طرح فیلمنامه «در انتهای ‌شب»

  • نویسنده : سمیه خاتونی
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 194

«در انتهای ‌شب» سریال نمایش خانگی ایرانی است که به صورت مجموعه مینی‌سریال ۹ قسمتی از تاریخ سوم خرداد ۱۴۰۳ منتشر شد.

 

فیلمنامه‌نویسان: آیدا پناهنده، ارسلان امیری

کارگردان: آیدا پناهنده

مدیر فیلم‌برداری: فرشاد محمدی

تدوین: عماد خدابخش

موسیقی: رامین کوشا

تهیه‌کننده: محمد یمینی

ژانر: درام خانوادگی

سال پخش: 1403

شخصیت‌های اصلی

بهنام افشار: همسر ماهرخ، نقاش و استاد دانشگاه سابق (پارسا پیروزفر)

ماهرخ زربافت: همسر بهنام (هدی زین‌العابدین)

دارا افشار: پسر ماهرخ و بهنام (رایان سرلک)

زربافت: پدر ماهرخ (علیرضا داوودنژاد)

ثریا: زن همسایه (سحر گلدوست)

رضا بزرگمهر: هم‌کلاسی سابق ماهرخ (پدرام شریفی)

 

ماهرخ زربافت (ماهرخ) و بهنام افشار و پسر ۹ ساله آن‌ها دارا با اختلال بیش‌فعالی- در آپارتمانی در حاشیه تهران (پردیس) زندگی می‌کنند. مادر بهنام آلزایمر دارد و در خانه سالمندان بستری است. هر دوی آن‌ها شاغل هستند. ماهرخ مدیریت یک گالری در فرهنگ‌سرا را بر عهده دارد و بهنام نیز در سازمان نوسازی شهر تهران مدیر بخش نقاشی دیواری است. آن‌ها پنج ماه است در پردیس ساکن هستند و به خاطر دوری مسیر و پرداخت اقساط آپارتمان زندگی سختی را از سر می‌گذرانند. این آخرین شبی است که ماهرخ با بهنام در این خانه زندگی می‌کند. آن‌ها قرار است صبح روز بعد طلاق خود را در دفترخانه ثبت کنند. روایت به چند ماه قبل برمی‌گردد... روز تولد بهنام است. ماهرخ در گالری کیک تولدی را که سفارش داده، تحویل گرفته و با خود به خانه می‌برد. وقتی به خانه می‌رسد، با خانه‌ای درهم‌ریخته و تعدادی از نوجوانان محل مواجه می‌شود که مشغول پارتی کردن هستند. ماهرخ همه را بیرون می‌کند، اما پس از سروسامان دادن به این آشوب متوجه می‌شود از بهنام خبری نیست و تلفن همراهش نیز خاموش است. دارا که داخل کمد خودش را پنهان کرده، به مادرش می‌گوید بهنام به دنبالش نیامده و خودش به‌تنهایی از مدرسه به خانه بازگشته است. او بچه‌های محل را برای سورپرایز تولد پدرش دعوت کرده، اما از بهنام خبری نیست. ماهرخ متوجه می‌شود بهنام امروز در محل کارش هم غیبت داشته و با جدی‌ شدن این غیبت، به کلانتری منطقه مراجعه می‌کند و مشخصات شوهرش را به آن‌ها می‌دهد.

صبح روز بعد، بهنام به خانه برمی‌گردد و ماجرا را این‌گونه روایت می‌کند که برای رسیدن به محل کارش صبح زود از خانه خارج شده و دیروز هم مثل همیشه طبق خواسته ماهرخ و برای صرفه‌جویی و کمک به اقتصاد خانواده از اتوبوس شهری استفاده کرده است. اما به علت کم‌خوابی به جای اتوبوس شهری، سوار سرویس یک نهاد امنیتی می‌شود. این سوءتفاهم به خاطر شباهت زیادش با کارمندی که هر روز و در همان ساعت مسافر اتوبوس اداره است، جدی‌تر می‌شود و بهنام به اتهام جعل هویت و مشکوک به جاسوسی به دست مأموران دستگیر می‌شود.

