آلزایمر

خلق تنش در فیلمنامه «در انتهای شب»

  • نویسنده : بهمن شیرمحمد
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 129

نیروی محرک هر داستانی با هر شیوه روایتی را باید درون و برون شخصیت‌های آن جست. اگر پیکره داستان را زنجیره‌هایی از کنش و واکنش متناسب با یکدیگر در نظر بگیریم، شیوه نمایش آن‌ها صرفاً از طریق رفتار شخصیت‌هایی است که خلق کرده‌ایم. مقوله تنش در مباحث فیلمنامه‌نویسی کمی با تعریف عام از این واژه تفاوت دارد و درواقع گسترده‌تر است. در زبان عامیانه تنش عمدتاً به معنای جدل و درگیری بیرونی است که اتفاقاً می‌تواند با یکی از محوری‌ترین تکنیک‌های خلق داستان، یعنی ایجاد کشمکش اشتباه گرفته شود. کشمکش حاصل تصادم و تقابل نیروهای مخالف داستان است، یعنی گره‌‌ها و موانعی که یا خواسته قهرمان را برآورده نمی‌کنند، یا منجر به تغییر خواسته او می‌شوند، یا آن را به تعویق می‌اندازند. درحالی‌که تنش زبان گویای وضعیت قهرمان در مواجهه با موانع پیشِ رویش است و ابعادی پیچیده‌تر و ناپیداتر از وجوه شخصیتی او را برایمان مجسم می‌کند و مرز باریک میان کشمکش و تنش در همین‌جا، یعنی درونیات شخصیت هر داستانی است.

درواقع، جدا از کشمکش با دیگران، شخصیت گاهی از جامعه و افراد مقابلش عبور می‌کند و به جدالی درونی با خود می‌رسد. جایی که قرار است صرفاً به جای آن‌که منتظر تصمیمات او در مواجهه با مشکلات پیشِ رویش باشیم، منتظر این‌که او چگونه به آن تصمیم می‌رسد نیز خواهیم بود. در ساختار کلاسیک این تنش به‌تناوب در جای جای داستان قرار می‌گیرد و با پیش‌روی قصه حالتی صعودی به خود می‌گیرد و در نقطه اوج و متعاقباً گره‌گشایی داستان به بالاترین حد خود می‌رسد. درواقع، مشکلات و مسائلی که پیشِ روی قهرمان قرار می‌گیرند، به‌تدریج سخت‌تر و دشوارتر می‌شوند و از این‌رو او را به چالش‌هایی بزرگ‌تر فرا می‌خوانند. برای ورود به دنیای ذهنی شخصیت‌ها و کندوکاو در احساسات و عواطف آن‌ها ابتدا باید از کشمکش آغاز کرد، یعنی ماده‌ اولیه‌ای که شرایط روحی شخصیت‌ها را تغییر می‌دهد و منحنی شخصیت را می‌سازد. در انتهای شب با وجود وجوه دراماتیک و کاشت درست نقاط عطف در داستانش، تلاش می‌کند از طریق نمایش بعضاً مستقیم و غیرمستقیم تنش‌های روانی، اضطراب‌ها، نگرانی‌ها و ترس‌های زوج داستانش، تا جای ممکن به درون ذهن آن‌ها نفوذ کند و رابطه ترک‌برداشته و در حال فروپاشی آن‌ها را مورد کندوکاو قرار دهد.

با توجه به پیرنگ فیلمنامه در انتهای شب، تنش‌های شخصیت‌های اصلی داستان را می‌توان از نظر زمانی به سه دسته تقسیم کرد، که البته ترتیب زمانی در آن به فراخور نوع روایت چندان رعایت نشده است؛ تنش‌های دوران آشنایی و دانشگاه که در قسمت‌های آخر به تصویر درمی‌آیند، تنش‌های زندگی زناشویی و تنش‌های پس از جدایی. هرچند که این سه دسته از نظر اهمیت هم‌سنگ یکدیگر نیستند، اما کاملاً به یکدیگر متصل و وابسته‌اند و انگار ریشه شکل‌گیری هر کدام را باید در دیگری جست‌وجو کرد.

در انتهای شب که مشخصاً در قالب ملودرام ساخته شده، با صحنه‌ای از زندگی روزمره ماهرخ و بهنام و پسرشان، دارا، آغاز می‌شود. زن در حال آماده‌سازی مواد غذایی برای فریز کردن است، اما صحنه‌های بعدی این روزمرگی را به واسطه اطلاعاتی که به مخاطب می‌دهد، دچار معنایی افزوده می‌کند. زن دارد برای آخرین بار تمام این کارها را انجام می‌دهد و در حال ترک همسر و فرزندش است. شیوه برخورد ماهرخ و بهنام و نفی نیازشان به یکدیگر، نشان می‌دهد هر دو برای جدایی مرددند؛ چیزی که در ساختار و مفهوم کلی داستان- و از همه مهم‌تر- پایان‌بندی آن نقشی اساسی ایفا می‌کند.

