اضطراب، سرچشمه زندگی و شکست است

مفهوم اضطراب از دید سورن کیرکگور، در فیلمنامه «درون و بیرون2»

  • نویسنده : احسان آجورلو
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 16

قسمت دوم انیمیشن درون و بیرون مانند قسمت اول یک انیمیشن بزرگ‌سالانه است. هرچند که اکثر آثار پت داکتر مسائل بسیار عمیقی را در قالبی کودکانه عرضه می‌کنند، اما درواقع، آثار او یک خط ظریفی از مفاهیم عمیق فلسفی را مطرح می‌کند. داستان قسمت دوم این انیمیشن نیز به تأسی از قسمت اول بر مدار مواجهه احساسی با امیال مختلف و هم‌چنین موقعیت‌هایی است که انسان تجربه می‌کند. اگر در قسمت نخست مبحث عمیق نوستالژی و ثبت خاطره ازدست‌رفته خود را نمایان می‌کرد، این قسمت به یکی از اصلی‌ترین تجربه‌های انسانی برمی‌گردد که همواره انسان را با خود درگیر می‌کند. مفهوم اضطراب که مورد توجه فیلسوفان و روان‌شناسان است و نحوه سازوکار آن همواره انسان را با پرسش‌های عمیقی مواجه می‌کند. به همین علت نوشته حاضر به همین مفهوم و نحوه در آن خواهد پرداخت و روند داستان درون و بیرون را نیز بر همین منش مورد بررسی قرار خواهد داد. به ‌طور کلی، اضطراب یک واکنش احساسی شدید به حس تهدید یا چالش است، خصوصاً تهدید یا چالشی که منشأ آن مشخص نیست. بنابراین، حس اضطراب ناشی از بحران وجود که در ادامه صرفاً با نام «اضطراب» مورد اشاره قرار خواهد گرفت واکنشی به تهدید، چالش یا ترسی از ناشناخته بودن و نامطمئن بودن وجودیت به معنای کلی‌اش است. به ‌طور دقیق‌تر، این اضطراب ناشی از حس آزادی و مسئولیتی است که در بستر این عدم اطمینان به انسان دست می‌دهد. به قول سورن کیرکگور: «اضطراب [حس] سرگیجه‌ی آزادی است.» این جمله جایی تجلی پیدا می‌کند که اضطراب به مدد خجالت و حسادت تمام احساسات اصلی را به پس ذهن تبعید می‌کند. شادی، خشم و ترس دیگر اجازه کنترل ندارند، و تنها غم است که می‌تواند گه‌گاه خود را نشان دهد. آزادی‌ای که فراقت از این احساس‌ها پدید می‌آورد، باعث یک نوع از گم‌گشتگی در رایلی می‌شود که او را در مقابله با تمام موقعیت‌ها گیج می‌کند. به عبارتی، لحظاتی که او باید انتخاب کند، دچار سرگردانی است که چه مسیری برای او مناسب است. این انتخاب و اضطراب در فلسفه کیرکگور دائم در حال تکرار است و مورد کنکاش قرار می‌گیرد، زیرا انسانی‌ترین خصلتی است که کیرکگور از آن نام می‌برد. دشواری انتخاب رایلی به علت اضطرابی است که از آینده دارد. همین امر او را به انسانی سرگشته در آزادی انتخاب‌ها بدل می‌کند. در طول زندگی در هر لحظه، ما نسبت به آزادی خود (یا حداقل حس آزادی داشتن) برای انتخاب کردن و مسئولیت داشتن آگاهیم. ما می‌دانیم که بی‌نهایت عنصر و احتمال ناشناخته در زندگی از طریق انتخاب‌ها و کارهای ما شناسایی می‌شوند و به واقعیت می‌پیوندند. بااین‌حال، بینش