بهنام افشار خود را مدیر بخش نقاشی دیواری اداره نوسازی معرفی می‌کند، اما در استعلام پلیس کارشناس بخش پیرایش و زواید شهری خوانده می‌شود. بهنام را تا مشخص شدن هویتش در بازداشتگاه نگه می‌دارند و با اثبات بی‌گناهی آزاد می‌شود. حالا بهنام، همسرش را مقصر تمام این اتفاقات می‌داند، چراکه ماهرخ برای خانه‌دار شدن، بهنام را مجبور کرده از خانه‌ استیجاری خیابان جلفا، به پردیس بیایند. مرد از این‌که همسرش افسار زندگی او را در دست گرفته، عصبانی است، چراکه این سبک از زندگی کارمندی و سکونت در حاشیه شهر با سبک زندگی و روحیه هنری او سازگاری ندارد. ماهرخ اما حاضر نیست تنها دارایی‌شان را بفروشند تا دوباره به نقطه صفر اجاره‌نشینی در تهران برگردند. بهنام که پیش از این استاد دانشگاه نقاشی و هنرمند بوده، ماهرخ را مقصر بر باد رفتن تمام آرزوهای خود در طول 10 سال زندگی مشترکشان می‌داند، چراکه ماهرخ با سیاست ریاضت اقتصادی خود زندگی و روحیه آزاداندیش و هنری او را بر باد داده است.

ماهرخ از این‌که می‌بیند تمام زحماتی که در طول این سال‌ها برای زندگی مشترک کشیده، از او یک زن کنترل‌گر و مانع خوش‌بختی همسر ساخته، به آخر خط می‌رسد و از بهنام می‌خواهد جدا شوند و بهنام هم موافق تصمیم اوست. فردای آن روز هر دو برای جاری کردن صیغه طلاق به دفترخانه مراجعه می‌کنند، اما درست جلوی دفترخانه، ماهرخ پدرش را می‌بیند که آمده مانع از این اتفاق شود و آن‌ها از ترس دخالت پدر، به دفترخانه دیگری مراجعه می‌کنند. در طول مسیر بهنام از ماهرخ می‌خواهد منصرف شود و به خانه برگردند، اما ماهرخ در تصمیم خود مصمم است. پس از کش‌وقوس‌های زیاد و سنگ‌اندازی‌های محضردار برای ممانعت از جدایی، ماهرخ مهریه ۲۵ شاخه گل مریم را دریافت می‌کند و صیغه طلاق جاری می‌شود. در فاصله این کشمکش‌ها به گذشته می‌رویم؛ زمانی که بهنام استاد او در دانشگاه بوده و ماهرخ شیفته چهره، هنر و نوع نگاه زیبایش به زندگی شده. اما به‌ مرور زمان عشق آن‌ها تبدیل به سردی غیرقابل تحملی شده است. وقتی ماهرخ به خانه پدری و بهنام به خانه برمی‌گردد، پدر ماهرخ او را به خاطر تصمیم سرخود کتک می‌زند و از او می‌خواهد تا زمان ازدواج خواهر کوچک‌تر، کسی از موضوع طلاق بویی نبرد.