قرار است داستان یک جدایی و مصایب آن برای زن و شوهر را ببینیم؛ روندی که شخصیت‌ها و دیدگاهشان را تغییر و شیوه نگرششان را رشد می‌دهد و آن‌ها را به زندگی بازمی‌گرداند. تنش در چنین قصه‌ای در حکم آزمونی ضروری برای شخصیت‌هاست. برای شروع چنین مسیری فیلمنامه با یک حادثه محرک آغاز می‌کند. یعنی روز تولد بهنام. او به‌اشتباه سوار اتوبوسی می‌شود که مربوط به نهادی امنیتی است و بازداشت و بازجویی‌اش درواقع، حادثه محرک فیلمنامه است. ماهرخ از همه‌جا بی‌خبر و درحالی‌که برای تولد همسرش کیکی تدارک دیده، وارد منزل می‌شود و خانه‌اش را در هجوم بچه‌های همسایه می‌بیند؛ ایده‌ای استعاری که فروپاشی زندگی او و بهنام را پیش‌بینی می‌کند. بهنام که در بازداشت به سر می‌برده، به خانه بازمی‌گردد. عصبیت او از ماجرای رخ‌داده باعث زدن حرف‌هایی می‌شود که هم مخاطب را با زندگی آن‌ها بیشتر آشنا می‌کند و از آن مهم‌تر، پرده از رنجی برمی‌دارد که بهنام و ماهرخ در حال تحمل آن هستند. مشاجره میان او و ماهرخ اوج می‌گیرد و به پیشنهاد ماهرخ برای جدایی می‌رسد. حالا زمانش فرا رسیده است. مثل نیشتری که به یک دمل چرکین زده شده، واگویی این تنش فرصتی برای برون‌ریزی به شخصیت‌ها می‌دهد و باعث زدن حرف‌هایی می‌شود که انگار به‌زور در دلشان نگه داشته بودند. همانند ماسکی که بهنام در سکانس معرفی‌اش بر چهره دارد و حالا زمان برداشتن آن فرا رسیده.

تصمیم ماهرخ برای دور شدن از شهر به قیمت خانه‌دار شدن، زندگی روتین بهنام را دچار اختلال و استیصال کرده و همین خستگی فزاینده جرقه اختلاف پنهان میان او و همسرش را می‌زند؛ اختلافی که با توجه به مشاجره‌های بعد از طلاقشان به نظر می‌رسد فراتر از تفاوت دیدگاه آن‌ها نسبت به زندگی اقتصادی‌شان است. زندگی آن‌ها با عشق و علاقه آغاز شده، اما گذر زمان و روزمرگی پایه‌های ان را لرزان کرده و به مرور آن‌ را به پایان رسانده است.

اولین چالش پیشِ روی ماهرخ، یا به عبارتی دیگر کشمکش او بعد از جدایی، مشکل پدرش است؛ پدری که به‌تنهایی دخترانش را بزرگ کرده و حتی در شکل‌دهی سلیقه ماهرخ هم دخیل بوده است. یک عشق سینمای محض که سال‌ها تصویر پل نیومن را بر دیوار و در معرض تماشا قرار داده و ماهرخ هم با تأثیر از زیبایی و جذابیت آن به بهنام علاقه‌مند شده. از واکنش پدرش نسبت به جدایی واهمه دارد و به همین دلیل در ابتدا قصد می‌کند شب اول را در خانه بهنام بگذراند، اما منصرف می‌شود و به خانه پدری بازمی‌گردد و در مواجهه با پدرش سیلی محکمی می‌خورد. اما این اولین ضربه و شوک بعد از جدایی‌اش نیست. بعد از خروج از محضر و رفتن بهنام، ماهرخ تصادف می‌کند و بهنام که متوجه تصادف شده، توجهی به او نمی‌کند و می‌رود. درواقع، ماهرخ به شکلی ناگهانی به دنیا و زندگی تازه‌اش پا می‌گذارد. سیلی خوردن او از پدرش و شنیدن سرزنش‌های خواهرش این بخش از مواجهه او با تصمیم جدایی‌اش را کامل می‌کند.

