تصویرسازی پیکسار از احساسات جدی

گفت‌وگو با پیت داکتر و  کلسی من، درباره انیمیشن «درون و بیرون2»

  • نویسنده : جان بون
  • مترجم : میثا محمدی
  • تعداد بازدید: 182

درون و بیرون2 که به‌تازگی روی پرده رفته، دوباره بینندگان را به درون ذهن رایلی که حال 13 سال دارد، برگردانده است. رایلی با مسائل نوجوانی روبه‌رو شده است و احساسات جدیدی در ذهن او جای گرفته‌اند.

بنا به گفته پیت داکتر، مدیر ارشد خلاقیت پیکسار و کارگردان قست اول این انیمیشن، این احساسات جدید یعنی اضطراب، حسادت، خجالت و ملالت در مقایسه با شادی و غم در فیلم اول کمی انتزاعی هستند.

درنتیجه ما با داکتر و کلسی من، کارگردان قسمت دوم این انیمیشن، درباره مصورسازی احساسات در فیلم جدید، لزوم دیده شدن چنین محتوایی بر پرده سینما و رویکرد پیکسار در داستان‌سرایی و نحوه شکل‌گیری فیلمنامه و گنجاندن احساسات جدید در قسمت دوم صحبت کردیم.

 

چرا سراغ ساخت درون و بیرون2 رفتید؟

پیت داکتر: درون و بیرون در 2015 منتشر شد، اما مردم هم‌چنان درباره آن صحبت می‌کنند. ما از این‌طرف و آن‌طرف شنیده‌ایم که می‌گویند: «این فیلم دیدگاه من درباره والدگری را تغییر داد.» یا «درک من از وجودم را تغییر داد.» این برداشت‌ها برای یک کارتون خیلی سنگین است، پس به این فکر افتادیم که آیا احتمالاً می‌توانیم مانور بیشتری روی این دنیا بدهیم؟ بنابراین، ما از کلسی من خواستیم با حفظ روح قسمت اول، اما با مسیری متفاوت کار را ادامه دهد. و او با این ایده جلو آمد که اضطراب را به مثابه شخصیتی کلیدی داشته باشد. این همان حسی است که در نوجوانی برای خود من هم حس قوی‌ای بود. از طرف دیگر، این همان عبارتی است که در دنیای امروز زیاد به گوشمان می‌خورد؛ این‌که سطح اضطراب به‌خصوص در میان افراد جوان رو به افزایش است.

درنتیجه، مطمئن بودیم که  گزینه اضطراب کاملاً مرتبط است. به نظرم گنجاندن اضطراب می‌تواند بامزه باشد. البته امیدوارم واقعاً هم همین‌طور بوده باشد، و همان‌طور که حس‌ها در فیلم اول برای بینندگان ملموس بودند، این حس نیز قابل درک باشد.

 

چگونه میان احترام به دیدگاه کارگردان و هم‌چنین گنجاندن کل تشکیلات پیکسار در یک فیلم تعادل را برقرار می‌کنید؟

پیت داکتر: گاهی اوقات مردم از این‌که می‌شنوند پیکسار استودیویی کارگردان‌محور است، اما از آن‌طرف هم گفته می‌شود که پیکسار همکاری‌محور است، تعجب می‌کنند. با این‌که این دو تعریف در تضاد با هم به نظر می‌رسند، اما در کنار هم خیلی خوب کار می‌کنند. اما محال ممکن است که شما 100 نفر را دور هم جمع کنید و بگویید: «قانونی در کار نیست و فقط یک فیلم بسازید.» در آن‌صورت هیچ کاری پیش نخواهد نرفت.  

کارگردان به محض این‌که به نقطه‌ای که باید، می‌رسد، سعی می‌کند آن‌چه را بینندگان از نظر احساسی به دنبالش هستند، به آن‌ها بدهد. و سپس با تکیه کامل بر یک تیم فوق‌العاده از طراحان، هنرمندان قصه‌گو، نویسندگان، هنرمندان فنی و انیماتورها به شکلی به تمام آن چیزها زندگی می‌بخشند که مخاطب بتواند آن را حس کند و ارتباط برقرار کند.

