مبناي روايت فيلم تازه جف نيكولز، موتورسواران، خردهفرهنگی حاكم در آمريكاي دهه 60 و 70 و در حومه شيكاگو است؛ دورهاي كه كلوبهاي موتورسواران در شهر با قوانين خودساخته و قانونشكنيها و لباسهاي مخصوص تبديل به يك فرقه شده بودند. اين فيلم بر اساس كتابي از دني ليون با همين نام ساخته شده و شخصیت نویسنده کتاب با نام خودش در فیلم حضور دارد. او كه قبلاً عضو همان كلوب موتورسواري بوده كه ما قرار است داستان آن را بشنويم، پس از خارج شدن از گروه بعد از چند سال به سراغ كتي ميرود تا با او مصاحبه كند. بعدها مجموع اين مصاحبهها و عكسهايي كه بني تهيه كرده بود، تبديل به يك كتاب شد. در فيلم اما داستان موتورسواران از زبان كتي روايت ميشود. مصاحبه با كتي در ١٩٧٣ اتفاق میافتد، اما فيلم با سكانس ديگري شروع ميشود كه نميتواند راوي آن كتي باشد. همينطور در طول فيلم خردهداستانها و موقعيتهايي را ميبينيم كه از دريچه ذهن كتي نيستند كه به آنها اشاره میشود و اين مهمترين عامل در ناكارآمد بودن نحوه داستانگويي جف نيكولز در فيلم تازهاش است. برمیگرديم به شروع داستان. در ابتداي فيلم بني همسر كتي را میبينيم كه در كافهاي نشسته و ژاكت گروه موتورسوار را كه روي آن نوشته «اراذل شيكاگو» بر تن دارد.
دو مرد از او میخواهند که ژاكتش را برای بودن در آن کافه از تن دربیاورد و بنی مقاومت میکند و کتک بدی میخورد و زمان متوقف میشود (بعداً در نیمه دوم فیلم میفهمیم که پای او بعد از اين ماجرا آسیب جدی دیده و نمیتواند موتورسواری کند) و سپس به زمان آينده میرويم. دنی را در نقش مصاحبهگر میبینیم و روایت از سال ۱۹۷۳ آغاز میشود؛ جايي كه کتی داستان آشناییاش با موتورسواران را براي او بازگو میکند. او در این بازتعریف داستان از نحوه آشنایی خودش با بنی میگوید و اینکه او همیشه برایش دردسر داشته. تا اینجا تصور مخاطب بر این است که قرار است داستانی درباره زندگی کتی و بنی که عضوی مهم و دردسرساز از گروه موتورسواران شیکاگو است، بشنویم. اما با پیشروی روایت تکتک شخصیتها به ما معرفی میشوند و داستان شكلگيري كلوب وندالها تا فروپاشياش به صورت تاريخچهای كلي جاي داستان كتي و بني را میگيرد. حالا باید ديد اصلاً تا چه اندازه این شکل معرفی شخصیتها و داستانکهای متعلق به خودشان که تماماً از زبان کتی بازگو میشود، در ساختار روایی فیلم چفت و بست میشود. در رأس همه، ما جانی را داریم؛ رئیس باشگاه وندالها و گروه موتورسواران حومه شيكاگو که نسبتاً بهخوبی معرفی میشود و منحنی شخصیتی او با تمام زوایایی که از زبان کتی میشنویم، کامل میشود. (البته جاني میتواند شخصيت اول فيلم باشد كه به دلايلش اشاره میشود.) جانی با بازی درخشان تام هاردی و صداسازی شگفتانگیزش آنقدر دوستداشتنی است که نمیشود همراه او و دغدغههایش نشد. اما مشکل اصلی شخصیتپردازی و داستان از همینجا آغاز میشود. آیا موتورسواران داستانی درباره كتي و بنی است؟ پاسخ منفی است. درباره جاني است؟ احتمالاً. چون با ادامه فیلم کتی درباره تک تک اعضای کلوب و اینکه به چه سرنوشتی دچار شدند، حرف میزند و پرداختن به این شخصیتهای فرعی مانع شناساندن دقیق سه شخصیت اصلی، یعنی كتي و بني میشود. خصوصاً كه بني تقريباً هيچ ديالوگي ندارد كه به ما كمك كند بفهميم او كيست و چه میخواهد.
موضوع بعدی زاویه دید است. در ابتدای فیلم بنا بر این گذاشته میشود که قرار است فیلمی از زاویه دید کتی را به واسطه گفتوگوهای او با دنی ببینیم. ولی بخشهایی از داستان که به رابطه میان بني و جانی میپردازد، کاملاً از چشم کتی پنهان است و در آن صحنهها حضور ندارد. برای مثال، وقتی جانی در تاریکی جنگل بنی را به گوشهای میکشاند و از او میخواهد تا جانشینی او را برای ریاست کلوب بر عهده بگیرد، درواقع، خردهپيرنگهاي مهمی از داستان جانی و بنی که در شکلگیری شخصیت هر دو و عاقبت شومی که در انتظار جانی است، نقش مهمی دارد، از زبان كتي نيست. همینطور صحنهای که در حقیقت آخرین ملاقات جانی با بنی است و پس از آن بنی، جانی و کلوب موتورسواران را ترک میکند. جایی که جانی او را وادار میکند اسلحهای تهیه کند و بعد به بروسی شلیک میکند تا پسران جوان عضو کلوب با اين كار دست از سر بروسي بردارند كه میخواهد کلوب را ترک کند و به نیروهای پلیس بپیوندد. بعد از اين كار، بني از جاني و عاقبت كلوب وندالها نااميد میشود و میرود.
