تاریخچه پژوهشهای علمی و عملی در خصوص تأثیر شفابخش سایکودرام در تخفیف و حتی درمان آلام روحی/روانی انسانها به اوایل قرن بیستم و اقدامات جی. ال. مورٍنو، جامعهشناس و روانپزشک رومانیایی-آمریکایی، برمیگردد. مورنو پایهگذار و پیشگام سایکوتراپی گروهی بود. علاقه او به کشف روشهایی که درام و هنر تئاتر میتوانستند برای اهداف درمانی مورد استفاده قرار گیرند، سبب شد تجربیات و آزمونهایی در زمینه تمرینهای بداهه را با گروهی از بیماران آغاز کند. او اعتقاد داشت این تمرینها میتوانند به افراد کمک کنند تا عواطف و احساسات و همچنین مشکلاتشان را به روشی مدیریت کنند که شیوه سنتی گفتوگو درمانی قادر به انجام آن نبود. کارهای اولیه مورنو متکی بر تمرینهای تئاتری فیالبداهه با گروهی از بیماران بود. او باور داشت خلاقیت و ماهیت خودانگیخته این تمرینات و فرایند به عهده گرفتن نقشهای مختلف و تجربه کردن دیدگاههای متفاوت میتواند ابزاری قدرتمند برای رشد فردی و کشف و شهود شخصی در جهت رسیدن به خودآگاهی باشد. بنابراین، بر اساس نظریات و فعالیتهای عملی مورنو سایکودرام تلاشی است برای بیان احساساتی که نمیتوان بهراحتی بیان کرد و درعینحال، روشی است برای دستیابی به دیدگاهها و ادراک تازه و کنشهای جدید و رفتارهای رضایتبخشتر.
داستان فیلم گوستلایت (الکس تامپسون و کلی اُ سالیوان-۲۰۲۴) درباره خانوادهای است که ترومای خودکشی و مرگ پسر نوجوانشان را پشت سر گذاشتهاند. تأثیر غیرقابل تحمل و دردناک این فاجعه بر پدر و مادر و دٍیزی، خواهر برایان، به حدی است که خانواده را در مرز فروپاشی روانی و ازهمگسیختگی قرار داده است. غم و اندوهی که اعضای این خانواده تحمل میکنند، وصفناشدنی است و به همین جهت، هر یک از آنها به کٌنج عزلت و تنهایی خود فرو رفتهاند و پیوندهای عاطفی و خانوادگیشان در معرض ازهمپاشیدگی است. این سه نفر تلاش میکنند به شیوه خودشان با این فاجعه کنار بیایند. بنابراین، بیش از پیش از هم دور میافتند و پیله تنهاییشان عمیق و عمیقتر میشود. رفتارهایی از آنها سر میزند که در ابتدا نمیتوان توجیه و تفسیر منطقی برایشان پیدا کرد. رنج و اندوه و خشم و کلافگی محسوسی در رفتار و کردار اعضای خانواده مولر مشاهده میکنیم که تقریباً تا دوسوم ابتدایی فیلم علت آن روشن نمیشود. بخشی از روایت داستان مبتنی بر همین عدم نمایش و ایجاد کنجکاوی در مخاطب شکل میگیرد.
رفتار بهشدت پرخاشجویانه دٍیزی در سکانس حضور در دفتر مدرسه و الفاظ رکیکی که بیمحابا به کار میبرد و کردار خشمناک و عصبی او که تا قبل از رمزگشایی از واقعه هولناک خودکشی برایان علت آن را نمیدانیم و بارها و بارها تکرار میشود، کاراکتری مهاجم و تا حد زیادی سایکوپات از او میسازد؛ یک دختر نوجوان ناسازگار که رفتاری شبیه به افراد آزارگر از خود نشان میدهد، بهراحتی و بیاعتنا به والدینش سیگار میکشد و هیچجا، نه در مدرسه، نه در خیابان، و نه حتی سر میز غذا در کنار پدر و مادرش دست از ستیزهجویی و غوغاگری برنمیدارد. او منتظر جرقهای است تا آتش خشمش را بر سر طرف مقابل بریزد. ولی همین شخصیت عاصی زمانی که با پدرش تنها میشود، رفتاری طبیعی و دوستداشتنی از خود بروز میدهد. با دلیل و منطق حرف میزند و پدر را به شرکت در جلسات تراپی خانوادگی ترغیب میکند، اما دن هر بار از صحبت کردن درباره موضوعی که هنوز نمیدانیم چیست، طفره میرود و عصبانی میشود.
شیوه ارائه اطلاعات در فیلم به شکلی است که بیننده را عمداً گمراه میکند و به سمت حدس و گمانهایی سوق میدهد که غلط از کار درمیآیند. چیز مبهمی در داستان فیلم وجود دارد که خانواده مولر را آزار میدهد. شیوه روایی فیلم هم از روی عمد به این ابهام و نادانستگی دامن میزند، ما را فریب میدهد و به بیراهه میکشاند. مثلاً وقتی پدر و دختر برای بار اول به تراپیست مراجعه میکنند، مخاطب بر اساس اطلاعاتی که در سکانس دفتر مدیر مدرسه از هل دادن یکی از معلمان به دست دٍیزی مشاهده کرده بود، تقریباً مطمئن است که این جلسه معطوف به همان اتفاق و برای اصلاح رفتار اوست. دختر بهتنهایی وارد اتاق میشود و دن همانجا روی مبل منتظر میماند. پدر میپرسد: «نیازی هست من هم بیام؟» تراپیست پاسخ میدهد: «بعضی از والدین میان. بستگی به خودتون داره.» این پرسش و پاسخ و نگاه دیزی به پدر گمانهزنی پیشین ما را تقویت میکند. بعد از جلسه دوم تراپی و نام بردن از برایان و ملاقات با وکیل است که روایت فیلم اندک اندک اطلاعات تازهای ارائه میکند و بیننده را متوجه موضوعی مهمتر از رفتار ناشایست دیزی در مدرسه میسازد.
