقی است که نظم مثبت یا منفی ابتدایی زندگی شخصیت را متزلزل میکند. نقطه عطف اول جایی است که جهان اولیه شخصیت فرومیریزد و او برای بازیابی نظم و برآورده کردن نیازهای خودآگاه و ناخودآگاهش دست به عمل میزند. نقطه عطف دوم مانند نقطه عطف اول، یک تغییر عمده و تغییر مسیر در جهت حرکت شخصیت است. تا اینکه در نقطه اوج، شدیدترین کنش شخصیت از او سر میزند و با شکست یا پیروزی او در مسیر نیل به اهداف درونی و بیرونیاش، نظمی جدید در جهان داستان حاکم میشود. درواقع، ساختار داستان، شخصیت را تعین میبخشد و شخصیت تعیینکننده ساختار داستان است. بنابراین، ابهام در شناخت شخصیت اصلی میتواند منجر به سردرگمی مخاطب شود. در این یادداشت با بررسی شخصیتهای محوری فیلمنامه مست عشق، نقص اساسی آن، که بلاتکلیفی در تعیین شخصیت اصلی است، مورد نقد و بررسی قرار میگیرد.
مولانا
پس از مقدمه فیلمنامه، مولانا به عنوان شخصیت اصلی معرفی میشود. او فقیه و واعظ مشهوری است که جلسات درسش مورد استقبال شاگردان و طلاب بسیاری است. در صحنهای در ابتدای فیلمنامه که مربوط به آماده شدن مولانا در خانهاش برای رفتن به کلاس درس است، در گفتوگوی او با همسر و فرزندانش، نیاز شخصیتی او معرفی میشود. مولانا به اهل خانه میگوید رغبتی به درس دادن ندارد و گویی قفلی بر دلش زدهاند. پس از این صحنه، مولانا برای نخستین بار با شمس ملاقات میکند؛ صحنهای که به نظر میرسد قرار است برطرفکننده نیاز درونی مولانا باشد. شمس در جلسات درس مولانا اخلال ایجاد میکند و جهانش را به هم میریزد. اما جایی که باید نقطه عطف اول فرابرسد و نقطهای بیبازگشت در داستان رقم بخورد، ناگهان شخصیتهای دیگر به مسئله فیلمنامه تبدیل میشوند و مولانا فراموش میشود. با توجه به داستان، سیر مولانا به این ترتیب است که او ابتدا با شمس مواجه میشود، سپس پس از چلهنشینی با شمس تحت تأثیر شخصیت او قرار میگیرد و درنتیجه، به یک صوفی ملامتی تبدیل میشود. در واکنش به این اتفاقات، اهل قونیه، شاگردان و خانواده مولانا برای او و شمس مشکلاتی را به وجود میآورند. مولانا همزمان با دستوپنجه نرم کردن با این مشکلات، با راهنمایی شمس به مدارج عرفانی بالا میرسد تا اینکه در نقطه عطف دوم، شمس ناپدید میشود. درنهایت، مولانا در نقطه بحرانی به این نتیجه میرسد که شمس تنها شعاعی از نور حق بوده و نهایت سلوک عبور از شمس است. این سیر تنها تا مواجهه مولانا با شمس حفظ میشود. نقطه عطف دوم- بر اساس شخصیت مولانا- در دقیقه 40، نقطه عطف اول در دقیقه 95 و نقطه اوج در دقیقه 86 رقم میخورد. هرچند انتظار این نیست که همه وقایع پشت سر هم اتفاق بیفتد و به قول گدار فیلمنامه باید ابتدا، میانه و پایان داشته باشد، اما نه لزوماً به همین ترتیب، بااینحال، با توجه به تعدد شخصیتها، وقایع و مضامین، این میزان از بههمریختگی روایی تماشاگر را دچار تشویش میکند. علاوه بر این، مولانا در هر سه نقطه عطف مربوط به خود منفعل است. درواقع، نمیتوان با توجه به کنشهای مولانا در نقاط عطف به شناخت بیشتری از او و شخصیتش رسید. در نقطه عطف اول او در انتهای یک گفتوگو به شمس ایمان میآورد، در نقطه عطف دوم خبر کشته شدن شمس را برایش میآورند و در نقطه عطف سوم (اوج) نیز ماجرا با گرفتن انگشتر شمس و چند قطره اشک فیصله مییابد. درواقع، به جای آنکه نقاط عطف حول شخصیت اصلی کنشمحور پرداخته شوند، در قالب دیالوگ پیش میروند و به جای شدیدتر شدن، مرتب از شدتشان کاسته میشود و به این ترتیب، شخصیت مولانا بسیار منفعل جلوه میکند. بنابراین، مولانا از طرفی به دلیل انفعالش در سیر وقایع و از سوی دیگر، به دلیل کمرنگ شدن سیر حوادث در نسبت با او، ویژگیهای شخصیت اصلی یک فیلمنامه سینمایی را ندارد.
