آخرین فیلم ریچارد لینکلیتر، هیتمن، یک کژروی برای این کارگردان- کسی که جزء هنرمندان مستقل و تأثیرگذار در سه دهه گذشته است- به حساب میآید. فیلم که با درخشش رو به افزون گلن پاول شروع میشود، داستان پروفسور دانشگاهی آرام و خوشبرخورد را روایت میکند که به شکل پارهوقت در کلانتری نیواورلئان هم مشغول به کار است. او با نقش بازی کردن به مثابه قاتلان متفاوت، مظنونان را سرکسیه میکند. فیلم کوتاه و فشرده است و با پیچیدگیهای عاطفی گره خورده؛ اثری جدید از فیلمسازی که بیشتر با ریتمهای آرام و لحن ملایم فیلمهای کلاسیک و محبوبی مثل مات و مبهوت، پسرانگی و پیش از طلوع او را میشناختیم. (البته اگر کمدی عالی مدرسه راک که در نوع خودش بینظیر بود، در نظر نگیریم.)
دیوید مارچسی با این کارگردان بزرگ در مورد فیلم جدیدش هیتمن و بزرگترین سؤال زندگیاش به گفتوگو پرداخته است.
در کنار جذابیتهای معمول، هیتمن موفق میشود در یک کاوش بحثبرانگیز در مورد یکی از بزرگترین تمهای لینکلیتر، ماهیت و انعطافپذیری هویت شخصی، نامحسوس به بحث و بررسی بپردازد. فیلم مانند سایر آثار این هنرمند 63 ساله، به لذت ناب تماشای مکالمه بین افراد باهوش و کنجکاو، جستوجو و کنکاش ایدههای فلسفی، خنداندن به روشی دیگر و امتحان کردن به شکلی تازه، آگاه است.
این مصاحبه باعث شد عاشق فیلمهای لینکلیتر شوم؛ فیلمهایی که اغلب مینویسد، یا همکار نویسنده بوده است. (او هیتمن را با پاول نوشته است.) شیوه واضح و درخشان بحث کاراکترها در مورد سؤالات بزرگ و اصلی، با وجود تنهایی بزرگ روحی، فارغ از هر گونه فضای اغراقآمیز، مدتهاست که به مثابه ستاره قطبی برای من عاشق سینما و اهل محاوره راهنماست. جستوجو و بحثهای رُک و بیشیله در فیلمهای لینکلیتر، برای من و زندگی شخصی و کاریام، به مثابه نوعی گفتوگوی غنی و بامعناست. نمیخواهم از کلمات ثقیل و سنگین استفاده کنم، اما خط سیر مشخصی در کارهای او میبینم که از زمان نوجوانیام که به تماشای بازیهای عجیب و غریب در زندگی بیداری و اسلکر[تنبل] مینشستم، تا الان که در میانسالی هستم، همچنان این خط وجود دارد. در ادامه با ریچارد لینکلیتر به مصاحبه پرداختهام؛ فردی که مثل کاراکتر فیلمهایش بسیار فوقالعاده و هیجانانگیز است.
خیلی کنجکاوم بدانم شما در مورد هویت خودتان به مثابه یک فرد 63 ساله چطور فکر میکنید. به نظرتان هویت شما ثابت و فیکس شده است؟ آیا هنوز هم تجربیات آموزنده دارید؟
این نکتهای است که من در مورد خودم و زندگیام بسیار به آن میاندیشم؛ «چه چیزی میتونه منو متحول کنه؟» من احتمالاً جزء گروهی هستم که شخصیت ثابتی دارند، شاید درصد خیلی کمی قابل تغییر باشد. اما اخیراً خیلی به این دیدگاه که میگوید شخصیت شما ثابت نیست و قابل تغییر است و شما قابلیت تغییر دارید، علاقهمند شدهام. به نظرم مثل این است که همه دور یک میز جمع هستیم و تفکر هر فرد نسبت به شما همان چیزی است که شما از خودتان تعریف میکنید و این خیلی جالب و هیجانانگیز است.