ثریا زنی مطلقه است که چهار سال پیش از همسرش جدا شده و با تنها دخترش، آوینا، زندگی می‌کند و در منزل روبه‌رویی آپارتمان بهنام سکونت دارد. آشنایی و هم‌بازی شدن دارا با آوینا و رفت‌وآمدهای کودکان به خانه همدیگر منجر به سلسله ملاقات‌هایی برای والدینشان می‌شود. دارا به خاطر جدایی پدر و مادر بی‌تابی می‌کند و از مادرش می‌خواهد برای پدرش حلیم ببرد. ماهرخ شبانه به بهانه آوردن حلیم به سراغ بهنام می‌رود و متوجه رابطه مشکوک بهنام و ثریا می‌شود. بهنام مدعی می‌شود با ثریا رابطه‌ای ندارد و ارتباط آن‌ها به خاطر هم‌بازی شدن دارا با آوینا است و البته ثریا هم در یاد گرفتن رانندگی به او کمک می‌کند. ماهرخ به خاطر حسادت با زبان طعنه باعث رنجش بهنام می‌شود و یادآوری می‌کند بهنام به خاطر باردار شدن ماهرخ مجبور بوده با او ازدواج کند و بیماری پیش‌فعالی پسرشان را ژنتیکی و وراثتی از پدر می‌داند. بهنام معتقد است دارا هیچ بیماری و مشکلی ندارد و ماهرخ با حساسیت‌های بی‌جهت او را از حالت طبیعی خارج کرده است. در همین گیرودار صفا -دوست مشترکشان- برای پس گرفتن تابلوی مجمع‌الجزایر‌گولاک که سال‌ها پیش به آن‌ها هدیه داده بود و اکنون قیمت پیدا کرده، به خانه آن‌ها می‌آید، چراکه شنیده بهنام قصد دارد تابلو را بفروشد. بهنام می‌گوید این تابلو دستمزد زحمات او و ماهرخ است که برای صفا مجوز برگزاری نمایشگاه گرفتند. جر و بحث صفا و بهنام بالا می‌گیرد و آن‌ها هر یک به روشی، دیگری را تحقیر می‌کنند. ماهرخ با وساطت بین دو دوست قدیمی تابلو را آماده می‌کند تا به صفا پس بدهد، اما قبل از آن، به صفا می‌گوید از بهنام عذرخواهی کند. صفا مقاومت می‌کند و در هنگام کشیدن تابلو، کاتری که در دست ماهرخ است، با شکم صفا برخورد می‌کند. در راه بیمارستان ماهرخ صفا را تهدید می‌کند که اگر بابت ضرب و جرح از آن‌ها شکایت کند، او را در بیابان رها و تابلو را آتش خواهد زد. آن شب پدر ماهرخ برای این‌که دیر به خانه رسیده، او را از خانه بیرون می‌کند و ماهرخ تمام آن شب را تا صبح در اتومبیل می‌خوابد.

زندگی ماهرخ با ورود رضا بزرگمهر هم‌کلاسی‌ قدیمی و متمول و سرشناسش- به فرهنگ‌سرا دست‌خوش تغییراتی می‌شود. حضور رضا به دعوت ماهرخ برای شرکت آثارش در گالری صورت گرفته است. رضا دلیل آمدنش را جدا شدن ماهرخ و دیدار او بیان می‌کند و به طور غیر‌مستقیم با ارجاع به گذشته داستان علاقه‌اش به ماهرخ را در دوران دانشجویی پیش می‌کشد. ماهرخ اعتراف می‌کند علاقه‌مند به بازیگری است و هیچ‌وقت نقاشی را دوست نداشته و فقط برای این‌که نظر بهنام افشار را جلب کند، خود را در این رشته کوشا و با استعداد نشان داده و حالا هر قدر هم سعی کند، نمی‌تواند بهنام و یاد و خاطره‌اش را از ذهن و زندگی‌اش بیرون کند. از این‌رو ماهرخ به مدت دو هفته از محل کارش مرخصی می‌گیرد تا به دنبال علایق خود در بازیگری برود. پدر ماهرخ که سابقاً ۵۰ سال مدیر سینما بوده، به ماهرخ هشدار می‌دهد در بازیگری و سینما جز بدبختی هیچ‌چیز دیگری نیست. پدر معتقد است ازدواج عاشقانه‌اش با بهنام نیز از همان ابتدا اشتباه بود و ای‌ کاش ماهرخ هیچ‌گاه با بهنام ازدواج نمی‌کرد.