شمس
داستانها در مقدمه یا دارای نظم مثبتی هستند که آنتاگونیست آن را بر هم میزند، یا نظم منفیای دارند که قهرمان با کنشگریاش درصدد از میان برداشتن آن برمیآید. داستان مست عشق بر محور شخصیت شمس، از نوع دوم است. با توجه به شخصیت شمس که عارفی واصل است، کشمکش درونی خاصی در شخصیت او دیده نمیشود. کشمکش او بیرونی است و پس از مواجهه با مردم قونیه رخ میدهد. او پس از ورود به قونیه به سراغ واعظ اول شهر- مولانا- میرود و با کشیدنش به وادی تصوف، خشم اهل قونیه را برمیانگیزد. نقطه بیبازگشت اول داستان بر محور شخصیت شمس جایی است که او با کیمیا- دخترخوانده مولانا- ازدواج میکند؛ اتفاقی که از طرفی پیوندش با مولانا را محکمتر می کند و از سوی دیگر، دشمنی علاءالدین- پسر مولانا که او هم به کیمیا علاقهمند است- را برمیانگیزد. پس از این، شمس مورد سوءقصد قرار میگیرد. اما از یکسوم به بعد فیلمنامه، شمس ناپدید میشود و هیچ کنش پیشبرندهای ندارد. آنچه از شمس بعد از یکسوم ابتدایی تا انتهای فیلمنامه دیده میشود، مربوط به وقایعی در گذشته است و در پرده سوم است که شمس به فیلمنامه بازمیگردد. علاوه بر این، میزان تمرکز فیلمنامه روی علاقه شمس به کیمیا و رقابت عشقیاش با علاءالدین به میزانی است که در لحظاتی عشق شمس و مولانا تحت تأثیر عشق شمس و کیمیا قرار میگیرد. در این بین، شخصیت علاءالدین- که به مثابه راوی بسیاری از وقایع داستان، دیگر نامزد عنوان شخصیت اصلی در فیلمنامه مست عشق است- اهمیت پیدا میکند. پس از تیتراژ، فیلمنامه با غائلهای ادامه مییابد که به دستگیری علاءالدین به عنوان مظنون قتل شمس مربوط است. علاءالدین که از جانب شاگردان سابق مولانا و فقهای شهر قونیه مورد حمایت است، توسط حاکم قونیه مورد بازجویی قرار میگیرد. علاءالدین در مواجهه اول مولانا با شمس و پس از آن در ماجرای به هم زدن مجلس وعظ مولانا از سوی شمس حضور دارد و به این ترتیب، با شمس مواجه میشود. پس از این وقایع علاءالدین در اتاق بازجویی خاطراتی را مرور میکند که در قالب فلشبک روایت میشوند. در میان این خاطرات یک انگیزه جدی برای قتل شمس از سوی علاءالدین یافت میشود که همان ازدواج شمس و کیمیاست. اما سیر شخصیت علاءالدین نیز پیش برده نمیشود و از یکسوم فیلمنامه به بعد، او هم مانند شمس کاملاً فراموش میشود. درحالیکه حضور پررنگ علاءالدین در یکسوم ابتدایی فیلمنامه به واسطه متهم ردیف اول بودنش در ماجرای قتل شمس، دلخوریاش از مولانا و طرح رقابت عشقی او به مثابه جدیترین کشمکش فیلمنامه در یکسوم آغازین این انتظار را ایجاد میکند که علاءالدین لااقل از شخصیتهای محوری و سرنوشتساز داستان باشد.