و اطلاعاتی که برای انجام انتخاب‌ها و کارهای درست لازم داریم، یا بسیار کم است، یا عملاً وجود ندارد. از آن بدتر، شاید هیچ راه قطعی‌ای برای گرفتن تصمیمات به آن شکلی که امیدواریم درست باشد، وجود ندارد، حتی وقتی که به‌اصطلاح فکر می‌کنیم تصمیم درست را گرفته‌ایم. این همان امری است که اضطراب به همین علت شادی و خشم و ترس را سرکوب می‌کند و به پس ذهن می‌فرستد تا با خیال راحت بتواند درست‌ترین تصمیم را در لحظه موعود داشته باشد. اما آیا در انتها موفق می‌شود؟ خیر! پاسخ کیرکگور به این سؤال نیز همین خواهد بود. هر انتخابی سرمنشأ اضطراب و شکست است. هیچ‌گاه نباید این را از یاد برد. به‌ طور کلی، آن‌چه به ما انگیزه می‌دهد، گرفتن تصمیماتی است که این حس اضطراب را از بین ببرند. اما کیرکگور گوشزد می‌کند: «اگر به‌ قدر کافی زندگی کرده باشیم و درباره‌ی این مسائل اندیشیده باشیم، متوجه می‌شویم که ما محکوم به زندگی‌ای هستیم که حداقل نوع خاصی از این اضطراب همیشه در آن برقرار است.» انگار که همیشه در تقاطع گذشته و آینده قرار داریم، پشت فرمان یک اتومبیل قرار گرفته‌ایم و داشبوردی متشکل از عقربه‌های شماره‌سنج و یک کلید قطع اضطراری در اختیارمان قرار داده شده، ولی از ترمز، شتاب‌گیری، دنده عقب رفتن، نقشه یا سیستم مسیریابی خبری نیست. ما همیشه مجبوریم داخل این اتومبیل در دنیا جابه‌جا شویم، ولی دنیا از مهی غلیظ پوشیده شده است. ما امید داریم که در امتداد یکی از مسیرهایی که انتخاب کرده‌ایم، بالاخره مه رقیق خواهد شد، ولی این اتفاق هیچ‌وقت نمی‌افتد، حداقل نه به ‌طور کامل. کافی است صحنه‌ای را مرور کنیم که اضطراب می‌خواهد تمام سناریوهای روز بازی نهایی را به دست بیاورد. تمام مسیرها برای قهرمانی و رسیدن به فهرست نهایی تیم مسدود است. زیرا همواره یک اختلال کوچک می‌تواند تمام برنامه‌ها را به هم بریزد. دیالوگ تلخی که شخصیت شادی در همان صحنه بیان می‌کند. «اگر تمام سناریوهای بد را هم بنویسید، باز هم یکی وجود دارد!» کیرکگور در کتاب مفهوم اضطراب اشاره می‌کند: «... هرکس که بشریت را به‌خوبی بشناسد، خواهد گفت که حتی یک انسان هم وجود ندارد که اندکی احساس درماندگی نکند و به ‌طور مخفیانه حس بی‌قراری یا آشفتگی درونی، ناهماهنگی، اضطراب درباره‌ی نادانسته‌ها، یا حتی چیزی که جرئت دانستش را ندارد، نداشته باشد. کسی نیست که درباره‌ احتمالات وجودی یا وجود خودش اضطراب نداشته باشد...» بنابراین، وجود اضطراب برای لحظه انتخاب یک امر غیرقابل کنترل است. امری که دائم تکرار می‌شود، و این تکرار همواره منجر به شکست خواهد شد. امری که هرچند پایان خوش هالیوودی انیمیشن اجازه ظهور به آن را نمی‌دهد، اما تا حدی نیز با وجود اضطراب که در مرکز فرماندهی ذهن حضور دارد، خود را در هر گوشه‌ای نشان خواهد داد.

