زنی که فوبیای فاصله دارد، مجبور است برای نجات فرزندانش با این ترس رودررو شود. این ایده، سنگ بنای فیلمنامه در آغوش درخت است که میتوانست به فیلمی پویا و اثرگذار تبدیل شود، اما...
کیمیا در صبح روزی که به قصد انجام کاری از شهر کوچک محل زندگیاش خارج شده، توسط رانندهای ناشناس به بیراهه برده شده، اما از دست راننده گریخته است. او این ماجرا را با هیچکس، حتی همسرش در میان نمیگذارد. اگر در این ربایش، تجاوزی صورت گرفته بود، پنهانکاری کیمیا باورپذیر میشد و هراسش باورپذیرتر. اما او در دیالوگهایش اشارهای به تجاوز نمیکند. ضمن اینکه تجاوز، چنان ترومای عظیمی است که تقریباً غیرممکن است پس از آن فرد ساده و بهسرعت به زندگی عادیاش بازگردد و دیگران هم تغییر چندانی در حالات و روحیات او نبینند. اگرچه کیمیا در گفتوگو با فرید به افسرده بودنش اشاره میکند، اما نشانی از افسردگی در او دیده نمیشود. آنچه دیده میشود، بیشتر جدیت و خوی مردانه است.
فوبیا یکی از زیرمجموعههای اختلالات اضطرابی است که پدیدار شدنش به عوامل مختلفی بستگی دارد. به این معنا که تجربه هراسناک، الزاماً در تمامی افراد منجر به بروز فوبیا نمیشود، بلکه عواملی همچون آسیبپذیری ارثی، روانرنجورخویی، فشار روانی، روابط خانوادگی متشنج، فقر و قرار گرفتن در محیط بیگانه در بروز آن نقش مهمی دارند. بنابراین، فردی که دچار فوبیا میشود، در دیگر سطوح زندگی و سلامت روان نیز مشکلاتی دارد. در پردازش شخصیت کیمیا، اشاراتی گذرا به مشکلات او شده، مثل اینکه او از فرهنگی متفاوت وارد این شهر شده و برادرانی بزهکار دارد. اما این اشارات سطحی نهتنها به توجیه ابتلای او به فوبیا کمکی نکردهاند، بلکه در تناسبی ناهمگون و نامرتبط با دیگر اجزای فیلمنامه قرار گرفته و خود، حفرهها و پرسشهای بیپاسخ دیگری را ایجاد کردهاند.
بخش دیگر این ایده که عدم پردازش درست آن منطق دراماتیک فیلمنامه را خدشهدار کرده، دلیل جدایی کیمیا و فرید است. در سری جلسات پیش از دادگاه، فوبیای کیمیا دلیل این جدایی عنوان میشود. اما عناصر روایی، ازجمله شخصیتها و دیالوگهایشان، تردیدهایی درباره دلیل این جدایی پدید میآورند. نخست اینکه کیمیا زنی تحصیلکرده و امروزی است و طبعاً میداند فوبیا قابل درمان است. پس اگر نمیخواهد زندگی مشترکش به خطر بیفتد، لازم است به رواندرمانگر مراجعه کند و خود و خانوادهاش را نجات دهد. اما مدتها گذشته و او چنین اقدامی نکرده است. از سوی دیگر، برخورد مناسبی با همسرش ندارد و در زمانی که او با وجود مشکلات بسیار، صبورانه ابراز علاقه میکند، با ایراد گرفتن چندباره از کلامش «کله مال گوسفنده، باید بگی سرتو بیار تو»، آشکارا سواد و برتری فرهنگیاش را به رخ میکشد. او حتی در برخورد با رضا، برادر جوان همسرش، که بهاجبار به پرستار فرزندان آنها تبدیل شده نیز کنترلگرانه رفتار میکند و او را تهدید میکند اگر به سیگار کشیدن و نوشخواری ادامه دهد، به دست یکی از کارگران تنبیهش خواهد کرد. اعتراض شدید رضا نیز که میگوید «تو طلاق گرفتی بسه دیگه»، نشانگر همیشگی بودن این رفتار است. فرید هم جز صبوری در برابر هراس همسرش تلاش دیگری برای رهایی او و نجات زندگیاش نکرده و حالا کاسه همان صبر هم لبریز شده است. درواقع، نهتنها تلاش نکرده، بلکه با قرار گرفتن در آستانه جدایی، بدون توجه به فرزندانش، در پی جلب توجه دختری 20 ساله برآمده تا در آینده نزدیک او را جایگزین همسرش کند. در رابطه زناشوییای چنین بیپایه و سست، فوبیای فاصله بیشتر تسهیلگر جدایی است تا دلیل آن.
یکی از بهترین روشهای درمان فوبیاهای اختصاصی (مثل فوبیای کیمیا) روبهرو کردن فرد با عامل ایجادکننده ترس است. البته این کار پس از طی چندین جلسه رواندرمانی و تحت نظر روانپزشک یا رواندرمانگر انجام میشود. این شیوه در مورد ترسهای غیرمرضی نیز صدق میکند و آموزههای بسیاری مثل اینکه «به چشمهای ترس که خیره شوی، میترسد و دور میشود» یا «مسیر رشد تو در پس ترس تو نهفته است»، در کنترل احساس ترس، کارآمدند. مضمونی بسیار مهم، علمی و بهروز که میتوانست در این ایده جای گیرد و به دیالوگهایی مثل «اگر بخوای خوب میشی» که طاها به مادرش میگوید، معنا بدهد. اما آنچه جایگزین این مضمون شده، توصیههایی منسوخ در باب نکوهش طلاق و آسیب نزدن به فرزندان است. حاصل خروج از ایده اولیه روایتی کشدار و ساختگی است که گذر زمان را با شخصیتها و ماجراهای فرعی کاملاً بیربط همچون عاشق شدن رضا و بیماری پدر و غرق شدن مرد جوان پر میکند.
ملودرام، ژانر تأیید ارزشهای اخلاقی با نگرشی تازه و باطراوت است و همانطور که پیشتر بیان شد، در ایده در آغوش درخت بهخوبی مستتر است، ولی در تخالف با مضمونی است که قصد بیانش را دارد. چراکه کمترین اهمیتی به پدر و مادر این دو کودک و شرایط زندگیشان نمیدهد. هیچیک از مشکلات و احساسات آنها حس نمیشود، حتی روبهرویی کیمیا با هراسش- که عنصر اصلی فیلمنامه است- به شکل بهتآوری سادهانگارانه طراحی شده است. او در تقلا برای یافتن فرزندانش، وقتی میفهمد به مرزی که نمیتوانست از آن عبور کند رسیده، تنها واکنشش زل زدن به جاده و فشار دستها به داشبورد ماشین و اصرار به فرید برای ادامه دادن راه است. فرید نیز با همان بیتفاوتی و خنثی بودنی که در تمام طول فیلم دارد، در واکنش به این تغییر میگوید حتماً باید بلایی سر بچهها میآمد تا این کار را انجام دهی؟ چرا باید باور کنیم آن همه موارد جدی تاکنون باعث نشده بودند کیمیا دستهایش را روی داشبورد بفشارد و بر ترس خود غالب شود؟ شخصیتهای در آغوش درخت همچون نویسندهای که میان مضامین مختلف سرگردان مانده و از مسیر ایده اصلی منحرف شده، میان زندگیشان سرگرداناند.