پیوستن اتفاقی و کاملاً ناخواسته دن به گروه تئاتر آماتوری که قصد دارند نمایشنامه رومئو و ژولیت شکسپیر را با کمترین امکانات روی صحنه ببرند، مدخل ورود به داستان اصلی فیلم و بستر بسیار مناسب و هوشمندانهای برای روایت قصهای است که شاکله و استخوانبندی آن بر اساس پتانسیل تسلابخش سایکودرام بنا شده است. غم از دست دادن، بهبود یافتن از طریق هنر (در اینجا هنر تئاتر)، بازیابی پیوندهای ازدسترفته خانوادگی، و درنهایت دستیابی به رستگاری و دگرگونی روحی تمهای اصلی فیلم هستند که در قالب داستانی منسجم و درعینحال لطیف و تأثیرگذار در هم تنیده شدهاند و روایت فیلم با گرد آوردنشان زیر سقف تئاتر آنها را پیش میبرد. انتخاب تیزبینانه نمایشنامه رومئو و ژولیت که روایتگر عشقی تراژیک و ناکام است که به خودکشی دو دلداده منتهی میشود، از نظر تماتیک ارتباطی تنگاتنگ با قصه عشق کریستین و برایان و خودکشی این دو نوجوان دارد. با این تفاوت که در فیلم گوستلایت یکی میمیرد، ولی دیگری زنده میماند. این همان بار سنگینی است که دن در تمام طول فیلم به دوش میکشد و راه چارهای برای خلاصی از آن نمییابد، بهویژه آنکه خودش را برای سختگیری بیش از حد نسبت به پسرش مقصر میداند. به همین دلیل است که نمیتواند با صحنه پایانی نمایشنامه و موضوع خودکشی کنار بیاید و با خشم و پرخاش از کارگردان میخواهد نمایشنامه را به شکل دیگری تمام کند. پافشاری او به اندازهای است که وقتی به او گفته میشود این نمایشنامه شکسپیر است و امکان تغییر پایانبندی آن وجود ندارد، با برافروختگی میگوید: «گور بابای شکسپیر.» او بهتدریج و با ادامه تمرین نقش خود نوعی دگرگونی روحی را تجربه میکند که برایش تازگی دارد. اگرچه بالاخره زیر بار بوسیدن لبهای بازیگر نقش ژولیت نمیرود، ولی رفتهرفته روح و روانش پالایش مییابد و مرزهای ناتوانیاش در کنار آمدن با غم و اندوهِ از دست دادن فرزندش را تا جایی که برایش امکان دارد، پشت سر میگذارد.
او در سکانس اولین جلسه استماع شکایت از خانواده کریستین به خاطر مرگ برایان به کاتارسیس میرسد. این مرد به اندازه کافی آماده شده که قادر باشد جملات طلایی کل فیلم را رو به کریستین بگوید: «دلم شکسته. ناراحت نیستم که تو به هوش اومدی. فقط کاش اونم به هوش میاومد.» دن با این کار، خودش و خانوادهاش را از بندی که در سرتاسر فیلم دور ذهنشان پیچیده شده بود، میرهاند. اگرچه همسرش به او اعتراض میکند، اما انگار او چیزی میداند که شارون از آن آگاهی ندارد. برای دن، موضوع این نمایشنامه آزمونی سخت و دشوار برای پذیرش و عبور از مصیبتی است که خود و اعضای خانوادهاش از سر گذراندهاند. امتحانی شاق که همچون گذشتن از آتش با پای لخت سوزاننده اما درنهایت تسلابخش است، ولی هرگز فراموش نخواهد شد.
پاداش ازخودگذشتگی دن تصور و توهم دیدن چهره محو برایان در عمق صحنه نمایش است. در نماهای پایانی فیلم نوعی حس تسکین آلام در این خانواده رنجکشیده دیده میشود. دیزی از شخصیتی سرکش و عصبی دوباره به دختربچه نوجوانی بدل شده که در آغوش مادر به خواب رفته است. رابطه دن و همسرش که در طول فیلم زیر بار فشارهای خردکننده به سردی گراییده بود، ترمیم میشود. آنها با گرفتن دست هم، آسایش بازیافتهشان را گرامی میدارند. گوستلایت (Ghostlight) یک تکچراغ است که شبها در سالنهای تئاتر سرتاسر دنیا روشن میماند. افسانههای متعددی درباره آن وجود دارد. عدهای بر این باورند که گوستلایت برای دور نگه داشتن ارواح شرور مورد استفاده قرار میگیرد، درحالیکه دیگران معتقدند از گوستلایت برای راهنمایی ارواحی که ساکن سالنهای تئاتر هستند، استفاده میشود.
در جریان همهگیری ویروس کرونا و تعطیلی سالنهای تئاتر، گوستلایت به تمثیلی از امید برای هنرمندان در دوران تاریک همهگیری و آرزوی بازگشتشان به صحنه بدل شد. علت وجودی گوستلایت هر چه باشد، در این فیلم نمادی از شفابخشی هنر است؛ همان چراغی که همیشه روشن و راهگشاست. چراغ همیشه روشن تئاتر.