آیا شما- احتمالاً مثل خیلی از افراد- شخصیت و هویتهای متفاوتی دارید؟
چه چیزی باعث تفاوت میشود؟ خب اگر من را به پای میز پینگپونگ بکشید، سومین عنوان من ورزشکار خواهد بود. من متوجه این فشار و جو محدود رقابتی هستم؛ چیزی که مشابه آن را در دنیای هنر یا حتی زندگی شخصیام هرگز ندیدهام. من فردی هستم که با ذرهبین به دنیا نگاه میکند. همیشه عادت داشتم یک گوشه بایستم و در مورد همه چیز فکر کنم. من فرد درونگرایی هستم که معمولاً در موقعیتهای برونگرا قرار گرفته و توانستهام نقشم را ایفا کنم. البته به جز نقشی که اخیراً بازی کردم. نمیدانم. به نظرم هرچه سنت بالاتر برود، این موضوع برایت بیاهمیتتر خواهد شد.
چه چیزی بیاهمیت میشود؟ استحکام و ثبات مثلاً؟
خود اصلی و واقعی من سر صحنه ساخت فیلم است. منِ اصلی آن زمان است. این من مصنوعی و ساختگی است. اگر با من سر میز شام باشی، مردی را میبینی که مسائل روز را تجزیه و تحلیل میکند، یا صحبتها و سخنرانیای را که باید انجام دهد، آماده میکند. اما من جهان را از دید هنر، بهخصوص سینما میبینم و جلو میبرم. آنقدر خوششانس و خوشبخت هستم که در این فضا گام برمیدارم و زندگی میکنم.
پروفایل نیویورکر شما را در بازه زمانی پسرانگی خواندم. نکاتی در مورد زندگی شما در آن نوشته شده بود، مثلاً اینکه به عنوان یک مرد جوان 600 فیلم در سال تماشا میکردید. به نظرم بسیاری از ما میتوانند این احساس را داشته باشند؛ اینکه عاشق یک فرم بهخصوصی از هنر شویم، بهخصوص در ابتدای جوانی یا اواخر میانسالی. خیلی کنجکاوم در مورد حسی که الان از تماشای فیلم میگیرید، بدانم و اینکه چه تفاوتی با قبل دارد؟
به نظرم هیچچیز نمیتواند جایگزین این حس اشتیاق و شور درونیای شود که شما با شناخت فرم هنری که با ماهیت درونیتان تطبیق دارد، به آن دست مییابید. بزرگترین بخش کار آنجاست که شما به گذشته نگاه میکنید و میگویید وای، این همان کاری است که من باید میکردم؛ تبدیل دنیای واقعی به دنیای خودم، و برای من این دنیا سینما بود، دنیای فیلم بود. هنر همان دنیای متفاوت دیگری است که شما میخواهید در آن زندگی کنید. الان شرایطم فرق دارد. دیگر نیاز ندارم فیلمهای زیادی ببینم. هنوز هم عاشق فیلم هستم و به آن وابستهام، اما یاد گرفتهام از راه دیگری [روحم] را تغذیه کنم.
فیلمی که در حال حاضر روی آن کار میکنید، اقتباسی از موسیقی سوندهایم «با شادمانی چرخ میزنیم» است. این اثر موزیکال در طول 20 سال اتفاق میافتد و شما هم در این اقتباس بیشتر از 20 سال فیلمبرداری خواهید داشت. بنابراین، وقتی فیلم را به اتمام برسانید- بهتر است با احتیاط بگویم اگر فیلم را به اتمام برسانید-[میخندد]، آره لطفاً به اتمام برسانیدش... در آن زمان بیش از 80 سال سن خواهید داشت. من هم حدوداً 80 ساله خواهم بود.
این فیلم قرار است به نوعی آخرین سنگ بنای زندگی شخصی و حرفهای شما باشد. میخواهم بدانم چرا؟ آیا به دنبال این هستید که بشنوید این اثر از نظر تکنیکی خیرهکننده است؟ البته من آن را تصدیق میکنم.
