محله چینیها یکی از مشهورترین فیلمهای رومن پولانسکی است، اما مؤلفی که بیشترین ارتباط را به فیلم دارد، فیلمنامهنویس کار، رابرت تاون است که در میان 11 نامزدی فیلم در مراسم، تنها جایزه اسکار این فیلم را از آن خود کرد. محله چینیها در کلاسهای فیلمنامهنویسی اغلب به مثابه یک فیلمنامه نمونهای مطرح میشود و به هر کسی که میخواهد داستانی تیره و پیچیده در هالیوود امروزی ارائه دهد، توصیه میشود و به صورت طنزآمیز گفته میشود که آن را فراموش کند (اشاره به جمله آخر فیلم محله چینیها).
شما در طرح داستانی دیرفهم تاون نیاز دارید به صورت دقیق به قصه توجه کنید. بااینحال، سازوکار طرح نسبت به رمز و رازی که دارد، دارای اهمیت کمتری است. داستان مانند یک نوار موبیوس* است، باید مدام آن را در ذهن خود بچرخانید. غیرممکن است که یکباره در ذهن خود متوجه همه داستان شوید. فیلم همچنین حتی تیرهتر و اندوهآورتر از چیزی است که تاون آن را تصور میکرد. معروف است که پولانسکی پایان تاون را تغییر داد تا آن را غمانگیزتر کند. محله چینیها سبک متناقضی دارد. این فیلم با شیوه خشک و رسمی پیچیده ریموند چندلری نوشته شده است، اما فیلمنامه تاون، که در ابتدا 300 صفحه بود، به قدری استادانه نوشته شده که جک نیکلسون مجبور شد برای جلوگیری از تبدیل شدن فیلم به یک ماراتن غیرقابل تماشا، ارائه معمول موجز خود در بازیگری را سرعت ببخشد و اگرچه سبک فیلم عمیقاً نوآر است، پولانسکی داستان را به زیر نور خورشید کینهجوی لسآنجلس کشاند که کاری منطقی است، زیرا چشمانداز شهر لسآنجلس درنهایت شخصیت اصلی فیلم میشود.
همزمان با دستگیری پولانسکی، نسخه دیویدی مربوط به سیوپنجمین سالگرد فیلم محله چینیها موجود شد و این ارائه به فیلمسازان دیگر اجازه میدهد به این اثر نقطه عطف سینمای آمریکا ادای احترام کنند. من درست پیش از دستگیری رومن پولانسکی با رابرت تاون مصاحبهای داشتم، که توضیح میدهد چرا این اتفاق در بحث ما اهمیت ندارد. این متن ویرایش شده است.
برای شما بعد از این همه سال تماشای مجدد محله چینیها چطور است؟
احساسات زیادی در من وجود دارد. شما وقتی فیلمی را تماشا میکنید، مانند اکثر آثاری که ارتباط نزدیکی با آنها دارید، به زندگی غیرواقعی روی پرده نگاه میکنید و زندگی واقعیای را که در آن دوره داشتید، از نظر میگذرانید. همه چیز به ذهن متبادر میشود؛ صحنههای فیلم چگونه ساخته شدهاند، چگونه نوشته شدهاند، کجا نوشته شدهاند. درست با نگاه کردن به فیلم از طریق راشها، تاریخچه شخصی خودتان به گونهای به شما برمیگردد که این اتفاق تأثرآور است.
آیا برداشت شما از این فیلم تغییر کرده است؟ آیا چیزهایی هست که الان شما را نسبت به آن شگفتزده کند؟
الان که دارم نگاه میکنم، احساساتم شبیه اولین باری است که فیلم را به صورت کامل تماشا کردم. تمام آن آشوبهای ناشی از پایان فیلم را به یاد میآورم. همه فکر میکردیم که غیرممکن است فیلم به چیزی غیر از یک شلختگی و آشفتگی ختم شود و بعد یادم میآید که برای اولین بار فیلم را با یکی از خبرنگاران ورایتی و یک خبرنگار هالیوود ریپورتر در سالن سینمایی تماشا کردم و به این فکر میکردم که فیلم کمی بهتر از آن چیزی است که فکر میکردم، و حالا وقتی آن را میبینم، به این فکر میکنم که چقدر این فیلم اثری مطمئن به نظر میرسد. همه چیز در پایان جمع شد و منظورم از پایان، در لحظات خیلی پایانی است.