درواقع، یک نقطه عطف در سرنوشت شخصیتهای داستان است که از دید راوی داستان پنهان مانده و ما آن را میبینیم، اما نه از زاویه دید راوي؛ آن هم در فیلمی که بنا را بر این گذاشته که قصهاش را از طریق یک مصاحبه و از زبان کتی و با رفتوآمدهای زمانی تعریف کند.
شایان ذكر است كه رفت و برگشتهاي زماني متعدد در بازگويي داستان از زبان كتي به نوبه خود نيز به سردرگمي مخاطب منجر میشود. مثلاً اينطور نشان داده میشود كه دو سال از رفتن بني میگذرد، كه درواقع، همزمان هم كتي و هم جاني و موتورسواران را ترك میكند. مصاحبه با كتي درواقع دو سال بعد از بازگشتن بني اتفاق میافتد. اين در حالي است كه در ميانه داستان با يك وقفه زماني و روايي مواجهيم و آن بازگشت به سكانس بني و كتككاري او در كافه است كه فيلم با آن شروع شد.
برميگرديم به شخصيتپردازي. فيلم با سكانسي از بني آغاز میشود. بعدتر میفهميم كه تمام دغدغه او باشگاه وندالها به سرپرستي جاني است، در ادامه، او در يك دوراهي ميان جاني و كتي گير میكند. از طرفي، دلسوزيهاي همسرش را میبيند و از طرفي، جاني براي او نقش پدر را دارد. (بعداً میبينيم بني كه به گفته كتي حتي براي مرگ پدرش گريه نكرد، براي مردن جاني گريه میكند.) اين تمام چيزي است كه از بني میدانيم، اما در ادامه، او رها میشود و شخصيتهاي كلوب موتورسواران كه همه شخصيتهاي فرعي هستند، به ما معرفي میشوند. اما نحوه شناساندن آنها به ما فقط در حد دو، سه جملهاي است كه كتي میگويد و هيچ تأثيري در روند داستان ندارند. اين شكل از معرفي زماني كاركرد دارد كه ما با يك فيلم مستند مواجه باشیم، نه زماني كه صحبت از ساختار داستاني و طراحي روايت است. به همين دلیل، به نظر میرسد مشكل اصلي در انتخاب شكل روايت است، يعني «مصاحبه». و باید دید تا چه اندازه جف نیکولز با انتخاب این روش در پیادهسازی مستندات در قالب یک داستان موفق بوده. مثلاً شخصیت دنی به عنوان مصاحبهگر خودش یکی از شخصیتهای داستان است. درواقع یکی از همان شخصیتهای فرعی که فقط مانند مستندنگاری یک اشاره کوتاه به آنها میشود. و آن وقتي است که در پایان فیلم کتی به بنی میگوید تو چرا موتورسواران را ترک کردی، و او دلایل خودش را میگوید. درحالیکه هیچ پیشزمینهای درباره این شخصیت پیش از آن به ما ارائه نشده.
حتی خود کتی به عنوان کسی که طبعاً شخصیت اصلی باید محسوب شود، چراکه دارد قصه زندگی خودش را میگوید، آنطور که باید به ما شناسانده نمیشود. چیزی که مشهود است، تقلای کتی و جانی برای تصاحب بنی است. کتی میخواهد مردش را برای خودش نگه دارد و او را از خطر همراهی با موتورسواران حفظ کند و جانی که شیفته روحیه جسور و قدرتطلبی بنی است، میخواهد تمامیت او را تا رسیدن به جاهطلبیهای دونفرهشان به دست بیاورد. دلایل جانی تا اندازهای برای ما روشن است. ما او را بیشتر از کتی میشناسیم. رویای او را که میخواهد براندو باشد و کلوب موتورسواری خودش را بنا کند، درک میکنیم. حتی نگرانی او برای خانواده و دخترهایش را تا اندازهای میفهمیم. و در آخر اینکه چرا خودخواسته به کام مرگ میرود. اما در مورد کتی اینکه دقیقاً از بنی چه چیزی میخواهد و چه رویایی در سر دارد، برای ما روشن نیست. حتی در سکانس پایانی و در پايان مصاحبه هم -که كتي به بنی که در حیاط پشتی نشسته و مشغول یادآوری خاطراتش است، از پشت پنجره لبخند میزند- هیچ همدلیای با کتی یا احساسش به بني نداریم. كتي براي ما فقط در نقش كسي است كه داستاني را بيان میكند، بدون آنكه پي به عواطف و روحياتش ببريم. نهایت چیزی که از کتی میفهمیم، وقتی است که نظرات شخصی خودش و احساسش را درباره وقایعی که دارد تعریف میکند، میگوید. چون او قبل از هر چيز، راويای است كه قرار است تاريخچه كوتاهي از باشگاه وندالها و موتورسواران بگويد. و با اين همه، به نظر ميرسد مشكل اصلي موتورسواران در همين مبناي ساختار روايت بر اساس «مصاحبه» نهفته كه كارگردان و فيلمنامهنويس براي گفتن داستان اتخاذ ميكند.