بله. شما گفتید آخرین و بالاترین سنگ بنای شغلی در 80 سالگی، اما من هیچوقت به این فکر نکردم. چون خود 94 سالهام را میبینم که در حال فیلمسازی است. واقعاً میبینم. تلاش میکنم ادامه دهم، که سرِپا باشم، که سلامت باشم و امیدوارم آنقدر خوششانس باشم تا به این هدف برسم. ما در حال روایت داستانی هستیم که 20 سال طول میکشد، و خیلی مهم است که گذر این 20 سال در حین روایت احساس شود. پسرانگی هم همینطور بود. شما باید گذر زمان را احساس میکردی. داستان فیلم در مورد یک رابطه دوستی بلندمدت و تأثیر زندگی بر نحوه رفتار افراد و چگونگی تغییرات آنها در طول 20 سال است. همه این کار [تغییرات] را انجام میدهند، چون روابط [دوستی] برایشان مهم است و ما هم باید فرضمان بر این باشد که بعد از گذشت 10، 15، 17 سال، یا بیشتر، همچنان این تغییرات ادامه دارد. شما افراد را بر همین مبنا قضاوت میکنید. قبل از اینکه کسی را به عنوان بازیگر انتخاب کنم، به او میگفتم شما فردی زنده هستید که باید این نقش را زندگی کنید. در پسرانگی این کار را انجام دادم. از پاتریشیا آرکت پرسیدم: «از الان تا 12 سال آینده قرار است چه کاری انجام دهی؟» و او در جواب گفت: «احتمالاً به دنبال نقشی برای بازی خواهم بود.» و من گفتم: «خوب است، من در حال ساخت فیلمی هستم که الان پروسه ساختش آغاز میشود و تا چندین سال آینده قرار است که همچنان با هم در این فیلم کار و بازی کنیم.» دقیقاً مکالماتمان به همین شکل پیش رفت.
مغزم سوت میکشد که میگویی قرار است 20 سال برای ساخت فیلم زمان بگذارم و در انتها و موقع اتمام فیلم 80 یا 83 ساله خواهم بود.
اگر فردی 20 سال زمان صرف انجام کاری کند، با خودتان میگویید او با این کار میخواسته چیزی در مورد خودش یا آنچه برایش اهمیت داشته، به ما بگوید. روایت داستانی که گفته شده، به بهترین روش برای من اهمیت بهسزایی دارد. یافتن فرمی که با محتوا، بهترین شکل تطابق را داشته باشد. کاری که کارگردان انجام میدهد، صرفاً روایت داستان نیست، بلکه چگونگی روایت آن داستان است؛ اینکه چطور باید موضوع را ببیند و احساس کند. من عاشق نقاشی «رز» اثر جی دفئو هستم. آن نقاشی را دیدهاید؟
اثر بزرگی است، مگر نه؟ بزرگ و شگفتانگیز است. انگار نقاشی به اندازه یک فوت ضخامت دارد، چون نقاش چندین سال لایه به لایه نقاشی را انجام داده است. به نظرم نقاشی جریان دارد و متحرک است. یک اثر شاهکار و خیرهکننده است، اما چطور آنقدر ظریف و نازک شده است؟ منظورم این است که غالب هنرمندان، کارشان را به مثابه یک تراپی برای خودشان میبینند. اگر از هر بازیگری در مورد نقطه مشترکش با کارگردان بپرسید، احتمالاً به موضوعاتی چون دقت و کمالگرایی اشاره میکند. هر کدام از ما به نوعی عجیب و غریب و کمی متفاوت هستیم. من این نکته را در مورد خودم قبول دارم و با آن کنار آمدهام.
مثلاً اگر در 10 سال آینده دیدگاهتان تغییر کرد، آیا برنامه جانبی دیگری دارید؟ چه اتفاقی برای «با شادی چرخ میزنیم» رخ خواهد داد؟
نکته جالبی است. خب، اگر من به ورژن دیگری تبدیل شوم و این طرز فکر تغییر کند، احتمالاً کارم را ادامه خواهم داد. نمیدانم! سؤال خوبی بود.
میتوانم لیستی برای شما تهیه کنم. میتوانم تا حدی خودم را وفق دهم، یا اینکه تغییر کنم و به فرد دیگری تبدیل شوم. هر وقت چنین اتفاقی رخ دهد، با آن چالش خواهم داشت و درگیرش خواهم شد. منظورم این است، راه چاره چیست؟ من به مرگ هم خیلی میاندیشم. اما به نظرم هر وقت به آن دنیا رفتم، کاری جز بازی در آن سمت زمین نخواهم داشت.