اسکندر
اسکندر شخصیتی است که فیلمنامه با او به پایان میرسد. یعنی برخلاف آنچه انتظار میرود، در نسخه سینمایی مست عشق نقاط بحران و اوج نه برای شمس و مولانا، که برای اسکندر رقم میخورد. اسکندر که جنگجو و فرمانده نظامی در قونیه و پیگیر ماجرای قتل شمس است، در پرده سوم متحول میشود و تحت تأثیر شمس و مولانا، منصب سیاسی و نظامی خود را رها میکند و به خیل مریدان مولانا میپیوندد. اگر اسکندر به مثابه شخصیت اصلی در نظر گرفته شود، حادثه محرک داستان قتل شمس است؛ حادثهای که اسکندر را به صرافت پیدا کردن قاتل میاندازد. به این ترتیب، میبایست در پرده اول فیلمنامه، مختصات شخصیتی اسکندر و نیازهای درونی و بیرونی او بهخوبی توضیح داده میشد. اما در فیلمنامه به خوابهای پریشان اسکندر بسنده شده است؛ کابوسهایی که زمانی میتوانستند توضیحی درباره نیازهای درونی او باشند که در نسبت با کشمکشهای بیرونی او تعبیر شوند.
پرداختن به مولانا و شمس در نیمه اول فیلمنامه، اسکندر را به شخصیتی فرعی تبدیل کرده است. فاصله میان حادثه محرک در نسبت با اسکندر و نقطه عطف اولی که برای او رقم میخورد نیز مزید بر علت میشود تا اسکندر تا نیمه فیلمنامه شخصیتی فرعی باقی بماند. میان این دو حادثه برای اسکندر حدود 60 دقیقه فاصله است. حوالی دقیقه 70 است که اسکندر با معشوقه سابقش ملاقات میکند و ماجرای شمس برایش از مسئلهای حرفهای به مسئلهای شخصی تبدیل میشود. جایی که به واسطه ملاقات با مریم، متوجه ظلمی که در حق او کرده است، میشود و به دنبال معشوقهاش به شمس میرسد. در نیمه اول فیلم، اسکندر شخصیت تیپیکالی است که تناقضها و خلأهای شخصیتیاش پرداخت دقیقی ندارند و درنتیجه برای تحول نهاییاش نیازهای شخصیتی قانعکنندهای تعبیه نشده است. هیچکدام از ساحات درونی و بیرونی اسکندر در گروی یافتن یا نیافتن قاتل شمس نیست و به این ترتیب، ماندن اسکندر در سِمت سیاسی یا صوفی شدنش علیالسویه به نظر میرسد و نمیتواند دوراهی معناداری باشد که از نقطه اوج و تحول اسکندر، واقعهای ضروری بسازد. مواجهه اسکندر با دو طرف دعوای اصلی- قاضیالقضات در یک سو و شمس و مولانا در سوی دیگر- میتوانست این دوراهی را معنادار کند که فیلمنامه سراسیمه از آن گذشته است. صحنه اختتامیه فیلمنامه مربوط به رقص سماع او در خانقاه مولاناست و گویی مسئله فیلم نه رابطه شمس و مولانا، که تحول اسکندر بوده است.
فیلمنامه مست عشق خلاصهای از نسخه سریالی آن است و به عنوان یک فیلمنامه سینمایی، از منظری که بدان اشاره شد، دارای ایراداتی است. این ایرادات نیز از آنجا نشئت میگیرد که در فیلمنامه همه شخصیتها، مضامین و خردهپیرنگهای سریال گنجانده شدهاند. بنابراین، فیلمنامه از فقدان یک شخصیت پیشبرنده رنج میبرد و پیرنگ حول هیچکدام از شخصیتهای محوری انسجام نیافته است.