 

این امر را چگونه در درون و بیرون2 محقق کردید؟

پیت داکتر: کارها در درون و بیرون2 حقیقتاً خیلی سخت‌تر از درون و بیرون1 شد. ما چهار احساس اولیه، عصبانیت، شادی، ترس و انزجار را انتخاب کرده بودیم. این چهار حس اولیه و اساسی هستند و به محض این‌که درباره یکی از آن‌ها چیزی بگویید، آدم‌ها می‌گویند: «آره، عصبانیت را خوب می‌شناسم.» اما وقتی حرف از ملالت و خجالت و حتی اضطراب به وسط می‌آید، برخوردها به این شکل است که: «برای فهمیدن این فیلم باید مدرک روان‌شناسی داشته باشم؟» مسلماً جواب این سؤال منفی است. به نظرم چیزی که در فیلم اول واقعاً روی آن سخت کار کردیم، این بود که مطمئن شویم احساسات و ایده‌ها از نظر بصری کاملاً شفاف و روشن باشند. بنابراین، با این‌که بعضی مفاهیم بزرگ و تا حدی انتزاعی هستند، وقتی آن‌ها را ببینید، حسی که دارید، این است که آن احساسات را خیلی خوب متوجه می‌شوید.

 

چرا باید درون و بیرون2 را بر پرده سینما ببینیم؟

پیت داکتر: به نظر من از آن‌جایی که این فیلم یک نمایش پرشکوه است، باید بر پرده سینما دیده شود. دیدگاه من این است که هدف این فیلم‌ها چیست؟ چرا باید به تماشای این تصاویر متحرک برویم؟ به نظرم دلیلش این است که می‌خواهیم فیلم را با کیفیت درست و حسابی ببینیم. و تفاوت میان تماشای چیزی در اندازه متوسط با صدایی کیفیت‌پایین در مقایسه با رفتن به سینما از زمین تا آسمان است. صفحه سینما بزرگ‌تر و کیفیت صدا بالاست و درنتیجه باعث می‌شود همه چیز خیلی بیشتر قابل لمس‌تر شود.

 

امیدوارید که مخاطبان جوان‌تر چه چیزی از درون و بیرون2 عایدشان شود؟

پیت داکتر: مهم‌ترین چیز برایم این است که سرگرم شوند، که اوقات خوشی داشته باشند. چیزهای بامزه زیادی در فیلم داریم. شوخی‌ها و صحنه‌های بزن بکوب خنده‌دار داریم. اما چیزهای بامزه دیگری هم داریم که با دیدنشان می‌گوییم: «منم تو همچین نقطه‌ای بودم، این صحنه رو قبلاً دیدم.» و شوخی‌هایی که با آن‌ها آشناپنداری می‌کنند، بهترین شوخی‌ها هستند.

از نظر من، مخاطبان جوان‌تر، با توجه به چیزهایی که در فیلم اول یاد گرفته‌اند، خیلی راحت می‌توانند این ایده‌های انتزاعی را تجسم کنند. آن‌ها می‌دانند که «خاطرات چگونه کار می‌کنند؟ خشم چیست؟ شادی چیست و هدف از بودن انزجار چیست؟» همه این‌ها چیزهایی هستند که سعی داریم درباره آن‌ها صحبت کنیم و به شیوه‌ای جالب به تصویر بکشیم.

 

روش قصه‌گویی پیکسار چیست؟

پیت داکتر: هدف پیکسار بر قصه‌گویی بنا شده است. ما یک استودیو انیمیشن نیستیم. خودمان می‌گوییم که هستیم، اما در اصل ما استودیو قصه‌گویی هستیم. ما یک جامعه فیلم‌سازی هستیم و به همین دلیل کاملاً به آن‌هایی تکیه کرده‌ایم که داستان‌سرایان بی‌نظیری هستند که تجربیات انسانی زیسته خود را بیان می‌کنند و سپس به آن‌ها سروشکلی سرگرم‌کننده می‌دهیم تا تماشای آن هیجان‌انگیز باشد.  

شاید این فکر به ذهنتان برسد که فیلم‌های ما درباره ماشین‌ها، حشرات، یا هیولاها هستند. اما در اصل آن‌ها درباره خود ما هستند. آن قصه‌ها درباره تجربیات ما به مثابه انسان هستند و خواسته ما این است که ارتباط حسی مشترکی را در تماشاچیان به وجود آورد.