کیرکگور، با آگاهی از اضطراب و وحشت، سعی کرد منطق پشت آن را درک کرده و از آن به نفع خود استفاده کند. با وجود افسرده‌کننده به نظر رسیدن چیزهایی که تاکنون گفته شد، او باور نداشت که اضطراب به‌کل چیز بدی است. درواقع، او بر این باور بود که اضطراب بخشی ضروری از زندگی است و واکنش ما به آن تعیین خواهد کرد که آیا قرار است زندگی کاملی داشته باشیم، یا زندگی‌ای سرشار از حس پوچی و درماندگی. حس گیجی ناشی از اضطراب اغلب می‌تواند بسیار فلج‌کننده باشد. راه رفتن وقتی سرتان در حال گیج رفتن است، اصلاً ایده‌آل نیست. بنابراین، حس آزادی برای انتخاب کردن هر چیز یا انجام دادن هر کاری در زندگی گاهی ممکن است باعث شود که کلاً نه چیزی انتخاب کنیم، نه کاری انجام دهیم. فرض کنید در فهرست کارهایی که باید انجام دهیم، موردی وجود داشته باشد که آن‌قدر بزرگ و تهدیدآمیز است که هیچ‌وقت سراغ انجامش نرویم. زندگی خودش به‌کل یک فهرست متشکل از کارهایی است که باید انجام داد. برای همین طبیعی ا‌ست که دائماً برای ما حس اضطراب فلج‌کننده ایجاد کند، خصوصاً با توجه به این‌که ضرب‌الاجل این فهرست هنوز تعیین نشده و عواقب نرسیدن به این ضرب‌الاجل نیز هدر رفتن کل زندگی است. این امر در داستان خود را آن‌چنان بروز نمی‌دهد، زیرا بیشتر مربوط به امور بزرگ در زمانی است که سن فرد به میزان قابل توجهی بالا باشد. در سن رایلی چنین سرگیجه‌ای او را به اتاق مربی می‌رساند تا درباره خود اطلاعاتی کسب کند که در دفترچه قرمزرنگ نوشته شده است. ولی سرگیجه‌ ما در سن بالاتر هیچ‌گاه متوقف نخواهد شد و برای این‌که زندگی کامل‌تری داشته باشیم و بتوانیم پتانسیل‌های خود را شکوفا کنیم، نباید در مقابل حس رخوت و خنثی بودنی که این اضطراب ایجاد می‌کند، سرِ تسلیم فرود آوریم. برای این‌که روی زندگی خود کنترل داشته باشیم و بتوانیم از آن معنا استخراج کنیم،‌ باید از قدرت قدم گذاشتن به سمت جلو بهره‌مند باشیم و در برابر این اضطراب قد علم کنیم. غیر از این، احتمالاً این اضطراب (و شاید سرچشمه‌ این اضطراب) است که امکان توسعه دادن و تعریف کردن یک خودیت منحصربه‌فرد و معنادار را برای ما فراهم می‌کند. بدون وجود احتمالات، اضطرابی هم در کار نخواهد بود و اگر اضطرابی در کار نباشد، احتمالی هم در کار نخواهد بود. این دقیقاً همان کانسپت کلی داستان است. ارائه یک خود منحصربه‌فرد برای گریز از تنهایی در مدرسه جدید از سوی ریلی که باعث ایجاد یک اضطراب سرسام‌آور می‌شود. برای این‌که او بتواند خود را مورد قبول نشان دهد و تصویری برتر از خود بسازد، دچار اضطراب می‌شود که تمام انتخاب‌ها و کنش‌های اصلی او را تحت تأثیر قرار می‌دهد. طبق پیشنهاد کیرکگور، برای استفاده از این حس اضطراب و داشتن یک زندگی خوب با وجود آن، فرد باید دنبال چیزی برود که او آن را ذوق و اشتیاق (Passion) خطاب می‌کند. ذوق و اشتیاق می‌تواند شکل‌های مختلف داشته باشد؛ مثل عشق، فعالیت خلاقانه، خانواده، رشد شخصی، مسیر شغلی، ایدئولوژی، باور و... بااین‌حال، چیزی که برای کیرکگور اهمیت دارد، این است که هر شخص ذوق و اشتیاق خود را بر پایه‌ حقیقت درونی تعیین کند. منظور