آیا همیشه عقب مینشینید و زندگی را از دور مشاهده میکنید؟
همیشه. من در لحظه زندگی میکنم، و به نوعی خارج از آن هم هستم. نوعی ذهنیت وجود دارد که به نظرم برای نویسندگان و سینماگران ناشناخته و غیرملموس نیست. زمان هنگامی واقعی خواهد بود که من بتوانم آن را به یک شکل از هنر پردازش کنم. اتفاق وحشتناکی درست روبهروی چشم شما در حال رخ دادن است؛ کسی که دوستش دارید، در حال مردن است، یا رابطهای رو به پایان است و شما در حال پردازش آن هستید، و این پردازش در یک آن و یک لحظه رخ نمیدهد. خیلی دوست دارم یک کاراکتر در یکی از فیلمهایم داشته باشم که چنین چیزی را تجربه کند و من بتوانم آن را ضبط کنم و به تصویر بکشم. شما آن لحظه را از خودتان و کسی که همراهش در آن موقعیت هستید، دریغ میکنید. نمیتوانید ادعا کنید که [نسبت به آن لحظه] هوشیار نیستم و عقلم درست کار نمیکند. اتفاقاً در بالاترین سطح هوشیاری و آگاهی هستید. شما در حال عمق بخشیدن به لحظه هستید و شاید این مکانیسم، روشی برای عدم پذیرش و گذر از یک اتفاق یا پذیرش و درک آن است. مثل اینکه هیچچیز تا زمانی که من آن را انجام ندهم و در فیلم به تصویر درنیاورم، واقعی نخواهد بود.
*من و لینکلیتر پنج روز بعد دوباره به گفتوگو نشستیم.
در تمام مدت گفتوگویمان در نوبت قبلی، حرفی نوک زبانم بود که نمیدانم بیانش درست است یا خیر؛ پایانبندی هیتمن که من را گیج کرده است. قصد ندارم داستان را لو بدهم.
یکی از ایدههای فیلم- که قبلاً هم در موردش صحبت کردیم- این بود که همه ما قدرت خلق هویت خودمان را داریم. بعد فیلم به ما نشان داد که میتوانیم یک قاتل باشیم و حتی بعد از قتل هم زندگی شادی داشته باشیم. کمی تلخ و ترسناک است! اما بله، احتمالاً هر کدام از ما آرزوی مرگ کسی را دارد. من 30 سال است که در صنعت فیلم و سینما کار میکنم و شاید قاتل کسی هم باشم.
دوست دارید چه کسی را کشته باشید؟
نه، نمیخواهم کسی بمیرد. میخواهم موضوع [پایانبندی] را باز و تشریح کنم. اصلاً دلم نمیخواهد کسی بمیرد، اما فکر میکنم تعداد قابل توجهی آدم در دنیا هستند که چه به شکل داوطلبانه و چه غیرداوطلبانه کاری انجام دادهاند که باعث شده یک زندگی به پایان برسد. قاتلان زیادی در بین ما وجود دارند. البته به جز سربازها و کسانی که برای عشق به سرزمین کسی را میکشند. نمیدانم، اگر شما مستند من را دیده باشید...
میخواستم همین نکته را بگویم! آنچه در موردش صحبت میکنیم، برایم یادآور مستندی ساخته شماست به اسم خدا تگزاس را نجات داد؛ سریالی در اچبیاُ پخش کرد. میخواهید توضیح دهید که این مستند در مورد چه موضوعی بود؟
مستند به جستوجو در مورد شهرم و دنیایی که در آن بزررگ شدم، میپردازد. موضوع محوری آن مجازات اعدام است، بهخصوص افرادی که درگیر این مکانیسم کشتار که مورد تأیید حکومت است، هستند. هدفم این بود که مردم در مورد افرادی که مشغول این شغل هستند و بیش از نیمی از این اشتباه به عهده دولت است، بیشتر و عمیقتر فکر کنند و بیندیشند.
سؤالی که مستند شما برمیانگیزد، این است که مردم چطور میتوانند به یک راهحل مسالمتآمیز برای همزیستی با این عمل منزجرکننده اخلاقی-که همان اعدام است- برسند و همین موضوع دیدگاه مطرحشده شما در «منطقه دلخواه» را برایم یادآوری کرد. در آن فیلم هم به روشی افراطی، سؤالاتی در مورد نحوه زندگی مردم و چگونگی کنار آمدن با یک واقعه و اتفاق وحشتناک پرسیده میشود. برایم تعجببرانگیز بود. فکر میکنید درک درستی از چگونگی ازهمگسیختگی روانی افراد دارید؟
نمیدانم. همیشه از این موضوع متعجب بودم؛ اینکه چطور ممکن است به این فروپاشی و ازهمگسیختگی برسیم. به رفتارمان با حیوانات دقت کنید. اگر شما گوشت بخورید، از یک سیستم بسیار ظالم حمایت کردهاید؛ صنعتی وحشتناک که درد و رنج غیرقابل وصفی ایجاد و خلق میکند.