مواجهه با تنهایی در مورد بهنام شکل دیگری به خود می‌گیرد. او در روز جدایی‌اش مجبور به ترک دفتر کارش می‌شود و به شغلی مشغول می‌شود که باز در معنایی استعاری یکی از محوری‌ترین مفاهیم قصه را تشکیل می‌دهد. کار او زدودن ظاهر شهر از عناصر نازیبا و کهنه و فرسود است و در این مسیر از صاحب مغازه‌ای که حاضر نیست تابلوی قدیمی‌اش را تعویض کند، کتک می‌خورد. همان چیزی که قرار است با پا گذاشتن روی زندگی گذشته‌اش آن را تجربه کند. در ادامه، بهنام و ماهرخ در یک موقعیت مشابه و موازی قرار می‌گیرند. ماهرخ به رضا، دوست دوران تحصیل که به ماهرخ علاقه داشته نزدیک می‌شود و بهنام هم راه نجات از این تنهایی را در ارتباط داشتن با ثریا، همسایه روبه‌رویی که زنی مطلقه است، جست‌وجو می‌کند. تنش اصلی در این بخش تردید زوج قصه است. هرچند که این تردید‌ها هر کدام دلایل متفاوتی دارد. ماهرخ پس از معاشرت کوتاهش با رضا، او را مردی نمی‌بیند که بخواهد جای خالی بهنام را برایش پر کند و از این‌رو ارتباطش با او به جایی نمی‌رسد و بهنام هم به دلیل وضعیت خاص ثریا و حضور تهدیدآمیز همسر سابق او و مشکلی که برای ثریا ایجاد می‌کند، یعنی حضانت دخترشان، به درخواست خود ثریا رابطه‌اش با او را خاتمه می‌دهد. به عبارت دیگر، ماهرخ و بهنام قادر به تقسیم احساساتشان با کسی غیر از خود نیستند و لج‌بازانه مشغول جنگی هستند که شاید در اعماق وجودشان می‌دانند که برنده‌ای ندارد. این حس تردید به‌خصوص در مورد ماهرخ را می‌توان در سکانس زخمی شدن صفا به‌وضوح مشاهده کرد. ماهرخ بهنام را مردی می‌بیند که قادر به تأمین خواسته‌های او نیست و نمی‌خواهد با زندگی جمع‌وجور و کوچکی که برایش ساخته، کنار بیاید. اما درست هنگامی که مشاجره آن‌ها با صفا در مورد پس گرفتن تابلوی نقاشی گران‌قیمتی که از او هدیه گرفته‌اند، فروکش کرده و قصد پس دادن آن را دارند، صفا را مجبور به عذرخواهی از بهنام می‌کند و دلیل آن حرف‌هایی است که صفا به بهرام در مورد شیوه زندگی کارمندی‌اش زده است. یعنی همان چیزی که طاقت ماهرخ را تمام کرده و منجر به درخواست او مبنی بر جدایی شده است.

جدای از این بخش، کارکرد این سکانس یعنی زخمی شدن صفا، به اوج رساندن کشمکش و تنش در اوج داستان است. جایی که بهنام برای پس گرفتن حضانت دارا، از صفا برای محکوم کردن و عدم صلاحیت ماهرخ برای نگه‌داری فرزندشان استفاده می‌کند و ظاهراً پیروز همان جنگ بی‌برنده می‌شود. قرینه این کشمکش را هم می‌توان در جایی مشاهده کرد که همسر سابق ثریا دارا را بی‌اجازه  به پارک می‌برد. اتفاقی که ماهرخ قصد دارد از آن به مثابه سلاحی در برابر بهنام مبنی بر صلاحیت نداشتن او در نگه‌داری دارا بهره بگیرد. سکانس آخر در آسایشگاه سالمندان کاتارسیس و رهایی و فرجام داستان است. مادر بهنام آلزایمر دارد و بی‌خبر از همه جا، دست نوازشش را بر سر بهنام و ماهرخ می‌کشد و در ادامه، گفت‌وگوی میان بهنام و ماهرخ رنگ تازه‌ای به خود می‌گیرد. آن‌ها راه نجاتشان را به شکلی ناخودآگاه در فراموشی می‌بینند؛ زدودن یاد گذشته و اتفاقاتی که از سر گذرانده‌اند و خالی کردن ذهنشان از جنگ و دعواهای بی‌ثمر.

آن‌ها حالا دیگر بهنام و ماهی زندگی سابقشان نیستند و یاد گرفته‌اند فراموش کنند. اما امتداد این فراموشی به کلیت قصه راه پیدا می‌کند و شاید به پاشنه آشیل آن مبدل می‌شود. جایی که در میانه پیوند تازه میان بهنام و ماهی، شخصیت ثریا که فیلمنامه نسبت به قرینه‌اش یعنی رضا توجه بیشتری به او کرده، به شکلی بی‌رحمانه به فراموشی سپرده می‌شود. رویکردی که در مورد رضا به دلیل پرداخت کم‌رنگ‌تر در مورد او چندان ملموس نیست، اما در مورد ثریا آزاردهنده است. درواقع، فیلمنامه که به شکلی هنرمندانه به ثریا نزدیک شده و ما را با ترس‌ها و اضطراب‌ها و مشکلات او آشنا کرده، در پایان قادر به دور شدن منطقی از او و حفظ تعادل این عنصر مهم داستان نیست و به همین دلیل در انتها علی‌رغم پایان ملموس و البته قابل حدس سریال، حس می‌کنیم چیزی فراموش شده و از چشم سازندگان آن پنهان مانده است.

با تمام این‌ها در انتهای شب اتفاقی تازه در محدوده سریال‌سازی شبکه خانگی است که به جای تمرکز بر عبور از خطوط قرمز، بر جهانِ به‌ظاهر ساده اما پیچیده‌اش متمرکز می‌شود، اما در چند قدمی یک اثر فوق‌العاده باقی می‌ماند.

مرجع مقاله