از حقیقت درونی، حقیقتی است که فقط فرد به درستی آن اعتقاد دارد، نه حقیقتی که به ‌طور عینی قابل‌ اثبات باشد، یا بتوان برای آن مبنای منطقی تعیین کرد. این حقیقت صرفاً نتیجه‌گیری عقلانی نیست، بلکه تجربه‌ای احساسی و درونی است. به قول خود او: «... مسئله‌ی حیاتی پیدا کردن حقیقتی است که برای من حقیقت است. پیدا کردن ایده‌ای است که حاضرم برایش زندگی کنم و بمیرم.» بنابراین، پیدا کردن این امر با اتکا به درونیات شخص است که باز مجدد باید از دریچه اضطراب گذر کند. به عبارتی، اضطراب در بلوغ سرحدی از سرگیجه آزادی را پدید می‌آورد که گذر از آن بسیار دشوار است و تا این دوره به پایان نرسیده باشد، نمی‌توان ذوق و اشتیاق را به دست آورد. زیرا میل در سرحد خود کنترل اضطراب را به دست خواهد گرفت. همان گونه که میل به بهترین بودن و حضور در تیم مدرسه، رایلی را به هر سمتی که خواست، هدایت کرد. درحالی‌که شخصیت درونی رایلی خود از این میزان آزادی دچار سرگردانی شده بود. به عبارتی، هرکس باید حقیقت شخصی خود را بیابد و با تمام وجود به سمت آن حرکت کند، حتی اگر از لحاظ عقلی، نسبت به آن احساس اطمینان و یقین نمی‌کند. انجام دادن یک کار به ‌خاطر خود آن کار، چشم‌بسته وارد یک وادی جدید شدن، راه فرار از این اضطراب است. اغلب به ‌خاطر عواملی چون هم‌رنگ جماعت شدن، حواس‌پرتی، اعتیاد و راه‌های دیگری برای فرار از واقعیت، افراد سعی می‌کنند از اضطراب و مسئولیت وجود داشتنشان فرار کنند. کسی که سعی کند خود را شبیه به بقیه کند، در تلاش است تا خود را از مسئولیت انتخاب کردن برهاند. دقیقاً همان امری که رایلی در پایان انجام می‌دهد. قرمز کردن موهایش و حضور در تیم مدرسه می‌تواند هویت او را بازتعریف کند تا دیگر با انتخاب‌های دیگرش قضاوت نشود. با ‌کارهایی چون تغییر دادن موقعیت اجتماعی، انجام کارهای سطحی، مادی‌گرایی و... انسان سعی می‌کند حواس خود را از این حقیقت پرت کند که هیچ راهی برای رستگار کردن خودش وجود ندارد. در نظر کیرکگور، توسعه‌ی خودیت وابسته به قابلیت ما برای رویارویی با اضطراب وجودیت و همراه شدن با آن و رد شدن از آن است. در نظر او، با این‌که ما وجودیتی در ظاهر بی‌معنا داریم، از این راه است که می‌توانیم به معنا دست پیدا کنیم. در نظر کیرکگور، نتیجه‌ تسلیم شدن در برابر اضطراب و بی‌عملی، به‌مراتب بدتر است. این تسلیم شدن منجر به حس درماندگی می‌شود، حالتی که در آن انسان افسرده و بی‌تفاوت است، احساس شکست خوردن، گم‌شدگی و هدررفتگی می‌کند و تجربه‌ وجود داشتنش با اصطکاک شدید همراه است. این همان حسی است که رایلی در آن دو دقیقه اخراج شدن و نشستن روی نیمکت آن را با شدت تجربه می‌کند. تمام تلاش او برای این‌که خود را از دست داده، به شکست منجر می‌شود و حال باید تسلیم سرنوشت شود و با انتخاب‌های خود اضطراب عواقب آن را بپذیرد و در فکر هم‌رنگ جماعت شدن نباشد. همان‌طور که کیرکگور اشاره دارد،‌ ما باید سعی کنیم یاد بگیریم چطور با این حس اضطراب کنار بیاییم و به سمت ناشناخته‌ها قدم برداریم و چشم‌بسته خود را غرق چیزی کنیم که حاضریم برایش زندگی کنیم و برایش بمیریم.

مرجع مقاله