به لحاظ شغلی بهنام نیز مانند همسر سابقش در کشمکش‌های اداری است. یکی از مدیران سازمان نوسازی به بهنام می‌گوید در حال رایزنی است تا بتواند شغل را او در سطح مدیریت ارتقا دهد. او از بهنام می‌خواهد مجدداً تشکیل خانواده بدهد، چراکه داشتن خانواده برای مدیران تراز مهم است. درحالی‌که بهنام و ماهرخ هر یک سرگرم این تحولات هستند، دارا از این‌که مجبور است یک هفته پیش پدر و یک هفته با مادر بماند، آشفته و ناراحت است. در این میان، رابطه بهنام و ثریا گرم‌تر شده و ساعت‌های بیشتری را به همراه بچه‌ها می‌گذرانند. از حرف‌های ثریا و بهنام به شناختی از زندگی و پیشینه او دست پیدا می‌کنیم. ثریا از دست‌فروشی پدرش و خانواده کم‌توان مالی که داشته، حرف می‌زند و این‌که غایت آرزویش این بوده تا روزی مالک همین اتومبیل پراید باشد. ثریا به خاطر ترس از همسر سابق خود (امیر) از بهنام می‌خواهد رفت‌وآمدهایشان را کمتر کنند. او هم‌چنین از وابسته شدن به بهنام هراس دارد و شدیداً از رابطه فعلی خود احساس گناه می‌کند. بهنام به صورت سر‌بسته از ثریا می‌پرسد منظورش این است که با هم ازدواج کنند؟ ثریا که می‌داند در سطح هم نیستند، از بهنام می‌خواهد برای مدتی به صورت موقت محرم شوند. اما بهنام آن‌چنان تمایلی ندارد.

صبح همان روز، بهنام ثریا را با چمدانی در حال خروج از خانه می‌بیند. بهنام گمان می‌برد او به خاطر حرف‌های دیشب قصد ترک آن‌جا را دارد و دست‌پاچه جلوی ثریا را می‌گیرد. تا این‌که زن محتویات چمدان را نشان او می‌دهد و اقرار می‌کند برای امرار معاش زالو پرورش می‌دهد و برای این‌که همسایه‌ها متوجه شغلش نشوند، ظرف زالوها را با چمدان حمل می‌کند.

همه چیز بین این زوج به‌خوبی پیش می‌رود، تا این‌که فردای شب وصال، بهنام معترف می‌شود به خاطر ترس از روح آشفته و بلاتکلیف خود، از ادامه این رابطه بیمناک است. از طرفی، رضا بزرگمهر هم با پیشنهاد یک شغل پردرآمد در زمانی که ماهرخ در تب‌وتاب تغیییری در زندگی خود است،‌ سعی دارد خودش را به معشوقه سابقش نزدیک کند.

یک بگومگوی ساده بین بهنام و دارا پیش از خواب بر سر درس و مشق دارا منجر به اتفاقاتی جدی می‌شود. دارا با پدرش قهر می‌کند و صبح آن روز غیبش می‌زند. بهنام با ماهرخ تماس می‌گیرد. او هم از دارا بی‌خبر است. ثریا و بهنام به کلانتری محل مراجعه می‌کنند. جا گذاشتن کلید را روی درِ خانه فرصت را به امیر -همسر سابق ثریا- می‌دهد تا وارد خانه بهنام می‌شود و خانه را ویران، و آخر کار هم دارا را که دوباره به داخل کمد پناهنده شده، پیدا ‌کند. وقتی بهنام، ثریا، رضا و ماهرخ مستأصل در کلانتری هستند، دارا با تماسی خبر می‌دهد یک مرد او را به پارک آورده است. در پارک، امیر و بهنام با هم گلاویز می‌شوند و دست آخر امیر با بدنام خواندن ثریا، آوینا را با خود می‌برد. پس‌لرزه این حادثه برای بهنام این است که اولاً وجود رضا بزرگمهر درکنار ماهرخ حسادت او را برمی‌انگیزاند و دوم، وقتی بهنام برای بردن پسرش به خانه پدر ماهرخ می‌رود، ماهرخ از دیدار او با فرزندش ممانعت می‌کند. بهنام ماهرخ را تهدید می‌کند اگر به این روند ادامه دهد، قانوناً از ماهرخ سلب حضانت خواهد کرد.