محله چینیها در حال حاضر اثری پیشگویانه به نظر میرسد، با موضوع کلی قدرت، آب و فساد محیط زیستی.
بله، حدس میزنم که باشد. من همیشه نگران محیط زیست بودم. یک نگرانی دائمی برای من بود. ویرانی شهر حتی در آن زمان بر من تأثیر گذاشته بود. آن شهر به طور طبیعی بسیار زیبا بود و میدیدم به طوری نامشخص دارد له میشود... منظورم این است که به نظر من لسآنجلس بیشتر از بسیاری از شهرها، همیشه جایی بوده که مردم هرگز فکر نمیکردند برای زندگی در آنجا حضور دارند، بلکه آن را شهری میدانستند که باید در آنجا ثروتمند میشدند و بعد از آنجا بیرون میرفتند. آنجا مکانی برای استخراج طلا یا نفت یا شهرت و هالیوود بود. شما پول زیاد خود را به دست میآورید و بدون توجه به خسارت جانبی که به شهر وارد شده، خارج میشوید. با خودم فکر کردم: «خدای من، این خانه من است. آنجا نفرتانگیز است.»
شخصیت جک/جیک دوپهلو و کنایهآمیز است. او قهرمان ماست، اما آدمی است که جانش به لبش رسیده و بدبین است و به اندازهای که گمان میکند، باهوش نیست.
میخواستم این کاراکتر حساسیت آن زمان و مکان را داشته باشد. او مردی بود که احساس میکرد همه پاسخها را میداند. او کار طلاق انجام میداد؛ کاری که به او دلیل زیادی برای بدبین بودن در مورد رفتار انسانها داده بود. او احساس میکرد که همه پاسخها را میداند، درحالیکه این مرد درنهایت با حجم عظیم رسوایی آب و فسادی که در آن وجود داشت، تجاوز به آن سرزمین و سپس تجاوز به دختر داستان مواجه میشود. این افشاگری برای او یک شوک بود. عبارت «شما فکر میکنید میدانید چه خبر است اما نمیدانید» کنایه و طعنهای عمدی است.
شما شخصیت جیک گیتس را برای جک نیکلسون، هماتاقی سابقتان نوشتید، اما بعد از اینکه جولی کریستی نقش را رد کرد، فی داناوی برای فیلم انتخاب شد. چگونه داناوی چیزی را که روی برگه نوشته بودید، به تصویر کشید.
داناوی به نوعی روانرنجوری ظریفی را به آن نقش آورد و آن را در فیلم ترسیم کرد.
از فیلمنامه چه چیزی هنگام رفتن روی پرده بیشترین تغییر را کرد، جدای از پایانبندی فیلم که بسیار مورد بحث قرار گرفته است؟
زیاد نیست. زمانی که من و رومن (پولانسکی) با بازنویسی فیلمنامه موافقت کردیم، فیلمنامه را به همان دقتی که تا آن زمان نوشته بودم، به پایان رسانده بودیم. من درواقع پایانی را که به درخواست رومن وجود دارد، نوشتم و بعد احساس کردم که بیش از حد پر از آه و ناله و ملودراماتیک است و او (پولانسکی) گفت: «نه، فکر میکنم عالی است» و در پایان فکر میکنم حق با او بود.