مدت طولانی است که شما گیاهخوار هستید. درست است؟
بله، راستش بدون عبور از بخشهای ترسناک زندگی، که البته جزئی از آن هم هستند، نمیتوان در دنیای مدرن زندگی کرد. همه ما این کار را انجام میدهیم. این اتفاق همیشه در حال رخ دادن است. همه ما در حال انجام این رقص ریز روانی هستیم که این حس را به ما القا میکند که ما فرد ترسناکی نیستیم. در جریان هستید که در حال حاضر چه شکایاتی علیه ایالت تگزاس مطرح است؟
نه، نمیدانم. از شما چه شکایتی شده است؟
دوستم، برنی تید...
همان کسی که فیلم برنی با الهام از او ساخته شده است!
بله، او شاکی اصلی است. آنها یک سیستم ظالمانه باورنکردنی دارند که میگوید هیچ لزومی برای تهویه سلول زندانیان وجود ندارد. آنها آنچه را که دولت فدرال میگوید، انجام میدهند، زندان محلی میسازند و بر ضد حیوانات از تجهیزاتی استفاده میکنند. اما برای یک ایالت هیچ الزامی برای انجام این کارها وجود ندارد. بنابراین، چالش بزرگی در این میان وجود دارد که به نظرم واقعاً میتواند زندگی بسیاری از مردم را تغییر دهد. شما در طول زندگی وظیفه دارید تلاش کنید و دنیا را به محل بهتری برای زندگی تبدیل کنید. من کارها و اقدامات خودم را میتوانم کنترل و تعیین کنم. آیا من میتوانم چیزی[به این دنیا] اضافه کنم؟
سؤال مهم و تکاندهندهای است. حس شما نسبت به کاری که قبلاً انجام میدادید و آنچه در حال حاضر انجام میدهید، چیست؟ به همان میزان شور و اشتیاق دارید؟
باید به این موضوع به شکل جدی فکر کنم. جستوجوهای من میگوید شما [مخاطبان من] افرادی متفاوت با نیازهای مختلف هستید. بسیاری از این نیازها بر مبنای اعتماد شکل میگیرد. وقتی شما در فرم هنر یا هر شکل دیگری شروع به ابراز میکنید، اعتمادبهنفس کافی ندارید، چون تجربه ندارید و در حین تجربه کردن است که میتوانید اعتمادبهنفستان را بالا ببرید. برای ساخت فیلم باید اعتمادبهنفس کافی داشته باشید. پس تنها چیزی که میتواند بین اعتمادبهنفس و تجربه تعادلی نسبی برقرار کند، شور و اشتیاق و وجود یک روح ماجراجوست. من در تمام این سالها با دوستان فیلمسازم چنین مکالماتی را دارم: آیا من به اندازه دهه 20 شور و هیجان دارم؟ در طول زندگی امکان ریسک کردن داشتم؟ اگر این [فیلم] بهترین دوستم است، یا بدترین عامل نابودیام، کدام را باید برای خودم حفظ کنم؟ 20 و اندی سال گذشته است، آیا فیلمم به سرانجام میرسد؟! نمیخواهم الان به این سؤالات پاسخ دهم، اما از جواب دادن به آنها هم شرمنده نیستم، چون چیزی از آن شور و اشتیاق کم نشده است. از نظر جسمی کمی ضعیفتر شدهام، اما نسبت به خیلی از چیزها اشتیاقم فزونی یافته. هر آنچه به من خدمت میکند، برایم مهم است و اهمیت دارد. جذابترین رابطهای که ما در زمانهای مختلف از زندگی داشتیم، رابطه با خودمان است. به عقب نگاه کنید، شاید من به اندازه 25 سالگی خودم شور و اشتیاق نداشته باشم، اما خدا را شاکرم که منِ کنونی نسبت به آن فرد بیتجربه و نامهربان، فرد بهتری است. امیدوارم که همینطور باشد.
منبع: نیویورکتایمز