ماهرخ مدتی است از فرهنگ‌سرا مرخصی بدون حقوق گرفته و با حقوق بالایی نزد رضا مشغول کار شده است. حال در یکی از این روزها که با رضا و شریک جدیدشان جلسه مهمی برای جذب سرمایه دارند، او به جای آماده‌سازی پروپوزال و شرکت در این جلسه مهم، هوس می‌کند به سراغ ثریا برود تا مشکل پیش‌آمده را حل کنند، بلکه بتواند آسوده‌‌خیال دارا را نزد بهنام بگذارد. رضای خشمگین به بهانه غیبت ماهرخ در چنین جلسه مهمی، از این‌که تا این حد در همه این سال‌ها در برابر ماهرخ ضعیف‌النفس است، او را برای همیشه از زندگی خود و کارش اخراج می‌کند. از طرفی، بهنام که از دیدار کودکش محروم شده، برای سلب حضانت به سراغ وکیل می‌رود. وکیل یادآور می‌شود برای سلب حضانت باید دلیل قانع‌کننده‌ای برای دادگاه داشته باشد. بهنام به سراغ صفا می‌رود و از او می‌خواهد به خاطر جراحتی که ماهرخ به او وارد کرد، شکایت کند تا از این طریق از ماهرخ سلب حضانت کند. صفا شکایت خود را تسلیم دادگاه می‌کند و بهنام نیز شهادت می‌دهد بر اساس اظهارات خود ماهرخ، او عمداً صفا را با کاتر مجروح کرده است.

ماهرخ بی‌خبر از همه جا، به سراغ بهنام می‌رود و پیشنهاد می‌دهد به خاطر رفع مشکلات جدید دارا، به شرایط قبل برگردند و دارا یک هفته در میان نزد آن‌ها باشد. درعین‌حال، ماهرخ از بهنام توقع دارد به سراغ امیر برود و با عذرخواهی از او کاری کند که امیر نیز آوینا را به مادرش برگرداند. بهنام از پذیرفتن شروط تحقیرکننده ماهرخ سر باز می‌زند و در عوض درباره رابطه‌اش با رضا بزرگمهر می‌پرسد. ماهرخ برآشفته خانه را ترک می‌کند و با ناامید شدن از بهنام به همراه خواهرش برای حل کردن مشکل ثریا به محل کار امیر می‌روند. اما امیر آن‌قدر به ثریا بدبین و عصبی است که مصمم است دیگر هیچ‌گاه نخواهد گذاشت ثریا دخترش را ببیند، چراکه نمی‌خواهد دخترش زیر دست مادر بدنامی مثل ثریا بزرگ شود. امیر در عین عصبانیت، اما به ماهرخ قول می‌دهد نه برای بهنام و نه برای دارا هیچ دردسری درست نکند.

ماهرخ که از شکایت بهنام بی‌خبر است، طبق تصمیم خودش دارا را آماده کرده تا طبق روال گذشته یک هفته نزد بهنام بگذارد و درست در همین زمان پیامک احضاریه دادگاه برایش ارسال می‌شود. خواهر ماهرخ اعتراف می‌کند روزی که قرار بود طلاق بگیرند، بهنام با او تماس گرفته و آدرس دفترخانه را ارسال کرده تا پدر ماهرخ در جریان قرار بگیرد و مانع جدایی‌شان شود، و احتمالاً کارهای اخیر بهنام از سر لج‌بازی است. ماهرخ به دادگاه می‌رود و پس از دادرسی محکوم و بازداشت می‌شود. ماهرخ از خواهرش می‌خواهد بدون این‌که پدرشان متوجه شود، سندی را برای وثیقه به دادگاه ارائه دهد. بهنام هم بی‌خبر از آشی که وکیل برای ماهرخ پخته، وقتی در جریان بازاشت شدن ماهرخ قرار می‌گیرد، به‌سرعت به سراغ وکیل می‌رود تا ماهرخ شب را در بازداشتگاه نماند. اما چون حکم قاضی صادر شده و کار از کار گذشته است، باید تا صبح صبر کنند.