آیا امروز میتوان فیلمی مانند محله چینیها ساخت؟
اولاً نکته اصلی این است که امروز غیرممکن است یک فیلم جریان اصلی اینچنینی ساخته شود. باید چنین فیلمی از سوی یک بخش متخصص تهیه شود و طرز برخوردی را که در آن زمان با آن روبهرو شد، نخواهد داشت. ثانیاً مدیران استودیو که الان تعداد آنها بسیار کمتر شده، تمایل داشتند به طور کامل روی سازندگان فیلم شرطبندی کنند و سپس افراد را تنها میگذاشتند و هیچ بحثی در مورد اینکه پایان فیلم چگونه خواهد بود، یا چقدر شخصیتهای خلقشده را دوست داریم، نمیکردند.
ماهیت شخصیت گیتس میتواند این باشد. آیا میتوانیم کاری کنیم که این شخصیت را ذرهای بیشتر دوست داشته باشیم؟ همه این چیزها که اکنون در فیلم هست، به ما واگذار شدند، درحالیکه امروز یک گروه از مدیران در سطح میانه وجود دارند که وظیفه دارند اعتبار خود را روی فیلم بگذارند، و من فکر میکنم این کار حفظ شدن یک نگاه منسجم در فیلم را دشوار میکند.
مطمئنم که مدیران امروزی استودیو، موضوع چسب روی بینی ستاره داستان را، آن هم برای نیمی از فیلم، زیر سؤال خواهند برد (اشاره به بینی بریده نیکلسون در بخش زیادی از فیلم محله چینیها).
بله، همه آن چیزهایی که به فیلم سطحی از واقعیت را میبخشد و آنها به آن عادت نکرده بودند، همین است. همینها چیزهایی هستند که این فیلم را متمایز میکند.
در حال حاضر روی چه پروژهای کار میکنید؟
بهتازگی فیلمنامهای را برای کمپانی سونی به نام «فرتیگ» به پایان رساندهام. این فیلمنامه در مورد یک مهندس معدن آمریکایی در دهه 30 در کشور فیلیپین است که کارش با شروع جنگ به پایان میرسد، چراکه اکثر مهندسان معدن به خدمت فرستاده میشدند. او به یکی از معدود آمریکاییهایی تبدیل شد که حاضر به تسلیم نشد و درنهایت جنبش مقاومتی را رهبری کردند که به 38هزار نفر رسید. او بههیچوجه یک مرد نظامی سنتی نبود. این فیلم را دیوید فینچر کارگردانی کرده است و فیلم بسیار بزرگی خواهد شد.
وقتی به محله چینیها و نوع افسارگسیختگی هنری که در آن زمان داشتید، نگاه میکنید، آیا کار در شرایط کمتر ایدهآل برایتان دلسردکننده نیست؟
بله. (میخندد)
پس چه کار میکنید؟
خب، من با دیوید کار میکنم و دیوید بیش از همه، توانایی کنترل مطالب را دارد، اما هیچ پاسخ سادهای برای آن وجود ندارد.
در پایان، وقتی به محله چینیها نگاه میکنید، در این فیلم خوشبختی را در چه سطحی میبینید؟ اینکه همه چیز کنار هم جور شد، راز آن چیست؟
شما با فیلم مهر هفتم اثر اینگمار برگمان آشنا هستید؟ جایی از فیلم که شوالیه با مرگ مشغول بازی شطرنج است، از مرگ میپرسد: راز تو چیست؟ مرگ میگوید: «من هیچ رازی ندارم.» هیچ رازی برای آن وجود ندارد. همه ما در زمان و مکان بهخصوصی بزرگ شدیم، به شیوههای مشابهی نسبت به دنیا واکنش نشان میدادیم و به اندازه کافی خوششانس بودیم که کنار هم جمع شدیم تا در آن موقعیت با هم کار کنیم. این همه حساسیتهای مربوط به ما بود که در همان زمان و در همان مکان رخ میداد. آن برخورد قطعاً بینظیر بود.
منبع: Macleans.
*نوار موبیوس: نواری است که دو لبه آن بر هم قرار گرفته و حلقهای را به وجود میآورد.