 

کی تصمیم گرفتید که بخش آسیب‌پذیر وجودتان را مطرح کنید، که درنتیجه در فیلم هم جواب داد؟

کلسی من: از همان ابتدای امر قصد داشتم فیلمی درباره صدایی که در سرمان است و به ما می‌گوید به اندازه کافی خوب نیستیم، بسازم. اگر بخواهم عمقی نگاه کنم، ریشه این فیلم برمی‌گردد به عکس‌های تولد دوران کودکی من. من تمام عکس‌های آن دوران را چاپ کردم و وقتی شروع به تماشای آن‌ها کردم، عکسی از پنج سالگی‌ام دیدم. تولدم بود و من با یک لبخند بزرگ روی صورتم آن‌جا نشسته بودم. توجه من را جلب کرد و با خودم فکر کردم «من تو این عکس خیلی خوشحالم!» سپس سراغ عکس‌های تولد 8، 11 و بعد 13 سالگی‌ام رفتم و مشخصاً می‌دیدم که لبخندم کم‌رنگ‌تر می‌شود. وقتی به 13 سالگی رسیدم، خبری از لبخند نبود و فقط آن‌جا نشسته بودم و به کیک چشم دوخته بودم. خیلی بینوا به نظر می‌رسیدم و این در تضاد کامل با عکس پنج سالگی‌ام بود. به خودم گفتم: «چه اتفاقی افتاد؟!»

در آن سن‌وسال از این‌که برایم تولد بگیرند، متنفر بودم. الان هم به نوعی خیلی دوست ندارم، اما کمی بهتر از قبل هستم. باید می‌دیدم که چرا، در آن زمان چه خبر بوده است؟ به نظرم به این دلیل بود که از توجه متنفر بودم. از این‌که همه به من نگاه کنند، بدم می‌آمد و این به خاطر احساساتی است که در آن سن شروع به شکل گرفتن می‌کنند. شروع به خودآگاهی می‌کنید و من خیلی به خودم سخت می‌گرفتم. خلاصه این‌که اگر عمیقاً فکر می‌کردم و در حالت آسیب‌پذیر بودم، به خودم می‌گفتم: «آیا واقعاً ارزش این همه جشن و این همه توجه را دارم؟» به همین دلیل در آن لحظه ناراحت بودم و فکر می‌کنم تمام این‌ها ناشی از اتفاقاتی است که برای نوجوانان می‌افتد و آن‌چه در مغز شکل می‌گیرد. این همان موضوعی بود که می‌خواستم درباره آن فیلمی بسازم؛ همان احساسی که به ما می‌گوید به اندازه کافی لایق عشق و توجه همه نیستی، درحالی‌که هستی. هدف من این است که نوجوانان بتوانند در آینه به خود نگاه کنند و آن‌چه را که می‌بینند، دوست داشته باشند.  

 

از مزایا و معایب ساخت دنباله برای یک فیلم این است که فیلم را حاضر و آماده دارید و باید قسمت جدیدی از آن بیرون بکشید. اما از طرف دیگر، نمی‌توانید همان عناصری را که در فیلم اول جواب داده است، به کار بگیرید. حفظ کردن چه مواردی از فیلم اول برای شما مهم بود و از کجا می‌دانستید که کدام موارد فیلم اول را نگه خواهید داشت و کدام بخش‌ها را باید متفاوت انجام دهید؟