فردای آن روز بهنام به کمک کارمندش و با ارائه وثیقه، ماهرخ را آزاد می‌کند. ماهرخ با وضعیتی آشفته به خانه می‌رسد و پدر و عمه‌اش از موضوع بازداشتگاه مطلع می‌شوند. بهنام برای دیدن دارا به مدرسه پسرش می‌رود. دارا به خاطر کاری که بهنام با مادرش کرده، از او متنفر است و او را نمی‌پذیرد. ماهرخ به ملاقات حکیمه- دوست و همکارش که به دلیل بیماری سرطان و شیمی‌درمانی در بیمارستان بستری است- می‌رود. رضا بزرگمهر که به خاطر آخرین دیدارش با ماهرخ به هم ریخته و مدتی به سفر رفته بود، به ماهرخ در گالری سر می‌زند. او ناراحت است که چرا مدتی از ماهرخ بی‌خبر مانده و حالا که مطلع شده ماهرخ در بازداشت بوده، با اهدای یک تابلو درصدد جبران برمی‌آید و از او می‌خواهد در کنارش باشد. ماهرخ اما دیگر نمی‌خواهد به خاطر جبران یک اشتباه، اشتباهی دیگر را تکرار کند و رابطه جدیدی را آغاز کند. بنابراین، به رضا جواب رد می‌دهد و هدیه را نیز قبول نمی‌کند.

ثریا برای کمک به بهنام می‌آید که در حال اسباب‌کشی به خانه‌ جدید است، و از بهنام به خاطر کم‌محلی‌هایش در این مدت گلایه می‌کند. بهنام تأکید می‌کند جدایی‌شان به نفع هر دوی آن‌هاست و از ثریا می‌خواهد زندگی جدیدی را شروع کند. در ادامه، رضا بزرگمهر به سراغ بهنام می‌رود. او خود را یک عاشق شکست‌خورده در مثلث عشقی بهنام و ماهرخ می‌خواند و به بهنام اطمینان می‌دهد ماهرخ احترام آن سال‌هایی را که با بهنام زندگی کرده، نگه داشته است. او از بهنام میخواهد دعوای حضانت و دادگاه را تمام کند، چراکه دیگر از ماهرخ چیزی نمانده است. در همین ایام است که حکیمه، دوست صمیمی و همکار ماهرخ، از دنیا می‌رود. بهنام و ماهرخ -که به‌شدت ویران شده- بر سر مزار حکیمه یکدیگر را می‌بینند. بعد از این دیدار، روز دادگاه فرا می‌رسد. دادگاه با شرح خواندن شکایت‌های بهنام افشار، ماهرخ زربافت را فاقد شروط لازم برای حضانت می‌بیند. ماهرخ حین دفاع از خود به علاقه‌ای که به بهنام داشته، اشاره می‌کند. بهنام در دادگاه به یاد خاطرات گذشته و شیرین خود با ماهرخ و اولین روزی که ماهرخ به او ابراز علاقه و عشق کرده است، می‌افتد و از ادامه شکایت سلب حضانت انصراف می‌دهد.

روز تولد مادر بهنام است. ماهرخ که به دیدن او به خانه سالمندان رفته، با بهنام مواجه می‌شود. مادر بهنام مثل همیشه او را نمی‌شناسد، اما خیال می‌کند که ماهرخ همان دخترش بهناز است. وقتی ماهرخ به مادر می‌گوید بهنام برادرش است، گویا مادر پس از این همه سال بالاخره بهنام را به یاد می‌آورد و او را نوازش می‌کند. بهنام و ماهرخ بعد از ملاقات مادر، در حیاط خانه سالمندان زیر برف نو با هم حرف می‌زنند؛ مانند زوجی که می‌خواهند دوباره و از نو با هم آشنا می‌شوند.

مرجع مقاله