درست می‌گویید. در چنین شرایطی کلی قوانین از پیش تعیین‌شده دارید و نمی‌توانید پا روی آن‌ها بگذارید. باید به فیلم اول وفادار بمانید. یکی از نکاتی که از همان ابتدا برای من خیلی مهم بود، حس انجام کاری بود تا دنیای این قصه را گسترش دهم. در همان ابتدا یک نصیحت خیلی خوب گرفتم و یکی از کارگردانان پیکسار به من گفت: «به محض این‌که ذهنت را به سمتی سوق بدهی که این فیلم اول است نه ادامه، اوضاعت خیلی بهتر می‌شود.» می‌دانستم این کار چه معنایی دارد و من لیستی از دنباله‌های مورد علاقه‌ام درست کردم و لیست دومی از دنباله‌هایی که به نظرم می‌رسید که به موفقیت نمی‌رسند. با خودم فکر کردم: «چرا از این‌ها خوشم می‌آید، چرا از این یکی‌ها خوشم نمی‌آید؟» متوجه یک الگو شدم؛ آن‌هایی که دوست داشتم، حس تازگی برای من داشتند. آن‌ها درهای جدیدی را به دنیایی باز می‌کردند که از قبل حتی نمی‌دانستم که وجود دارند و آن‌هایی که چندان موفق نبودند، تکراری بودند. انگار که بگوییم: «خب، این‌ها یک بار جواب دادند، پس بیایم دوباره تکرارش کنیم.» بنابراین، این یعنی انجام کاری جدید و هم‌چنین حضور من به عنوان یک شخص که جایگاه خودم را در فیلم دارم. من در فیلم اول حضور نداشتم و درنتیجه، این من است که وارد این فیلم جدید می‌شود. خوش‌بختانه پیت این فضا را به من داد تا حضور خودم را در فیلم داشته باشم.  

 

شخصیت‌ها در فیلم اول بر اساس احساسات اولیه کارول ایزارد ساخته شده بودند. بلوغ یک لوح خالی برای معرفی احساسات جدید در اختیار شما می‌گذارد. مراحل تصمیم‌گیری درباره این‌که چه احساسات جدیدی را در این فیلم معرفی کنید، چه بود؟

همان‌طور که اشاره کردم، من اهل فهرست درست کردن هستم. شاید این کار ناشی از اضطرابم است. به نظرم اضطراب من عامل فهرست‌سازی‌ام است و من با آن شروع کردم. یک فهرست درست کردم. این کار به من کمک می‌کند که فکر کنم. گزینه‌هایم را کنار گذاشتم، همه ایده‌هایی را که می‌توانم بر اساس مشارکت آزاد و بر پایه تحقیقات انجام دهم، نوشتم. داپر کلنتر، استاد دانشگاه برکلی، یکی از کارشناسان احساس ما در فیلم اول بود. بلافاصله سراغ او رفتم و گفتم: «بسیار خب، در این دوره کنترل ذهن دست کدام احساس است؟» و او گفت: «همه چیز کار احساسات خودآگاه است، کلسی. در این زمان همه چیز درباره مقایسه اجتماعی است.» من فکر کردم: «خدای من، این همان کاری بود که من می‌کردم. می‌توانستم آن را در خودم و در بچه‌هایم ببینم. این همان چیزی است که سخت درصدد آن هستیم.» بنابراین، توجه ما به این احساسات جلب شد؛ اضطراب، حسادت و خجالت.

 

یک دهه از حضور شما در پیکسار می‌گذرد، اما این اولین فیلم بلند شماست. در تجربه ساخت اولین فیلم چه چیزی را منحصراً از این مسیر یاد گرفتید؟

پسر، اصلی‌ترین چیزی که در مورد کارگردانی یاد گرفتم و به نظرم بی‌نهایت به من کمک کرد، درسی بود که از پیت داکتر گرفتم؛ به افرادی که با آن‌ها کار می‌کنید، اعتماد کنید تا ایده‌هایشان را رو کنند. یک مثال برای شما می‌زنم: وقتی با انیماتورها کار می‌کنم، به آن‌ها می‌گویم که مقصد و منظور یک صحنه چیست. می‌گویم: «این صحنه تماماً درباره شادی است و از این‌که اضطراب در دستگاه کنترل بهتر از او عمل کرده، حسادت می‌کند. اما نمی‌خواهد این موضوع را اعتراف کند و صرفاً می‌خواهد کنترل را به دست بگیرد.» به آن‌ها می‌گویم که چه چیزی می‌خواهم از صحنه برداشت شود، اما به آن‌ها نمی‌گویم که چطور آن کار را انجام دهند. و آن وقت است که مجموعه‌ای از ایده‌های خیلی خوب به من می‌دهند که اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم. به نظرم اشتباهی که بیشتر کارگردان‌های جدید می‌کنند، این است که فکر می‌کنند «باید درباره خواسته‌ام صریح باشم و به آن‌ها می‌گویم که این، این و این را می‌خواهم.» و همین حرکت باعث می‌شود راه ورود ایده‌های جدید به کار بسته شود.

منابع: aframe-thewaltdisenycompany

مرجع مقاله